ژیلا مساعد :
در حدود یکسال پیش بهمن، از سوی بانویی سوئدی که کارگردان تئاتر است پیشنهاد نوشتن نمایشنامهای دربارهی زندگی فروغ داده شد. پس از مدتی تردید و تأمل پذیرفتم .
این کارگردان دربارهی فروغ فراوان مطالعه کرده است و اشعارش را باعلاقه میخواند. او برای شناخت بیشتر فروغ، ملاقات با گلستان را ضروری میدانست و از من خواهش کرد تا شماره تلفن گلستان را پیدا کنم و بهاو بدهم.
چون ایشان مسئولیت تئاتری در دانشگاه استکهلم را برعهده دارد؛ از طرف این دانشگاه نامهای به گلستان جهت تقاضای وقت مناسب برای گفتوگو فرستاده میشود. در نامه آورده میشود که نویسندهی نمایشنامه من هستم.
رانندهی انگلیسی که ما را جلوی قصر گلستان پیاده کرد با نگاهی نگران پرسید: آیا مطمئن هستید که به آدرس درست آمدهاید؟ من از تاکسی بیرون آمدم و خودم را در کنار کاخی متروک دیدم که گویی سدهها خالی از سکنه بوده است. خانمی ریزنقش بهاستقبالمان آمد و رانندهی تاکسی خیالش راحت شد و گاز داد و رفت.
من هرگز گلستان را ندیده بودم. در زمان جوانی کتابهایی از او خوانده بودم؛ اما، شناخت بیشترم از “ابراهیم گلستان” از طریق جهان شعری فروغ بود.
باری، او با عصایش آمد و نشست و ما این دیدار را با پرسشهایی دربارهی فروغ شروع کردیم: عشق، دیدگاههای سیاسی و اجتماعی، و کار فروغ بهعنوان شاعری فیلمساز، زمینهی پرسشها بود.
در پاسخ به اولین پرسش ما دربارهی فروغ، ایشان از نوجوانی خود گفتند و از چهگونه وارد شدنشان به حرفهی عکاسی و فیلمسازی؛ سپس، حمله بردند به شاملو و از بیسوادی شاملو گفتند و او را مترجمی که با تقلب خود را مترجم کرده، نامیدند. خانم کارگردان سوئدی مودبانه گوش میداد و چیزی دستگیرش نمیشد و از نقش ناگهانی شاملو در این گفتوگو سر در نمیآورد. من هم در سکوت فقط گوش میکردم. در تمام آن سه ساعت، یک جملهی مثبت که نشانی باشد از تحسین شعر فروغ و یا اشارهای باشد به قابلیتها و فهم سیاسی و اجتماعی فروغ، از دهان ایشان بیرون نیامد. زبان و لحنشان در مورد فروغ توهینآمیز و بهشدت تحقیرآمیز بود .
در مورد فیلمسازی فروغ، وقتی خانم کارگردان گفت: خب، این نشانهی استعداد فوقالعادهی فروغ بود که بهسرعت آموخت و فیلم ساخت. گلستان باز هم بالحن اشرافمنشانه و تحقیرآمیزی توضیح داد: خب، اگر به یک قصاب هم یاد بدهید چهطور گوشت را ببُرد او یاد میگیرد.
همه اش تاکید داشت که همه چیز خوب بوده و حتا با فروغ و زن رسمیاش، هر سه بهسفر میرفتند. وقتی من پرسیدم حال آن دو زن چهگونه بود بااطمینان خاطر یک مرد پدرسالار گفت که حال هر دو خوب بود و مشکلی نداشتند و راضی بودند.
باافتخار تعریف کرد که دریک مهمانی؛ اشرف خواهر شاه وارد میشود و فروغ از جایش بلند نمیشود. گلستان با فروغ درگیر لفظی میشود و بهاو میگوید: خفهشو و بلندشو !
در مورد دیدار برتولوچی با فروغ، گفت: البته برتولوچی دوست من بود. به فروغ گفتم غذا بپزد و ما به خانهی او رفتیم. دریغ از یک کلمه دربارهی تحسین برتولوچی از فیلم، خانه سیاه است.
همهی امتیازات را بهخودش میداد؛ از روزگار جوانیاش میگفت و موفقیتهایش. دربارهی فروغ چیز زیادی نشنیدیم.
انگار که ما برای تحقیق در مورد کارهای او بهدیدنش رفته بودیم. فروغ در سایه بود.
از فروغ بهگونهای نام میبرد که گویی او مرد تاجری بوده که زن نیازمندی را (نشانده بوده است.)
یک کلمهی تحسینآمیز دربارهی شعر فروغ از دهانش در نیامد.
بر صندلی پوسیدهی قجروار خود نشسته بود و درست بهمانند یک مرد مقتدر پدرسالار حرف میزد. از قصرِ از درون پوسیدهاش که بیرون آمدیم، گفتم: این قصر همانند درون گلستان است.
کارگردان بهتزده از من پرسید: او… کِی بود این مرد؟ . چرا دربارهی فروغ هیچ حرف مثبت و عاشقانهای نزد؟ چه آدم عجیبی بود! و حال هر دوی ما تا ساعتی چند بد بود.
آنچه ما درآن قصر و درآن سالن سرد و بیروح دیدیم بازماندهی مردیست که پُر است از خودش. و در اوهام خود، چنان خود را بزرگ میپندارد که دیگران باید حتمن از او کوچکتر شوند تا او بتواند بببیندشان.
گلستان نمونه و بازماندهی عهد قاجار است. بوی هزار فامیل را میدهد. نمونهی بارز جامعهایست که فروغ را عذاب میداد.
من شک دارم که او فروغ را دوست میداشته. چهطور میشود مردی عاشق زنی باشد و نتواند از او به خوبی و باعشق و حسرت یاد کند؛ در عوض، در هر جملهای دربارهی او، تحقیر و بیاحساسی موج بزند!
چرا نامههای خودش بهفروغ راز است؟ چرا باید زنی چون فروغ با آن همه استعداد و خلاقیت بینظیر زیر سایهی دروغین او قرار بگیرد و بازیچهی خودبزرگبینی او باشد؟
اگر او فروغ را دوست میداشت؛ به او می بالید و از او باعشق و گرمی یاد میکرد. او ذهنیت تاجری را دارد که هنوز دلنگران حفظ منافع خویش است و شعر فروغ را نتیجهی خمس و ذکات مال خود میداند؛ نه نبوغ اصیل و ذاتی فروغ.
اگر بهشعر فروغ اعتقاد داشت مرکزی بهنام او ایجاد میکرد تا هم نام او را زنده نگاه دارد و هم بهشاعران جوان کمک کرده باشد.
کِی و در چه زمانی جامعهی ادبدوست ایرانی میتواند هنرمندان را دراندازهی واقعی و انسانیشان تحسین کند؛ دوست بدارد، و همزمان نقد کند. و بدینترتیب آنان را نجات دهد تا در تارِ عنکبوتی اوهام و خودبزرگبینی گرفتار نمانند.