حسین نوشآذر :
یکی از مزایای مهاجرت این است که ما مهاجران در سال دستکم سه بار جشن میگیریم. یلدا و کریسمس را به دو شکل برگزار میکنیم، سال نو مسیحی را به شکل مسیحیان و عید نوروز را پای سفره هفتسین با برنامههای تلویزیونی بی بی سی فارسی و من و تو میگذرانیم. آنها هم که دستشان به دهانشان میرسد، در این ایام معمولاً پای ثابت کنسرتهای موسیقی هستند. امسال به مناسبت کریسمس یک همکلاسی قدیمی مرا دعوت کرد به یک کنسرت موسیقی در لندن. طبعاً دو سه روزی مهمان او هم بودیم، غافل از آنکه در این مدت به جرگه سلطنتطلبان درآمده است.
در ۳۲ سال گذشته به تعبیر اسماعیل نوریعلا، در «کشور خارج از کشور»، روشنفکران – در مفهوم قدیمی آن که عبارت بود از قلمبهدستان با گرایشهای برابریطلبانه که معمولاً به همکاری با برخی احزاب و گروههای چپ در سالهای نخست انقلاب هم مفتخر بودند- با سلطنتطلبان همزیستی نسبتاً مسالمتآمیزی داشتند. مسالمتآمیز در این معنا که به اعتبار خصلت تبعیدی بودن چندان به پر و پای هم نمیپیچیدند. آنها انقلاب را از چشم روشنفکران میدیدند و روشنفکران هم سلطنتطلبان را تبعیدیهای نسبتاً مرفه اما از مرحله پرتی میدانستند که در محلات نسبتاً خوب شهر، در برجهای مسکونی سکونت داشتند و رزق و روزی بقالیهای ایرانی هم همواره به سفره آنها بستگی داشت. بهمن فرسی در داستان «سنگُر» تصویر خوبی از این لایه اجتماعی از تبعیدیهای آن ایام به دست داده است: موجوداتی که نه سنجاباند و نه گربه. سَنگُرند: نه به اشرافیت بافرهنگ تکیه دارند و نه به تجدد غرب. ظاهر تجدد را به اعتبار دوران صدارت هویدا درک کردهاند اما در غرب، غریب افتادهاند با ذخیرهای که رو به انتهاست. پسانداز فرهنگی آنها هم به دایی جان ناپلئون و چند عنوان کتاب خاطرات و خطرات و اشعار نادر نادرپور محدود میشد.
سال گذشته، همزمان با اعتراضات سراسری دی ۹۶ همکلاسی قدیمام سراغی از من گرفت. از او دعوت کردم که به منزل ما بیاید. نوجوان نوخطی که در دبیرستان با من بر یک نیمکت مینشست در این سالها، در دانشگاههای ایران تحصیلاتش را به پایان رسانده بود، مدتی به عنوان یک پزشک جراح در بیمارستانهای ایران کار کرده بود، همسری اختیار کرده بود و فرزندی نوبالغ داشت و چند سالی بود که به دلایل خانوادگی و کاملاً شخصی از ایران مهاجرت کرده بود. در زمستان ۹۶ آثاری از سلطنتطلبی در او سراغ نکردم. گفتوگوها هم پیرامون این پرسش دور میزد که بالاخره تکلیف چیست؟ حکومتی که از محتوا تهی شده و فقط ظاهری از آن باقی مانده آیا فرومیپاشد؟ مردم چه میخواهند و چه بدیلی سراغ دارند؟
در این فاصله، یعنی از دی ۹۶ تا دی ۹۷ اما ماجرا تغییر کرده بود. این رفیق ما که از برکت سیاستهای نئولیبرالیستی اتحادیه اروپا صاحب زندگی شده بود، ترامپیست از کار درآمده: طرفدار سرسخت برگزیت، مخالف مهاجرت پاکستانیها و هندیها و لهستانیها به بریتانیا، مخالف آزادی مسلمانان در غرب، مخالف دولت رفاه و یکی از طرفداران پر و پاقرص خاندان پهلوی. با این تفاوت که برخلاف سلطنتطلبان قدیمی که از کتابهای خاطرات و خطرات و اشعار نادرپور ارتزاق میکردند، دانستههای او و مبنای قضاوتهایش کانالهای تلگرام است. مبنای عقاید او هم تا آنجا که درک کردم بسیار ساده بود:
روزنامهنگاری یعنی دروغپراکنی. بنابراین تنها مرجع قابل اعتماد کسب خبر کانالهای شهروندی تلگرام است. رضا پهلوی تنها شخصیت سیاسی قابل اتکاست، چپ معنایی ندارد جز همدستی با اصلاحطلبان و طرفداری از روسیه و خیانت به مردم. پول و سرمایه در جهان حرف اول و آخر را میزند. آمریکا بالاخره به ایران حمله میکند، بساط آخوندها را برمیچیند و رضا پهلوی را به حکومت میرساند.
این رفیق قدیمی من دستکم سالی دو سه بار به ایران سفر میکند. یکی از مهمترین چالشهای او در زندگی این است: به ایران برگردم یا در لندن بمانم؟ اگر در لندن بمانم، فرزندم میتواند در مدرسه خصوصی تحصیلاتش را به پایان برساند. اگر به ایران برگردم، میتوانم مطب بزنم و چندین برابر پول دربیاورم. قبل از مهاجرت، درآمد ماهانه او در ایران هفت هزار پوند بود. این عدد در خاطر او باقی مانده.
لندن در نظر من که اصولاً مسافر تیزبینی نیستم، شهری است مسطح با محلاتی شبیه به هم که مدام تکرار میشوند. از خیابانها با ردیف خانههایی بیش و کم شبیه هم گذشتیم و به محل برگزاری کنسرت رسیدیم. در راه هم مدام همین صحبتها و بحثها. بمانم یا بروم؟ آخوندها میمانند یا میروند؟ کجا میتوان بیشتر پول درآورد؟
محل برگزاری کنسرت به یک سالن عروسی در شرق تهران شباهت داشت. پشت میزی که از قبل رزرو کرده بودند جا خوش کردیم. آنچه که به نظر من آمد این بود که تقریباً همه زنها و مردهایی که در این مکان گرد آمده بودیم، در یک کلام از پا افتاده بودیم. مشتی آدم آش و لاش، از ریخت افتاده، بیاندازه چاق، با لباسهای تننما و نامتناسب و بیهیچ درک ویژهای از زیبایی. مهمترین اتفاق در کنار چلومرغ این بود که مردی از من خواست که با او عکس یادگاری بگیرم، آن هم به این دلیل که ظاهراً به عموی او شباهت داشتم.
موسیقی شش و هشت ایرانی. رقصِ ناموزون. عکس یادگاری با خواننده که ظاهراً سرشناس بود و من نام او را نشنیده بودم و بعداً فهمیدم که ترانهای از او در دوران ریاست جمهوری اوباما در کاخ سفید پخش شده. خواننده هم خسته بود و در مجموع حال و روز خوشی نداشت.
مرغ بوی گند میداد و این اما تنها نشانه زوال و پوسیدگی نبود. به زندگی، در یک جا و در یک نوبت اینهمه گوشت آویزان از تن مردم و لنگهای باز ندیده بودم. مردی به سن و سال خودم شاید هم قدری مسنتر با یک فراک صورتیرنگ چروکخورده و مستعمل مثل روح سرگردان در سالن رفت و آمد داشت. این جشن تولد مسیح، بزرگترین یاغی جهان بود در لندن چنانکه من دیدم و درک کردم.
یکی دور روز باقیمانده را به هر ترتیب در کنار هم گذراندیم. وقت خداحافظی قبل از آنکه به فرانسه برگردم، رفیق قدیمیام، همکلاسیام در دوران دبیرستان، آن جوان بلندبالا و باهوش و طناز که حالا سلطنتطلب شده بود به شوخی آمیخته با جد گفت:
«سعی کن در آینده اینقدر دروغ ننویسی.»
به تعبیر غلامحسین ساعدی یک «شبهوبا» در راه است و اولین هدف آن در «چرخه همانندسازی» هم رسانههای آزاد.
شاید نتوان یک نمونه از ابتلا را تعمیم داد. اما حتی یک نمونه از ابتلا را هم باید به جد گرفت: مانند ویروسی که دچار تغییرات ژنتیکی شده و از سامانه ایمنی گریخته باشد، در خارج از ایران، زیر سایه پوپولیسم راست، قشر تازهای از سلطنتطلبان متولد شده. محل این رویداد: جمهوری اسلامی ایران. یک اپیدمی، به تعبیر غلامحسین ساعدی یک «شبهوبا» در راه است و اولین هدف آن در «چرخه همانندسازی« هم رسانههای آزاد.
برگرفته از تریبون زمانه