چرا مردم تا این اندازه خشمگین هستند؟ بخش دوم: تئوری ناهنجاری های اجتماعی

 

دکتر محمود مسائلی :

به افتخار سلحشوری توماج صالحی علیه هنجارهای دروغین تحمیلی از سوی حکومت اسلامی، و با احترام به خانواده گرانقدر این جوان مبارز

طرح موضوع

قیام برحق مردم ستم دیده ایران علیه بیش از چهار دهه حکومت استبداد مذهبی وارد مرحله فراگیر تازه ای شده است. این مرحله را می توان فراتر از فریادهای اعتراضی مردم در کوچه و خیابان، بلکه می بایستی به منزله انقلابی رهایی بخش در نظر گرفت که در اعماق نگرش مردم به مفهوم زندگی همراه با حرمت انسانی، و در باورهای آنان در خصوص مفهوم حیات همراه با احترام به حرمت انسانی ریشه دوانده  است.  همانگونه که در نوشتار پیشین توضیح داده شد، تجربه چهل و سه ساله عدم بلوغ خود تحمیلی، و پیامدهای مصیبت بار آن برای جامعه ایرانی، و حتی فراتر از آن برای همه جوامع سراسر منطقه خاورمیانه و شمال افریقا، نشان داد که راهی بجز پایان بخشیدن به این صغارت خود تحمیلی وجود ندارد. مردم می بایستی ضرورتا خویشتن انسانی خود را باز می یافتند و با جسارت کامل آن پوسته سخت و منجمد صغارت خود-تحمیلی را که مذهب سیاسی فریبنده به آنها الغا کرده بود، را در هم می شکستند. به همین دلیل، قیام مردم برای رهایی را باید نه فقط علیه حکومت استبداد مذهبی، بلکه می بایستی به منزله دگرگونی ژرفی در درون باروها، اندیشه ها، و نگرش مردم نسبت به مفهوم حیات در نظر گرفت. شعار اصلی این قیام سراسری مردم، یعنی “زن، زندگی، آزادی”، به زیباترین ابعاد و جلوه های شکوهمند و انسان ساز آن انقلاب درون باوری را بازتاب می دهد. بنابراین، حتی صرف نظر از ابعاد هستی شناسانه و معرفت شناسانه یک چنین دگرگونی عمیقی در باورهای مردم، ویژگی های زیبایی شناسانه این انقلاب امیدآفرین نیز باید مورد بررسی و واکاوی قرار گیرد. این ابعاد زیبایی شناسانه در بخش بعدی این نوشتار مورد بررسی قرار می گیرد.

نوشتار حاضر به توضیح کوتاهی در باره یکی از تئوری های جامعه شناسی می پردازد که هرچند برای جامعه شناسان ایرانی آشنا است، اما بازهم می بایستی از منظر توضیحی که می تواند در باره چرایی قیام مردم علیه حکومت به اصطلاح الهی فراهم آورد، باز هم مورد توجه قرار گیرد. تئوری کلاسیک “به هم ریختگی های هنجاری”[1] مبنای اصلی این نوشتار خواهد بود. اما هدف اصلی نوشتار این است که با ارجاع به ویژگی های آن تئوری، از آن به عنوان یک چارچوبه مفهومی استفاده کرده و توضیح دهد که چرا مردم تا این اندازه خشمگین هستند. گویا خشم مردم نه فقط نسبت به استبداد و تمامیت خواهی اتحادیه آخوندی و کینه های کهن آنها نسبت به زندگی دمکراتیک، بلکه خشمی نسبت به باورهای کاذبی است که در شرایط تاریخی مشخصی که ریشه هایی دیرین در تاریخ پانصد ساله ایران داشته است، به مردم تحمیل شده است. به همین دلیل در نوشتار پیشین آنرا به منزله “آغازی بر خروج از صغارت خود-تحمیلی”[2] نامیدم. البته این هشدار را نیز باید در نظر گرفت که اگر این آغاز نتواند به شکوفایی رسیده و بستر مناسبی برای استقرار خویش در آینده ایران فراهم آورد، خطر تحمیل نوع دیگری از “عدم-بلوغ” محتمل می باشد.[3]

برای ادامه بحث و اینکه چرا مردم تا این اندازه خشمگین می باشند، به نظر می رسد اشاره کوتاهی به بخشی از نقطه نظرات توماس جفرسون (۱٨۲۶- ۱٧۴۳) مفید باشد.

ما این حقیقت را بدیهی می دانیم، که همه انسان ها برابر آفریده شده اند، توسط خالق خود به آنها حقوق مسلم خاصی اعطا شده است، که از جمله آنها می توان به مفاهیم زندگی، آزادی، و یافتن خوشبختی اشاره کرد. حکومت‌ها در میان انسان‌ها تأسیس می‌شوند و قدرت خود را از رضایت مردم می‌گیرند. هرگاه حکومت این اهداف را نادیده انگارد، مردم حق دارند بر علیه آن حکومت قیام کرده، را تغییر داده، حکومت جدیدی را ایجاد کنند، و پایه های جامعه مورد نظر خود را بر اساس اصول آزادی بنا کنند….. این نه فقط حق مردم، بلکه وظیفه آنهاست که چنین حکومتی را کنار بگذارند، و برای امنیت وآینده خود نگهبانان دیگر برگزینند.[4]

نکته قابل تامل در این بیانات تاکیدی است که نه فقط بر حق ذاتی برای قیام کردن علیه حکومتهای غیر مردمی دارد، از همه مهمتر قیام علیه آن حکومت های غیر مردمی را به عنوان وظیفه ای اجتناب ناپذیر برای مردم بر می شمارد. ادراک این وظیفه که مرزهای مفهومی آن بی تردید فراتر از حق داشتن برای سرنگون ساختن حکومت غیر مردمی امتداد می یابد، نکته ای است که می بایست مورد توجه متفکران و رهبران قیام مردم علیه حکومت مستبد مذهبی قرار گیرد. مبارزه با هر حکومتی که حرمت انسانی را نادیده انگارد وظیفه ای اجتناب ناپذیر می باشد. منظور این است که این وظیفه بر مفهوم حق قیام کردن پیشی می گیرد. درحقیقت، حق داشتن برای انقلاب علیه حکومت دینی تمامیت خواه هنگامی معنی پیدا می کند که از تعهد مردم برای مبارزه با آن حکومت سرچشمه گیرد.

تئوری های مختلفی که در مورد علل قیام مردم علیه حکومت های خودکامه ارائه شده اند، اغلب بر یک چنین حقی برای مردم تکیه کرده و اهمیت وظیفه برای براندازی آن حکومت ها را کمتر مورد توجه قرار داده اند. این تئوری ها به اشکال مختلف در نظریه هایی مانند “نفرت و کینه های کهن”، تضادهای قومی”، “محرومیت نسبی”، “طمع ورزی برای کسب قدرت مالی و اقتصادی”، “جمود فکری و آیینی”، “ساختار بین المللی”، و بعضا “نظریه های توطئه” تبلور یافته اند. بنابراین، طرح این پرسش که چرا مردم تا این اندازه خشمگین هستند، و چرا بر علیه حکومت مذهبی قیام کرده اند، ضرورتا باید به مراجعه به تئوری های یاد شده توضیح داده شود تا مبنای علمی آن بر اساس معیارهای آکادمیک نیز سامان یابد. گاهی اوقات و در متن شرایط واقعی جوامع مختلف نیز ممکن است پاره ای از آن تئوری ها در یکدیگر ادغام شوند تا بتوانند قیام مردم را بهتر و روشنتر توضیح دهند. به عنوان مثال، در شرایط کنونی ایران، قیام مردم نه فقط به عنوان واکنشی طبیعی نسبت به “کینه های کهن آخوندیزم علیه زندگی مدرن”، بلکه می تواند به دلیل “محرومیت های تحمیلی” به مردم در همه ابعاد زندگی، فرصت طلبی و طمع ورزی دست اندرکاران و هواداران حکومت، و یا حمایت های پنهان بخش هایی از ساختار بین المللی از حکومت آخوندی، توضیح داده شود. این نظریه ها نشان می دهند که اساسا امکان اصلاح در حکومت فعلی امکان پذیر نیست. بلکه تنها راه نجات مردم برانداختن حکومت جهل و جنون تمامیت خواه از سرزمینمان می باشد.

نظریه ناهنجاری ها

جامعه شناس فرانسوی، امیل دورکهایم با تلاش برای ارائه بدیلی در برابر نظریه “از خود بیگانگی[5]” کارل مارکس، به عنوان عامل تسلیم مردم در برابر حکومت ها، نظریه ای را مطرح ساخت که هنوز می تواند چارچوبه کلاسیک قابل اعتباری برای بسیار از قیام های مردمی، از جمله قیام مردم ایران علیه رژیمبه اصطلاح اسلامی، فراهم آورد. به نظر مارکس، در سیستم سرمایه داری انحصاری، کارگران امکان هیچ همپرسگی با کارفرمایان خود را ندارند. بلکه آنها همانند مهره هایی در یک ماشین بزرگ هستند که تنها وظایف محول شده توسط کارفرمایان را انجام می دهد. بنابراین، کارگران از همه ویژگی های انسانی خود گسیخته شده و از خود بیگانه گشته اند. گویا کارگران از هویت انسانی خود منتزع و مجزا شده اند و تنها آن چیزی که به آنها فهمی از خود می دهد رابطه میان شرایط کاری و تولید سرمایه داری است: “بنابراین، رابطه میان خویش و غیر خویش فقط از  نوع رابطه بیگانگی است”.[6] از خود بیگانگی نتیجه بی مقدمه شرایطی است که در آن جوامع از هنجارهای حقیقی و متناسب با طبیعت انسانی و نیازهای مربوط به آن فاصله گرفته است. آنچه که در این شرایط اتفاق می افتد این است که فرد خویشتن خویش را فراموش کرده و به موجودی فاقد هر نوع قدرت و توان برای تغییر شرایط تبدیل می شود. بنابراین، از خودبیگانگی معنی خود را از شرایطی می گیرد که موجبات یک چنین گسخته شدن از خود، ناتوان بودن برای تغییر، و حتی عدم امکان اندیشه کردن برای خروج از این اسارت را بوجود می آورد.

دورکهایم نظریه از خود بیگانگی را در قالبی کارکردگرایانه ساختاری توضیح داده و روابط اجتماعی در جوامع مدرن را به گونه ای توصیف می کند که در آن مجموعه اجزا توسط نظام های ارزشی و باورهای اجتماعی سامان یافته اند. در این جوامع رابطه میان اجزا با یکدیگر  از طریق تعاملاتی ارگانیک و براساس پیچیدگی های متناسب با آن جامعه سامان یافته، و در عین حال، هویت ها را نیز به ادراک و تعریف خود هدایت کمی کند. منظور این است که جامعه بر اساس هنجار ها و نظام های ارزشی خود به افراد امکان فهم خویشتن خویش و همچنین جامعه را داده، و در اثر این امکان هویت یابی، مسیر حرکت اجتماعی را نیز تعریف می کند. علاوه براین، تضاد های بالقوه میان تمایلات افراد و نظم اجتماعی از در نوعی هماهنگی با یکدیگر در می آید. هرگاه این هنجارهای اجتماعی از مسیر طبیعی خود خارج شود شرایطی به وجود می آید که در آن هنجارهای واقعی فروریخته و آن حالت طبیعی جامعه را به سوی نوعی آشفتگی می کشاند.

تلاش اصلی دورکهایم، برخلاف نظر مارکس، این بود که توضیح دهد که جامعه ماهیتی بسامان (یعنی ارگانیک) دارد تا اینکه یک مجموعه مکانیکی باشد که در آن اجرای جامعه بواسطه آگاهی های جمعی گروه های خاصی با یکدیگر پیوند یافته باشند. در حقیقت، در جوامع پیچیده به دلیل ماهیت تقسیم کار، هر فرد آگاهی های مربوط به خود و جایگاهی که در هدایت کل حامعه دارد را می شناسد و با عملکرد خود و در پناه ارزشهایی که بر آن جامعه حاکم است، با جامعه تعامل برقرار می کند. یک چنین ساختار اجتماعی ماهیتی دارد که توسط ارزشهای ناظر بر جامعه تکوین می یابند. این ساختارهای بسامان نظم و هماهنگی را در درون خود مستتر می سازند بگونه ای که در آن همه امور به شکلی تعاملی و رو به تکوین هدایت می شود. به همین دلیل، ساختار اجتماعی ماهیتی ارزشی و اخلاقی به خود می گیرد “زیرا نیاز به نظم، هماهنگی و همبستگی اجتماعی عموماً نیازهای اخلاقی تلقی می شود”.[7] اما هرچند که “همبستگی اجتماعی یک پدیده کاملاً اخلاقی است” به خودی خود نمی تواند قابل مشاهده دقیق و اندازه گیری باشد”[8]. آنچه که اهمیت این وضعیت اخلاقی را نشان می دهد، همان وجود نظم اجتماعی پیوسته رو به تکامل و هماهنگی با نیازهای اجتماعی می باشد. همبستگی اجتماعی ممکن است در اثر رویه های رو به رشد، و یا قوانین مربوط به روابط اجتماعی و تقسیم وظایف شکل گرفته باشند. بنابراین، رابطه ای میان فرآیند سیر طبیعی و تکاملی جامعه و انسجام اجتماعی وجود دارد که در پرتو ارزشهای ناظر بر آنها جامعه را در حالت معمول و متعارف نگه می دارد. هرگاه این انسجام اجتماعی در اثر رخدادهایی مورد تزلزل قرار گیرد، کل نظم اجتماعی ارزشی نیز با تهدیدهایی مواجه شده، و در نهایت قیام هایی از درون همان جامعه در مقابل زوال ارزشهای اجتماعی، که ماهیتی هنجاری و اخلاقی دارند، اجتناب ناپذیر می شود.

این نگرش به قیام ها علیه شرایط اجتماعی و سیاسی نیاز به توضیح بیشتر دارد. در حالت بسان جامعه، فهم شرایط اجتماعی به مراتب پیچیده تر از هر نوع نگرش مکانیکی به جامعه و روابط آن می باشد. در حالت بسامان، مردم کارکردها و وظایف خود را با توجه به نظام های ارزشی انجام داده و جامعه را در حالت تعادل قرار می دهند. در این شرایط متعارف، پیچیدگی های اجتماعی، موانع و مشکلات، انتظارات و نگرانی ها، و علائق عمومی با نظام های ارزشی حاکم بر جامعه و روابط آن در حالت طبیعی و عادی قرار می گیرد، و به تناسب نیازهای حاصل از پیچیدگی های روزافزون، با تغییرات تکاملی به درجات بالاتری از انسجام بسامان و هماهنگ هدایت می شود. دورکهایم معتقد بود که شکل گیری انسجام بسامان اجتماعی از طریق اجماع میان بازیگرانی که در نقش های اجتماعی با یکدیگر تعامل دارند، حاصل می شود. بنابراین، آگاهی های خود را نیز در باره آن ارزشهای اجتماعی که اینگونه تعاملات را در حالت عادی قرار می دهند بوجود می آید. در نظر داشته باشیم که همه این تعاملات با توجه به صلاحیت ها و شایستگی های اجرای جامعه می توانند معنای واقعی همبستگی را افاده نمایند، و ارزشهای حقیقی جامعه نیز بر این شایستگی ها نظارت دارند. به عبارت بهتر می توان گفت که رابطه ای متقابلا پیش برنده میان صلاحیت ها در کاردکردهای متناسب اجتماعی و اجزای آن با آن ارزشهایی که این کارکردها را در مسیر طبیعی قرار می دهند وجود دارد. رابطه هماهنگ میان صلاحیت ها و کارکردها از یک سو، و ارزشهای متناسب با آنها پایه انسجامی پایدار را بوجود می آورد. اینها بگونه ای جدانشدنی با یکدیگر عجین می شوند. این همبستگی است که افراد را به جامعه پیوند می بخشد.[9]

به همین دلیل است که دورکهایم به عنوان نظریه پرداز کارکردگرایی[10] ساختاری شناخته می شود. این نظریه می تواند جامعه و نظم حاکم بر آن را به دلیل همان ساختارهایی که با هم به گونه ای موزون تعامل می کنند تعریف می کند. “همه کارکردهای جامعه اجتماعی هستند، همانطور که همه کارکردهای یک اندام بسامان و ارگانیک می باشند”.[11] آنچه که انسجام بسامانی را در جامعه باعث می شود، همان تعامل مردم بایکدیگر، و در نقش های حقیقی و متناسب با شایستگی های آنان، می باشد. هرگاه تناسب میان صلاحیت ها و کارکردها در شرایط عدم تقارن قرار گیرند، تعاملات متعارف اجتماعی رو به زوال گذاشته، و شیرازه های اجتماعی از همه گسیخته می شوند. بنابراین بسامان بودن روابط اجتماعی شرط انسجام اجتماعی متعارف و طبیعی می باشد.[12] اما باید در نظر داشته باشیم که این ساختارها فقط توضیح دهنده رفتار افراد و اقدامات و افکار آنان نیست. این هنجارها و واقعیت های اجتماعی هستند که احساسات مشترک و جریانهای اجتماعی را تنظیم کرده و آنها را در مسیر متعارف قرار می دهد. این هنجارها که از کنش های اجزای جامعه به وجود می آیند، خود را به صورت نهادها و نظام های ارزشی نشان می دهند که بر افراد تأثیر می گذارند.

حال اگر در اثر بروز دگرگونی های ناگهانی و غیر متناسب نظم متعارف با وفقه های مواجه شود، ارزشهای اجتماعی نیز فرو می ریزند. در حقیقت دگرگونی هایی غیر متناسب با ساختارهای اجتماعی تقسیم کار، صلاحیت ها و شایستگی ها، و به هم ریختگی تعاملات اجتماعی، مسیر طبیعی جامعه را با مکث هایی مواجه می ساز که ممکن است همه آن جامعه را در مخاطره قرار دهد. در اینجاست که هنجارهای حقیقی توضیح دهنده حرکت عادی و طبیعی جامعه در مسیر تکاملی خود، نیز دیگر نمی توانند نظم امور را به عهده گیرند. این شرایط دگرگونی های غیر متعارف ممکن است هنجارهایی را برای پاسخگویی به نیازها تعریف کند. اما از آنجاییکه آن هنجارها برخاسته از حرکت طبیعی جامعه نیستند، هرگز نمی توانند جامعه را در تعادل و پویایی تکاملی هدایت نمایند. این جابجایی در هنجارهای اجتماعی حالت بی قانونی، بی قراری و اضطراب، و گسیختگی ها را بر جامعه حاکم می سازند. این شرایطی است که دورکهایم آنرا نظم مکانیکی می نامد؛ یعنی نظمی که در آن اجزای جامعه در جایگاه های خود قرار ندارند، تعاملات از حالت طبیعی خارج شده، و هنجارهای غیرواقعی به جامعه تحمیل شده است. این شرایط بی هنجاری نامیده می شود.[13]  درحقیقت، اگر همبستگی در جامعه ای وجود نداشته باشد، به این دلیل است که روابط میان اجزای جامعه بسامان نیست. یعنی اینکه اجزای جامعه “در حالت بی هنجاری قرار دارند”.[14]

بی هنجاری به شرایطی اطلاق می شود که در آن هنجارهای طبیعی و متعارف با نیازهای جامعه وجود ندارند. در اینجا است که کل ارزشهای اخلاقی جامعه نیز رو به اضمحلال می گذارد. در نتیجه، کنترل اجتماعی بسامان جای خود را به کنترل های تحمیلی و غیر متناسب می دهد، همبستگی بسامان اجتماعی متزلزل و جای خود را به پیوندهای کاذب می دهد، ارزشهای اخلاقی رفتاری همه فرومی ریزند، و جامعه در حالت بی قراری قرار می گیرد. این شرایط ناهنجاری، یا شرایط استقرار هنجارهای دروغین و کاذب تحمیلی به جامعه، مناسب ترین زمینه ها را برای قیام طبیعی فراهم می آورد.

قیام برای ارزشهای حقیقی

هدف اصلی نوشتار حاضر در اینجا بهتر آشکار می گردد. انقلاب سال ١۳۵۷، و یا به تعبیر کسانی فتنه ۵۷، و یا انقلاب دزدیده شده، آنگونه که گروه های دیگر آنرا تعبیر می کنند، با هر عنوانی که از آن نام برده شود، موجبات توقف نظم طبیعی و بسامان جامعه را فراهم آورد. فضای احساسی و هیجانی آن زمان، به همراه ریشه های مذهبی عمیق جامعه، خطای روشنفکران، نفوذ گروه های چپگرایی که اساسا فهم روشنی از این مفاهیم نداشتد، و همدستی برخی از دولتهای خارجی ارزشهای متناسب با یک جامعه طبیعی و متعارف را به یکباره ویران ساخته، ارزشهای دروغینی را در همان فضای احساسی به کالبد جامعه تزریق نمود. ظهور گروه های سیاسی رنگارنگی که به سبب ماهیت وجودی خود نمی توانستند نیازهای واقعی مردم را به آنها یادآوری نمایند، و سپس جنگ میان ایران و عراق که شخص خمینی باعث و بانی شکل گرفتن آن بود، فضای ایران را برای بیش از یک دهه به شرایطی کشاند که طی آن اتحادیه تبهکار روحانیت شیعه توانست پایه های سلطه انحصاری خود را بر همه ابعاد و اجرای جامعه بگستراند. ارزشهی دروغین به نام انقلاب به جامعه تحمیل شد. اما در حقیقت همان شرایطی بر جامعه مستولی شد که دورکهایم آنرا شرایط “بی هنجاری” می نامد. اما به تدریج که تب و تاب انقلابی فرو نشست، به تدریج این حقیقت آشکار گشت که طاعون مذهب سیاسی همه پایه های زندگی اجتماعی را فرسوده است، در حالیکه منابع طبیعی و انسانی کشور نیز به غارت رفته است. بطور طبیعی جامعه ایران امروز نمی تواند یک جامعه هماهنگ مبتنی بر ارزشهای اخلاقی و هنجاری انسانی باشد. جامعه بیمار، غیر سالم، فاسد، و ویران شده نتیجه طبیعی همان هنجارهای دروغینی بود که به دلیل ماهیت غیر انسانی خود نه تنها نمی توانست تمییز خوب و بد را به مردم بیاموزد، بلکه می کوشید فریب و دروغگویی را به جامعه بیاموزد. این نظام فاسد راهی بجز خودکشی ندارد. به باور این نویسنده مردم به پوچی آن ارزشها واقف گشته اند.

چرا مردم تا این اندازه عصبانی هستند؟ بیاییم عمیقتر اندیشه کنیم. فضای رسانه ای تمایلی به توضیح و تحلیل علل واقعی را  رخدادها و چرایی قیام مردم ندارد. امروزه مردم فراتر از تحلیل های خبری به درک علمی علل نابسامان شدن جامعه و راههای خروج از آن نیاز دارند. این وظیفه را می بایست با دقت مورد توجه قرار داد. بی هنجاری برخاسته از هنجارهای دروغین تحمیلی از سوی حکومت دینی می تواند به عنوان یکی از ده ها پاسخ به بی قراری و قیام مردم علیه حکومت فریب باشد.

برای مطالعه بیشتر اندیشه های حقوق بشری این نویسنده، افزون بر کیهان لندن، نگاه کنید به تارنمای اندیشکده بین المللی نظریه های بدیل و یا کانال تلگرامی این نویسنده با عنوان “اندیشه های حقوق بشری: دکتر محمود مسائلی…”

https://ap-gc.net

[1] The anomie theory

[2] نگاه کنید به کیهان لندن مورخ شنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۱ برابر با ۲۲ اکتبر ۲۰۲۲

 [3] نگاهی ساده به رسانه های جمعی و نیز فضای مجازی نشان می دهد که اکثریت عمده مردم بیشتر نسبت به تحلیل اخبار روز اقبال نشان می دهند. البته این امری کاملا طبیعی است. مشکل در آنجایی است که رسانه های بانفوذ، و همچنین چهره هایی که در میانه همان فضای رسانه های صدای بلندی برای خود یافته اند، مایل نیستند بخشی از توان و امکانات خود را به توسعه اندیشه اختصاص دهند. شوربختانه اغلب تحلیل ها عاری از محتوی عمیق و یا دانش کافی در باره ساز و کارهای بین المللی و شناخت آن است. اغلب چهره های شناخته شده هم با طرح موضوعات خبری که برای مخاطبان آنها جذاب باشد، مانع از اندیشیدن می شوند. گویی رقابتی شتابان برای افزایش تعداد مخاطب عادی داشتن در جریان است. اراده ای هم برای برای باز کردن دریچه هایی برای کارهای عمیق نیست. تلاشی هم برای تشویق به خواندن و ممارست در حوزه تفکر صورت نمی گیرد. منبع همه تحلیل نیز همان فضای رسانه است و اغلب ممکن است کسانی ساعتها در این رسانه ها سرگردان باشند تا گمشده خود را بیابند. اما آن یافتن نمی تواند از سطحی نازل فراتر رود. این خطری حتمی است که ممکن است بار دیگر زمینه های نوع دیگری از عدم بلوغ خود-تحمیلی را آینده باعث شود. گاهی اوقات بغض آنقدر گلو را فشار می دهد که نمی توان آنرا توصیف نمود.

[4] The Declaration of Independence and Natural Rights

 

[5] Alienation

[6] Marx, K. and Engels, F. (1999). The German Ideology. New York: Prometheus Books, p. 298.

[7] Durkheim, E. (1984) The Division of Labour in Society. The Macmillan Press LTD, p. 24.

[8] همان صفحه

[9] صفحه ۶١

[10] Structural functionalism

[11] همان منبع، صفحه ۸١

[12] صفحه ۸۷

[13] Anomie

[14] صفحه ۳۰۴