چائی تلخ در روز شیرین پدر

 

موسی حاتمیان :

امروز در اینجا(سوئد) و بعضی کشورهای دیگر روز پدر است، و بی اختیار مرا به آخرین روز دیماه ۱۳۴۷ پرتاب کرد، به روزی که پدرم ما را ترک کرد!

پدرم وقتی مرد

پاسبان ها همه شاعر بودند…*۱

  سوز بادهای سرد پائیزی, بر تن گلبرگ ها شلاق می کشید. صدای گریه و شیون خواهرم “ملکه” به هوا بلند بود. او دو سالی از من بزرگتر بود, و می دانست چه در حال وقوع است! اما عجیب اینکه همان روز, سالروز تولد ملکه هم بود! من و محسن که کوچکتر بودیم، متوجه نمی شدیم موضوع چیست، خواهر کوچکمان فرح هم در گهواره بود*۲ از مویه های لُری مادرم، خاله ها و دیگر اقوام و آشنایان و همسایه ها وحشت کرده بودیم. عمو “غلام”، با اشاره ی “سردار رشنو”(که همسایه ما و پاسبان محترمی با طبع شاعری در شهربانی اندیمشک بود)، وقتی متوجه نگاههای وحشت زده ی محسن و من شده بود، اشک هایش را با دستمالش پنهانی پاک کرد، بطرف ما آمد و رو به پسر عمویم عباس گفت: همین الآن محسن و موسا را به خانه ی خودمان ببر و برای آنها چایی درست کن…اما دیگر نتوانست ادامه بدهد و رویش را برگرداند، شاید نمی خواست ما گریه های بی اختیارش را ببینیم. عباس که حدود ۵ سالی از ما بزرگتر بود، دست ما را گرفت و بطرف خانه ی عمو غلام رفتیم. او با ما شوخی می کرد، و ما هم در دنیای خام کودکی اصلا نمی دانستیم چه خبر است!، ولی خوشحال هم بودیم، که به خانه ی عمو غلام می رویم، چون آنها قند حبه برای چای استفاده می کردند، که خیلی نرم و خوشمزه بود، ولی ما قند کله ی شاهزن استفاده می کردیم، لذا خوشحال شدیم که عمو غلام گفت، برای آنها چایی درست کن، و می توانستیم با هر استکان چای، چندین قند حبه را بخوریم! در حال خوردن چای بودیم(یادم نیست استکان چندمی بود که عباس برای ما ریخته بود و با فوت کردن سردش می کردیم) که با صدای جیغ دسته جمعی مادرم و بقیه زنان فامیل و فریاد عموها و … وحشت زده از خانه ی آنها بیرون پریدیم. خانه های پدر سالاری دهه ی قبل از ۵۰ بصورت مجتمع بودند، طوری که خانه ی ما و عمه و همه ی عموها به حیاط وسط پدر بزرگ راه داشتند! وقتی به حیاط وسطی پدر بزرگ دویدیم، دیدیم که چیزی شبیه کمد چوبی، بالای سر عموهاست …از صدای شیون و مویه های لُری زنان و بر سر زدن عموها و…وحشت کرده بودیم، ما را دوباره از آنجا دور کردند… اما بزودی دریافتیم که چه چایی تلخی را خورده ایم! چای تلخ و روزگاری تلخ تر که هنوز بکاممان شیرین نشده است!…دو سه ماه بعد به کلاس اول دبستان رفتم, و گام به گام معنای کلمات را فهمیدم!…مادرم “طلا” پس از سفر پدرم, به تنهایی بار بزرگ کردن وتربیت و تحصیلات ما را بر دوش کشید, و به تمام اقوام و آشنایان و مردم شهر نشان داد که طلای تمام عیاری است! شاید به همین دلیل همه به وی احترام می گذاشتند. او هم مانند پدرم خیلی شجاع و دید روشنی داشت، و احتمالا به همین دلیل اسم سه دخترشان را به ترتیب ایران، ملکه، فرح انتخاب کرده بودند! پس از آن بهمن سیاه پنجاه و هفت تاکنون، من و دیگر اقوام و آشنایان، تازه متوجه شده ایم، که آنها چقدر درست تر از ما می فهمیدند، و چقدر میهن پرست ما بودند… پس از آمدن حکومت نکبت اسلامی، مادرم نیز به همراه دیگر مادران شجاع شهرمان در روزهای ملاقات زندان یونسکو در دزفول، و بعد از فرار من، مانند مش دولت که برای ملاقات با حمزه شلالوند می رفت، طلا نیز برای ملاقات با محسن و حمید به اوین می رفت… طلا نیز مانند پدرم حسن مبتلا به سرطان شده بود، و از اول تیرماه ۱۳۹۲ مجدداً او را بستری کرده بود‌ند. پزشکان متخصص همسایه ی ما، به خانواده هشدار داده بودند، که دیگر امیدی به ادامه ی مادر نیست! من چند ماهی بود که از سازمان جدا شده بودم، و اعضای خانواده می گفتند که طلا مستمرا نام فرح را بزبان آورده و می خواهد که صدای فرح را برای بدرودش بشنود. در پی گریه و التماس های آنها، من از الآن که کارمند ارشد لبنانی- آمریکایی UN بود، درخواست کردم که تلاش کند، آخرین تماس فرح با مادرم برقرار شود، و او قول داد که حتماً این کار را انجام خواهد داد‌‌. فردای آن روز به کمپ لیبرتی سازمان رجوی در بغداد رفته بود، و هنگامی که برگشت، با بغض می گفت معذرت می خواهم، نتوانستم این خواسته ی مادر را انجام دهم، و با گریه ادامه داد، که وقتی فرح را آوردند، دو خانم ارشد شورای رهبری سازمان همراه او بودند! من گفتم مادرت دارد فوت می کند، و هر روز می خواهد صدای تو را بشنود، من شماره تلفن او را از برادرت گرفته ام، و می توانی با تلفن من تماس بگیری… او گفت، فرح ظاهراً شوکه شده بود، و نمی دانست چه پاسخی بدهد، ولی وقتی به دو عضو ارشد شورای رهبری همراهش نگاه کرد، و به فارسی صحبت می کردند، نمی دانم چرا به من پاسخ داد، نه، من نمی خواهم با مادرم صحبت کنم! آلان با گریه می گفت، موسی من یک دخترم و می دانم هیچ دختری در جهان نمی تواند چنین پاسخی به مادر در حال مرگ بدهد…من امروز کاملاً شوکه شده ام، و به شناخت جدیدی از مناسبات ضد انسانی سازمان رسیدم! 

البته این موضوع مختص به طلا که او را به اصطلاح مادر مجاهد شهید ملکه حاتمیان می نامیدند نبوده و نیست، بلکه حتی مادر آزموده نیز که از مادران قهرمان و سرشناس خاوران با چندین اعدامی و کشته شده از دهه‌ی شصت تاکنون بود، در وضعیتی مشابه پیش از فوت کردن، وقتی ایشان نیز بشدت برای شنیدن صدای پسر کوچکش در لیبرتی بیتابی می کرد، و هر چه پسرش رضا که از سازمان جدا شده، از مسولین دفاتر سازمان در هلند و…تلاش و التماس کرد، تا تماس برادرش با مادرشان را امکانپذیر کند، با همان پاسخ وقیحانه ی رجوی که خانواده مساوی با وزارت اطلاعات است مواجه شد، و نهایتاً شبی که مادر آزموده ی قهرمان نیز ما را ترک کرد، ساعت شش صبح فردایش، کرکس تابان مجاهدین برای درگذشت مادر قهرمان مجاهدین شهید پیامی منتشر کرد، و به همان پسرش در کمپ مجاهدین تسلیت گفت، و رضا نیز مانند آلان چنان برآشفت، که در مقاله ای این همه پلشتی ضد انسانی را افشاء کرد‌.

می دانم که مقالات بلند را کمتر می خوانند، اما نمیدانم “غم زمانه خورم یا فراغ یار کشم، به طاقتی که ندانم کدام بار کشم؟”*۳و چون ترسم “این راز سر به مُهر به عالم سمر شود”*۴ مجبورم کمی طولانی بنویسم.

برگردیم به روز پدر، که تا پیش از آن بهمن سیاه پنجاه و هفت، به پاس خدمات شایان رضا شاه کبیر روز ۲۴ اسفند انتخاب شده بود، اما پس از آمدن خمینی جلاد، در حکومت نکبت اسلام، این تاریخ نیز به ۱۳ ماه قمری رجب، یعنی روز تولد علی بن ابی طالبی تغییر داده شد، که چپی بی هویت ملی، عدالت و سوسیالیزم انقلابی را از او و پسرش مولا حسین آموخته بود*۵ و همدستان اسلامی آنها، از شریعتی تا بازرگان و مجاهدین و … همچون خمینی، بهشتی، رفسنجانی و خامنه‌ای… نیز علی و محمدی را پدرخوانده ی خود می دانستند، که حتی به دخترش سيدة نساء العالمين نیز رحم نمی کرد*۶ و همه با هم مرگ بر شاه گویان، از این تغییر فرهنگ ایرانیان استقبال می کردند‌.

پس از آنکه محمدرضا شاه علیرغم داشتن توان سرکوب آن شورش دشمنان ایران، به خواست ما مردم نمک نشناس و نادان، میهن را با چشمان اشکبار به همراه شهبانو فرح ترک کردند، اشغالگران میهنمان شروع به قتل عام مردم و فرهنگ ایران نمودند، همچنانکه همین امروز نیز شورای عالی انقلاب فرهنگی حکومت اسلامی، اسامی دو جشن باستانی یلدا و چهارشنبه سوری را به نام های مسخره «روز ترویج فرهنگ مهمانی و پیوند با خویشان» و روز «تکریم همسایگان» در تقویم رسمی خودشان تغییر دادند! 

و همانطور که بیاد دارید، پس از اولین فریاد بلند دادخواهی زنان شجاع میهنمان بر علیه حجاب اسلامی و پرچم سیاسی اسلام وحشی خمینی در ۱۷ اسفند ۱۳۵۷ طالقانی نیز مانند چپ ها و مجاهدین برای آرام کردن زنان عصیان کرده بر این دین، گفت که امام مانند پدر دلسوز شماست و…*۷ و در سال گذشته نیز پس از کشتار مهساها، نیکاها، کیان ها و… باز هم وقیحانه خامنه‌ای جلاد را پدری مهربان توصیف می کردند، و این قتل عام کلمات تا دادگاه حمید نوری نیز امتداد داشت، و وکلای او نیز از خمینی چنین توصیفی ارائه دادند.

اکنون در حالیکه پدرخوانده ی تمام این حسرت بدلان انقلاب کبیر ضد امپریالیستی و ضد صهیونیستی آن بهمن سیاه پنجاه و هفت، طوفان الاقصای مرگ را در خاورمیانه برپا کرده است، هنوز هم چپ و همدستان حکومت اسلامی و تروریست هایش، دیروز ۳۰۰ هزار تن را با پروپاگاندای حکومت فاشیسم اسلامی و تروریست های حماس در لندن به خیابان‌ها کشاندند، تا پس از دایی یوسف*۸ و بی پدری کنونی، سید نصرالله تروریست را به جای پدر ستایش کنند، و البته همه وحشت زده می دانند، که پدرخوانده ی تروریسم، و پدر نصرالله و تمامی این بی پدرها، در پایان پروپاگاندای سراسر دروغ و باورشان به پایان نزدیک می شوند!

اما نسل جوان ایران پس از قتل آرمیتا نیز می گویند 

غم زمانه به پایان نمی‌رسد، برخیز

به شوق یک نفسِ تازه در هوای بهار*۹

و به همین دلیل مانند امروز، پدر ایرانیان را در بازی تاج و تراکتور فریاد زدند «رضا شاه روحت شاد» فریادی که هر روز بلندتر می شود، و زبان حال جوانان و اکثریت مردم ایران است:

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

دل بی تو به جان آمد، وقت است که بازآیی!*۱۰

یکشنبه ۲۱ آبان – November 12’2023

پی نوشت:

۱- از سهراب سپهری

۲- ملکه در کمپ اشرف و در تصادفی مشکوک به همراه مونا و زهرا که قصد ترک کمپ اشرف را داشتند، کشته شدند. محسن پس از فرار من، در انتقام گیری از من به همراه صادق در تهران دستگیر و به اوین منتقل شدند، و صادق در قتل عام ۶۷ به دار آویخته شد. و فرح هنوز هم در گروگان مریم و مسعود رجوی در کمپ اشرف آلبانی در اسارت است.

۳- از سعدی

۴- از حافظ

۵- اشاره به دفاعیات خسرو گلسرخی، مسعود رجوی و … با برخورداری از آزادی بیان کامل در دادگاه دیکتاتوری شاه!!!

۶- حدیث امام جعفر بن محمد در المناقب و بحارالانوار، ج ۴۳ ص ۷۸ که محمد شبها سرش را در بین پستان های عریان فاطمه می چرخاند تا آرامش یابد و… اما از بابت زشتی آن توسط پیامبر مبتلا به سادیسم جنسی نمی توان تمام آنرا نوشت! بطوریکه فریاد عایشه را هم درآورده بود.

۷- مصاحبه ی طالقانی که در همان شب ۱۷ اسفند ۵۷ از تلویزیون سراسری پخش شد.

۸- نام مستعار استالین در بین چپ به اصطلاح ایرانی

۹- از فریدون مشیری

۱۰- از حافظ