هنر سیاست نیست!

نیره انصاری، متخصص حقوق بین الملل خصوصی، نویسنده و پژوهشگر :

در حقیقت به باور این قلم آنچه برای یک کارگردان به حیث [ زمان ومکان ] ضرورت می یابد، همانا مشخص نمودن رابطه ی عشق و مقاومت در برابر [سیاست ] است. حتا آن هنگام که عشق در معرض خطرِ نیرنک های سیاسی است! *

هنر یک ویژگی و نقطه قوت بارز و روشن دارد. بدین معنا که حق رخدادها را به نیکی ادا می نماید. تعریف ممکنی از هنر ممکن است چنین امری باشد. هنر در مرتبه ی تفکر، چیزی است که حق رخداد را تمام و کمال به نمایش می گذارد.

اما در سیاست رخدادها با مرورِ تاریخ، از گذشته تاکنون، نظم گرفته، منظم می شوند!

و این در حالی است که هنر در کار بازگرداندن یا؛ به دیگر سخن، تلاش به منظور بازگرداندنِ قدرتِ بی حدِ رخدادها، تنهاست.

در حقیقت تنها هنر است که بُعد حواس را به نوعی مواجهه، شورش یا آشوب بازمی گرداند. به بیانی آشکار، هنر در تمامی اَشکال آن می‌تواند آئینه تمام نمایِ نَفسِ رخداد قلمداد شود.

به عنوان نمونه یک نقاش بزرگ به روش خود چیزی را مجسم می نماید که ممکن نیست به آنچه نقاشی به معرض نمایش می‌گذارد فرو کاسته شود.

و یا هنر زنده و ملموس تئاتر: نیز رخداد پنهان را ظاهر می‌کند و شاید بتوان گفت آنچه را می‌توانید می بینید، زیرا که تئاتر آن لحظه‌ای است که فکر و بدن به طریقی تمایزناپذیرند. در حقیقت این استعاره‌ای است نسبت به احساس فطری، احساسی برخاسته از اینکه بخشی از زبان و شعر به نحو تقریباً توضیح ناپذیری با بدن هم پیوند است.

و اما هنر سینِما: می‌تواند در اصل لحظه‌ای باشد که یک رخداد، وجود را کنار می‌زند و از آن عبور می کند. معنا اینکه از لحظه‌ای از تاریخ به لحظه پس از آن؛ آنچه را نقاط مقاومت و آفرینش در نظر می گیرد، و به بیانی ساده تر، هر چیزی را که از دید * کارگردان * سزاوار راه یافتن به ترکیب بندی تصویر باشد را به ثبت می رساند. به عنوان نمونه می‌تواند دستان پینه بسته کودکان کار را مخالف ترکیب بند تصویر قلمداد کند و یا تصویر زنان کارتن خواب صحنه‌های دل انگیز رخدادی را تیره و تار نماید! [به اقتضای مصلحت از آن عبور می کند].

* در حقیقت به باور این قلم آنچه برای یک کارگردان به حیث [ زمان ومکان ] ضرورت می یابد، همانا مشخص نمودن رابطه ی عشق و مقاومت در برابر [سیاست ] است. حتا آن هنگام که عشق در معرض خطرِ نیرنک های سیاسی است! *

حال آنکه سیاست نوعی رویه ی حقیقت است، اما رویه ای که محور آن جمع است. بدین معنا که کُنش سیاسی حقیقت را از نظر آنچه جمع توانایی اکتساب آن را دارد، به آزمون می گذارد. به عنوان نمونه: اینکه آیا می‌تواند * برابری * را با تمام وجود بپذیرد؟

آیا می‌تواند آنچه را ناهمگون است یکپارچه نماید؟

آیا می‌تواند بپذیرد که تنها یک جهان در کار است؟

در حقیقت گوهر سیاست را می‌توان در این پرسش گنجاند: هنگامی افراد گِرد هم می آیند، امور را سامان می دهند، فکر می‌کنند و تصمیم می گیرند، قابلیت انجام دادن چه کارهایی را دارند؟

در سیاست، مساله بر سرِ پی بردن به این قضیه است که آیا شماری از مردم یا در‌واقع انبوه مردم توانایی ایجاد برابری را دارند؟

همان‌گونه که در سطح عشق هدف خانواده اجتماعی کردن تظاهرها و آثار عشق است، در سطح سیاست نیز هدف از قدرتِ دولت فرو نشاندن اشتیاق و تعصب از توده است!

البته این رابطه بحث انگیز میان سیاست و عشق نیز وجود دارد؛ میان سیاست به مثابه طرز تفکر جمعی و عملی و قدرت به عنوان ابزار مدیریت و نظارت در اختیار دولت همان رابطه بحث انگیز موجود است که میان عشق به منزله ی نوعی *ابداع عنان گسیختهِ *، * دو * و خانواده به مثابه واحدِ بنیادین مالکیت و خودمحوری!

به بیانی دیگر نمی‌توان و نباید سیاست را با هنر و یا عشق را با سیاست به اشتباه مترادف یکدیگر تلقی نمود. زیرا *سیاستِ عشق * و یا * سیاستِ هنر * عبارتی بی‌معنا و فاقد مفهوم است. در‌واقع برخلاف عشق و هنر، در سیاست تماماً مبارزه علیه دشمن بر سازنده کُنش است. دشمن بخشی از ذات و جوهر سیاست را تشکیل می دهد. سیاستِ اصیل دشمن واقعی خود را شناسایی می نماید زیرا که رقیب مطلقاً بیرون از تعریف عشق می‌ماند و جایگاهی در آن ندارد.