چرا شاهان معاصر ایران خودکامه شدند؟

 

فاضل غیبی :

هدف این نوشتار بررسی علت اصلی استبداد و ظلم شاهان ایران در دوران معاصر است.  آنان نه تنها رقبا و مدعیان خود را از میان برداشتند، بلکه حتی از کشتن نخبگانی که می توانستند خدمات بزرگی به اصلاح و پیشرفت ایران انجام دهند نیز ابا نکردند.

این را که محمد شاه قاجار، «وزیر پرتدبیر» خود قائم‌مقام را خفه کرد (زیرا سوگند خورده بود، خونش را نریزد) همه می دانند، اما کمتر کسی می‌داند که ناصرالدين شاه از امیرکبیر چنان محبت پدرانه دیده بود، که پس از برکنار کردن او «به ياد وزيرش مى‌گريست.» و در نامه اى به او نوشت:«به خدا قسم اگركسى.. يک كلمه بى‌احترامى در بارۀ شما بكند، پدر سوخته‌ام اگر او را جلو توپ نگذارم.» (1)  و یا اینکه چرا ناصرالدین‌شاه وزیر ترقی‌خواه خود، سپهسالار را، نه تنها برکنار کرد، بلکه دیری نپایید که فرمان داد، او را با زهر بکشند؟ 

این را که رضاشاه مصدق را خانه‌نشین کرد و حتی مدتی به زندان انداخت، همه می دانند، اما اینکه مصدق نقشی اساسی در به قدرت رسیدن وی داشت، چندان معروف نیست. این نکتۀ تاریخی را دولت‌آبادی نشان داده است:  مصدق از جمله مشاوران نزدیک سردار سپه بود و هنگامیکه احمدشاه خواست او را از وزارت جنگ برکنار کند، به کمکش شتافت و «(مشاوران سردارسپه) باﻻﺧﺮه ﺍﺯ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻣﻮﺍﺩ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺍﺳـﺘﻨﺒﺎﻁ میﻛﻨﻨﺪ ﻛـﻪ مجلس‌شوﺭﺍی‌ملی میﺗﻮاند به کسی ﺩﺭ ﻣﻘـﺎﻡ ضرﻭﺭﺕ، ﻓﺮﻣﺎندﻫﻰ ﻛـﻞ ﻗﻮﺍ ﺭﺍ مستقیماً ﺑﺪﻫـﺪ ﻭ ﺍﻳﻦ ﺍﺳـﺘﻨﺒﺎﻁ ﺭﺍ ﺩﻛﺘﺮ ﻣﺤﻤﺪﺧﺎﻥ ﻣﺼﺪﻕﺍﻟﺴﻠﻄﻨﻪ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﻋﺎﻟِﻢ ﻋﻠﻢ ﺣﻘﻮﻕ ﺍﺳﺖ.» (2)

فرض کنیم،  پس از 28مرداد،محاکمه مصدق در دادگاه نظامی و حتی حکم سه سال  زندان انفرادی برای او  قانونی بود، چه ضرورتی داشت که محمدرضا شاه وی را تا آخر عمر تبعید کند؟ فراتر از این، واقعاً به چه سبب شاهان دو سدۀ گذشته بدون استثنا چنین «نمک‌نشناس» بودند؟ آیا با چنین اعمالی می خواستند که مردم را بترسانند و دشمنان خود را از میدان بدر کنند؟ آیا جلب محبت مردم راه بهتری برای رسیدن به این هدف نمی‌بود؟ خاصه آنکه، آنان از میل خدمت به «رعیت» نیز بی بهره نبودند و نه تنها شاهان پهلوی، بلکه حتی شاهان قاجار نیز می‌کوشیدند، به اقداماتی در جهت پیشرفت کشور دست زنند.

آیا رفتار متناقض و نابخردانۀ شاهان علت مهمتر و پیچیده‌تری نداشته است و تکرار آن نشانۀ یک «قانونمندی» نیست؟ برای روشن شدن مطلب، نمونه‌های یاد شده را به کوتاهی از نظر بگذرانیم.

نخست به محمدشاه قاجار، پسر عباس میرزا بنگریم. پس از مرگ زودرس عباس میرزا ولیعهد، بسیاری از برادران او مدعی سلطنت بودند و  فرزندش محمدمیرزا تنها به تدبیر و کفایت پیشکار خود قائم مقام توانست بر تخت نشیند. او همۀ امور مملکت را به وزیر پرتدبیرش واگذار کرد و قائم‌مقام در راه اصلاحات تا بدانجا رفت که خرج و دخل دربار را مشخص کرد و برای شاه مقرری تعیین نمود.(3) اما قائم‌مقام با دو مانع بزرگ روبرو بود: یکی سیاست استعماری انگلیس و دیگری قدرت فزایندۀ ملایان. اولی آتش‌بیار جنگ با روس بود و دومی نقش اساسی در شکست ایران و تبدیل کشور از قدرتی منطقه ای به دست نشاندۀ روس و انگلیس بازی کرد.

بدین سبب قائم مقام که در پی جبران شکست از روس و نوسازی ایران بود، می بایست پیش از آنکه بتواند تدابیر خود را عملی کند از میان برداشته شود و در این راه نمایندۀ دولت فخیمه و امام جمعۀ پایتخت دست در دست هم گذاشتند. از یک طرف  ملایان به بلوای عمومی دامن زدند:

«احساسات مردم علیه قائم‌مقام روز به روز تندتر می شود. در ظرف ده روز اخیر تنی چند از علما از منبر علیه او به درشتی سخن گفته اند و هرکجا نام او و اعمالش  برده می شود توأم با دشنام است.» (خاطرات روزانۀ J.Campbell وزیر مختار انگلیس)(4)، و از سوی دیگر در گوش شاه می خواندند که:

«قصد قائم مقام این است که با استفاده از نفوذ روس تمام قدرت صدارت را در دست خود و خویشاوندانش تمرکز دهد.» (همانجا)(5) بدین ترتیب محمدشاه که تازه 6ماه بر تخت نشسته بود، چنان در تنگنا قرار گرفت، که برای حفظ تاج شاهی مجبور شد، به خواست  «عوام» وزیر محبوبش را قربانی کند. سفیر انگلیس پس از این موفقیت وارد میدان شد:

«به (شاه) گفتم:.. تمام امید مردم به شخص شاهنشاه است  و من به عنوان خیرخواه ایران صمیمانه آرزومندم که دیگر اعلیحضرت نگذارند زمام حکومت از دستشان بیرون برود و نظرم این است که در تعیین «پیشکار» و صدراعظم شتاب نفرمایید.»(همانجا)(6)

 بدین صورت ملایان با دامن زدن به «غوغای عوام» و کمک خارجی توانستند هم «شرّ قائم مقام»(6) را کم کنند و هم شاه را در جایگاه مستبد ظالم قرار دهند:

«امروز عصر شخصی  از جانب امام جمعه به دیدنم آمد تا دستگیری قائم مقام را به من تبریک گوید.»(همانجا) (8)

  این نخستین اقدام مشترک سفیر انگلیس و ملایان  و سرآغاز دورانی به درازای یک قرن بود، که این دو، حیات سیاسی و اجتماعی ایران را با پشتیبانی یکدیگر، در قبضۀ قدرت خود داشتند. با این تفاوت که قدرت واقعی در دست ملایان بود، اما افسانۀ قدر قدرتی انگلیس را بر سر زبان‌ها انداختند، تا، آنجا که منافع‌شان ایجاب می‌کرد، به خارجی امکان دهند، با کمترین هزینه، بر دربار فشار بیاورد.  

  پس از محمدشاه، سناریو یاد شده تکرار شد و هنوز سه سال نمی‌گذشت که ناصرالدین شاه 18ساله‌ای که به کمک امیرکبیر بر تخت نشسته بود، او را به قتل رساند. در این سه سال کوشش‌های امیرکبیر برای تحکیم قدرت از راه غلبه بر مدعیان و سرکوب بابیان به ثمر نشسته، همینکه خواست به اصلاحاتی بنیادین دست زند، «غوغای جماعت» برخاست. خاصه آنکه امیرکبیر دست بر اهرم قدرت ملایان گذاشت و خواست «رسم بست نشینی» و «محاضر شرع و مراسم عزاداری»(9)  را محدود کند. سفیر انگلیس گزارش داد:

  «مساعى وزیر ایران (امیرکبیر) براى واژگون ساختن قدرت مقامات مذهبى منحصر به تبریز نبوده است. در تهران نیز وى موفق شده است نفوذ امام جمعه را .. کاهش دهد.»(10)

از اینرو «امام جمعۀ تهران (میرزا ابوالقاسم) به وزیر مختار انگلیس متوسل شد .. تا دراین‌‌باره بطور مستقیم دخالت کند»(11)

 و دیری نگذشت که چنان «بلوای عمومی» برخاست که:

 «به شاه خاطر نشان کردند که .. اگر طالب ایمنی اورنگ پادشاهی است، باید او را معدوم گرداند.»(12)

 در این میان باید به دو نکته توجه کرد، یکی اینکه ملایان با چنین رفتاری در آغاز دوران هر پادشاهی به او می‌فهماندند که حاکم واقعی مملکت کیست و او یا باید کنار برود و یا آنکه با توسل به زور و ظلم، به ملایان برای «عدالتخواهی و رفع مظالم» مشروعیت بدهد:

«.. خدا داند که از اين طايفه چه ظلم و ستمى به ضعفا مى رسد چه مال‌هاى محترم و چه جان‌هاى عزيز که بواسطۀ استبداد اين طايفه بباد فنا مى رود. چه خان‌ها برچيده مى شود تا اسباب عيش و عشرت آقا و آقازادگان مهيا گردد… مانع بزرگ اجراى عدل و داد در ايران، همين طايفۀ عزيز بیجهت هستند که تا جان در بدن دارند نخواهند گذاشت، ملت بيدار شده پى به حقوق مشروعۀ خود ببرد.»(13)  

آیا این اوضاع همان نیست که امروز در ایران شاهد هستیم؟ با این تفاوت که در دوران قاجار، شاه را بعنوان مترسکی بر رأس دربار مفلوکی نشانده بودند؛ درباری که هر بار زنان حرمسرا به زیارت «شابدوالعظیم» می رفتند، خزانه‌اش خالی می‌شد!  اما این اوضاع باید ادامه می یافت تا ملایان بتوانند نه تنها بدون مسئولیت، بلکه طلبکارانه، بر مردم ایران آقایی کنند. آنان زمینۀ آقایی خود را چنین چیده بودند، که  از یک طرف می‌گفتند: «شرط حکمرانى ترساندن قوم است به سختگيرى و آزار» (مشکوةمحمدی) و از طرف دیگر بر منبرها فریاد می زدند:

«سلاطين به هيچ وجه با ما مردم طرف نيستند و  .. ستيزۀ سلطان، مثل ستيزه با قهر و غضب الهى است.»(14)  

همۀ اینها بدین هدف که مردم شاه و کارگزاران حکومت را ذاتاً ظالم  و غارتگر بیابند، تا مبادا از بیداد ملایان به حکومت که باید در خدمت ملت می بود، متوسل شوند. در این میان نابودی وزیران کاردان نقشی بنیادین داشت، زیرا طبعاً موفقیت آنان از یکسو به  پیشرفت پرشتاب کشور می انجامید و از سوی دیگر حکومت را مورد مهر و احترام ملت قرار می داد و این هر دو،  ضربه ای بر پایگاه قدرت ملایان بود که از طریق دادگاه های شرع، مال و جان «رعایا» را در دست  داشتند.

نکتۀ اساسی آنکه، چنانکه فریدون آدمیت نیز دقت کرده است، آنچه بعنوان «شاه باید سلطنت کند و نه حکومت!» دستاورد انقلاب مشروطه شمرده می شود، در واقع از دیرباز چنان در فلسفۀ ایرانشهری ریشه داشت، که حتی پس از قرن‌ها اضمحلال مدنی، هنوز هم شاهان قاجار تمایل داشتند، خود «نمایندۀ حاکمیت و قدرت دولت» (15) باشند و  ادارۀ امور کشور را برعهدۀ وزیری کاردان و شایسته بگذارند.

بدین سبب نیز ملایان نابودی سریع وزیران کاردان را مهمترین «وظیفۀ شرعی» خود می‌دانستند. چنانکه برای برانداختن سپهسالار که می خواست با نشان دادن اروپا به ناصرالدینشاه، زمینۀ اصلاحات گسترده ای را فراهم آورد، چنان بلوایی برپا کردند، که شاه مجبور شد از ترس اینکه نتواند در بازگشت وارد پایتخت شود، سپهسالار را در میانۀ راه در رشت برکنار کند.

از این نظر بازنویسی تاریخ ایران با استفاده از   شناخت عملکرد ملایان در چهار دهۀ گذشته، ضرورتی حیاتی است! زیرا تنها در این صورت حافظۀ تاریخی معیوبی، که باعث شد ملت ایران آنان  را به قدرت مطلقه  برساند، روشن خواهد گردید.  مشکل  بزرگ در این راه نه تاریخ‌نگاری اسلامی، بلکه تاریخ‌نگاری چپ است که با تأیید «علمی» آن، از سهم بیشتر و مؤثرتری در شکل‌گیری حافظۀ تاریخی برخوردار شد.  از آنجا که در ایران نشانه‌ای از «مبارزۀ طبقاتی» و شورش‌های دهقانی مانند اروپا وجود نداشت، تاریخ‌نگاران چپ تلقین تضاد میان «ملت ستمکش» و «حکومت‌های مستبد ارتجاعی» را بهترین راه برای نفوذ در افکار ایرانیان یافتند و در همسرایی با ملایان عمامه‌بسر و کلاهی، «مبارزات ملت ایران برای سرنگونی نظام ستمشاهی» را تنها راه رسیدن به آینده ای پرسعادت جلوه دادند. در این بستر، نسل جوان ایران در آستانۀ انقلاب اسلامی در چنان بن‌بست معرفتی قرار گرفته بود که هر که کتابخوان‌تر، از شناختی وارونه‌تر از تاریخ ایران برخوردار شده و بهتر و بیشتر جذب جریانات چپ اسلامی می‌شد!

البته تجدید نظر در تاریخ‌نگاری ایرانی خواستۀ تازه‌ای نیست و هما ناطق را باید راهگشای آن دانست که از جمله  نشان داد، «جنبش تنباکو»، نه «نخستین خیزش آزادیخواهانۀ ایرانیان»، بلکه با توجه به پیشرفت‌هایی که کشت و صنعت توتون و تنباکو می توانست عاید ایران کند،  جز قدرت‌نمایی ملایان و ضربه‌ای بر کوشش‌های پیشرفت‌طلبانه نبود.

در این میان باید توجه داشت، که ملایان در دوران قاجار نیز تنها زمانی ابراز قدرت می‌کردند، که رویدادی می‌توانست به پایگاه قدرت‌شان آسیبی برساند. در دوران پهلوی سیاهۀ چنین رویدادهایی دراز است و از برهۀ قدرت‌یابی  رضاشاه تا «شورش گوهرشاد» و از تجدید قوای ملایان پس از برکناری رضاشاه تا بهائی‌کشی به رهبری «فلسفی» و از اعتراض به حق رأی برای زنان تا شورش خرداد 42،  تاریخ دوران پهلوی شاهد چندین نمونه قدرت‌نمایی ملایان است.

نخستین نمونه به دوران عروج رضاشاه برمی‌گردد و کوتاه آنکه، طرفداران «سردار سپه» می خواستند در روز اول فروردین 1303ش. در مجلس اعلام جمهوری کنند. اما «مدرّس» برای جلوگیری از آن، امّت تهران را بسیج کرد و «یك جمعيت سى چهل هزار نفرى»(16) به بهارستان ریختند و اوباش هنگامی‌که سردار سپه وارد صحن مجلس شد، او و همراهانش را سنگباران کردند. آجر پاره‌ای به پشت وی برخورد کرد، که اگر او را نکشت، اما به خوبی نشان داد،  در این مملکت حرف آخر را چه کسانی می زنند:

 «سردار سپه لازم دارد تودۀ ملت به او نزديك و با او موافق باشند.. اما تودۀ ملت شمشيرى در دست دشمنان او مى‌باشند.. (بدین سبب)  قيافۀ خود را براى رسيدن بمقصود .. تغيير داده، به خانۀ روحانيون حتى درجۀ دوم و سوم آنها مى‌رود ..»(17)

از آن روز به بعد سردار سپه یکسال وقت داشت تا به ملایان نشان دهد که  هم «مسلمان» است و هم «قلدر». تا آنکه:

«فتوايى با امضاء (مراجع اصلی) نائينى و اصفهانى منتشر شد، كه اطاعت از رضاخان را يك وظيفۀ دينى دانسته بود.»(18) درحالیکه امروز می دانیم او پیش از آنکه «قباى ديکتاتور» بر تنش کنند، با زورگویی میانه‌ای نداشت: 

«تیمورتاش دربار با شکوهی برای پهلوی مرتب می کند و چون مردم تهران در خانۀ شاه و در مدرسۀ نظام هر وقت می‌خواستند شاه را می‌دیدند، اکنون هم تصور می‌کنند می‌توانند به دربار و بحضور شاه آمد و شد نمایند. تیمورتاش آب پاک بدست همه ریخته می‌گوید شرفیابی حضور اعلیحضرت برای همه کس ممکن نیست و برای آنها هم که ممکن است وقت و ترتیب معین دارد..» (19)

 و کلام آخر در این باره بازگشت به پرسش نخست است که چرا محمدرضاشاه، مصدق را پس از پایان محکومیتش، تبعید و منزوی کرد؟ آیا فکر می‌کنید شاهی که پس از 28مرداد برای سپاسگزاری از آیت‌الله کاشانی می بایست شخصاً به خانۀ  او برود، (با  این وصف که کاشانی مصدق را «یاﻏﻰ، کافر  و مستحق چوبۀ دار»(کیهان 30خرداد1332) اعلام کرده بود) می‌توانست اجازه دهد «قهرمان ملی ایران» در تهران به عزت و احترام زندگی کند؟

(1) فريدون آدميت، امیرکبیر و ایران،  خوارزمی، ص 723

(2)یحیی دولت آبادی، حیات یحیی، عطار، ج4، ص325

(3) ﻓﺮﻳﺪﻭﻥ آﺩﻣﻴﺖ، مقالات تاریخی، دماوند، ص31

(4) <=(3)ص11

(5) <=(3) ص14

(6) <=(3) ص 18

(7) همانجا

(8) <=(3) ص19

(9) دکتر عیسی صدیق، تاريخ فرهنگ ايران، ص3۰۰

(10) انشعاب در بهائيت، اسماعيل رائين، ص4۸

(11)   حقوق بگيران انگليس در ايران، اسماعيل رائين، ص237

(12) ﻓﺮﻳﺪﻭﻥ آﺩﻣﻴﺖ،  ﺍﻣﻴﺮﻛﺒﻴﺮ ﻭ ایران‏»‏، ص732

(13) <=( 2)

ج 3، ص 4

(14) اعتمادالسلطنه، صدر التواريخ، وحید، ص14

(15)  <=(3)ص9

(16) <=(2) ج4، ص354

(17) <=( 2) ج4، ص364

 (18) حسين مکّى، تاريخ بيست سالۀ ايران، ج2، ص 253

(19) <=( 2) ج4، ص390