
دکتر محمود مسائلی (مهجور) :
نه فقط زمزمهای از دم پرحسرت درد،
که فریادیست درونریز و آغشته به اشک،
اندوهی از همه آن راستیهایی که بر باد رفتند،
و از دل روزگار، چو خاکستری سرد بر جا ماندند.
به شما که صداقت را به بازیچهی فریب بدل کردید،
که نقابها بر چهرهی خود کشیدید و هر بار رنگی گرفتید،
ای کسانی که پلیدی و پستی را پل ساختید،
برای بالا رفتن بر دروغ و ریا، به هر قیمتی.
کاش میشد لحظهای در آینهی بیزنگار،
خود را به چشم حقیقت دید و زشتی شرافتگریزی را زدود،
کاش میشد این کلمات زخمی را بفهمید،
زخم زبان دلهای پاکی که به جای یاری،
خنجر خیانت در جان کشیدند.
کاش میشد دنیا آنگونه میبود که میتوانست باشد،
سرزمینی برای راستی، یکرنگی، انسانیت و شرافت،
اما افسوس که شما ساختهاید آنچه نباید،
و ما ماندهایم، تنها، در حسرتی ساده،
که پژواک تلخترین فریاد تاریخ است:
«کاش میشد»…
اما ناامیدی هرگز خانهگزین دلهای ما نیست؛
ما ایستادهایم، قامتهایی استوار در طوفان زمان،
دلهایی که پر از نوریاند، که روشنایی را به فردا میسپارند،
و در گسترهی بیپایان تاریخ، جاودانه خواهند ماند.
ما فریاد میزنیم، «کاش میشد»،
اما این نغمه، تنها زمزمهی آرزویی دور نیست،
بلکه نوای آغازیست پرشور و روشن،
سرودِ امیدی که در آتش جانمان زبانه میکشد،
اگر دستهایمان را در هم گره زنیم،
و دلهایمان را به همت و ارادهای راسخ پیوند زنیم.
«کاش میشد»، نالهای خاموش از دلهای پرشکوه و پر درد ما نیست،
بلکه فریادی نرم و عمیق است که در سینههایمان میتپد،
پیوند خورده با اندوهی ژرف از راستیهایی که رفتند،
اما هنوز در خاک جان ما جوانه میزنند،
و چراغی میشوند که راه تاریک فردا را روشن میکند.
«کاش میشد»…
نه فقط زمزمهی حسرت، که بانگیست رسواگر،
خطاب به شما که ریا را ردای خویش کردید،
و فریب را آیین بندگی.
این زمزمه، پیامیست از دلهای زخمخوردهی حقیقتباور،
که هنوز ایمان دارند:
ریشهی دروغ، هر قدر هم که گسترده شود،
سرانجام در طوفان راستی خواهد پوسید.
بدانید، راه روشن آینده از آنِ آنان است
که با چراغ صداقت گام برمیدارند،
نه آنان که از نور گریزاناند.
و اگر دست در دست نهیم،
و باور کنیم که حتی کمسوترین شعلهی امید،
قدرت آن را دارد که دیوارهای تیرهی تردید را فرو ریزد،
آنگاه خواهیم ساخت…
جهانی از جنسی دیگر،
سرزمینی برای دلهای بینقاب،
برای رؤیاهایی که از جنس پروازند.
در آن جهان، «کاش میشد»
نه آرزویی محال،
که واقعیتی در آغوش ما خواهد بود.
* * * * *
«کاش میشد»
کاش می شــد در نهان شــورخدایی داشتیم از حصـــارنفس خـــــود مـیل رهـــایـی داشتیـم
خرقه مان آلـوده با رنگ و به تزویرو ریـا کاش چون دریادلان صـــدق وصــفایـی داشتیم
انـگ بـدنامـی زدن برسیــنه های ایـن و آن کاش زیــــن بــی مایگی قصـــد جدایـی داشتیم
کاش جــای گفتن اســـرار پیــــدا و نهــــان با مـــروت همـــدلی مهــرو صـــــفایـی داشتیم
جای پچ پچ درپی نامـوس وعرض مردمان با صــــلابت غــرش وبانگ رســایی داشتیم
کاش گـــاه نقـــــــد و تکفــیرنـگاه دیــگران جای تـردیـــدی ســـــوالی و چـــــرایی داشتیم
درخفا مانـدن چورهــزن درکمین رهروران بهــردرد خســــته گان مشـگل گشــایی داشتیم
کاش جای کاســه لیسان نوکـران وچاکـران جـوهـــــر مـردانــــــه حــــــق آشنایـی داشتیم
کاش جای مدح دونـان بهردیـــناری ســیاه درطریــق حـــق پرسـتان جای پایـــی داشتیم
لاف آزادی زدن چون روبهان مــرده خوار کاش چون شیران به گاه خون صدایی داشتیم
کاش جــای لانــه تاریک وســـرد مــردگان چـون ســرافرازان به ســر پر همــایی داشتیم
کاش جای حرص وبغض و کیـنه اهریمنی مــهرخوبـان را بـه دل جـــام شـــفایـی داشتیم
جای پاشــیدن به زخـم بی نوایان از نمک کـاش بـرانـــــدوه بیـــــماران دوایــــی داشتیم
کاش دروقت تـوانـایــی بـه گــــــاه عافیـت ســایه بانـی بــرســــردرمانـــده هایی داشتیم
یا یتیمان را درآغــوش و اسـیران را رها دست هـــمراهـــی بــرای بینـــوایـی داشتیم
کاش جای مسـجد و دیرو کلیـــسا وکنشت درمقــــــام عاشــــــقی در گــــــدایـــی داشتیم
یا به آنگاهی که می گویند ازشرب مدام ساغــری نوشین شــراب لعل فامی داشتیم
کافــــری بودیم و پیمان بسته آب حـــرام بر ســر پیمان خود عـزم و وفایی داشتیم
کاش چون منصوردردیـدار روی عاشـقان درحریــم ســربــداران جای پایــی داشتیم
کاش درطــــی طــریــق مکـــتب آزادگــی جوشــش دلــدادگی ســـر بقــــایــی داشتیم
کاش چون سرسهی قامت فراز واستوار در کنــــار لاله ها فرخنـــده جایــی داشتیم
کاش جای ماندن «مهجور» درمحنت سرا در وصال عشق جانان جایگاهــی داشتیم
کاش می شـد٬کاش می شـد٬ کاش کاش برفـــراز کــــــوی آزادی لقــــــایی داشتیم