گرفتار در جعبه دو صفر

 

ابوالفضل محققی :

یک جعبه آهنی داشتیم که بالایش ده تا سوراخ داشت که از هر سوراخی میله‌ای رد کرده بودیم و روی این میله‌ها با گیره نام و نشانی سمپات‌ها، آدرس‌ها، برخی گفتگوها، نوار و نهایتاً جزوه‌ها را آویزان کرده بودیم. پائین آن یک شیشه کوکتل مولوتف بود. این جعبه را دو صفر می گفتیم و کسی حق نداشت به محتویات آن نگاه کند. اگر درگیری پیش می آمد، آخرین نفر وظیفه داشت که جعبه را آتش بزند. یادم می آید جزوه ” نبرد با دیکتاتوری شاه ” از بیژن جزنی نیز برای مدتی طولانی در این جعبه قرار داشت و کسی حق خواندن آنرا نداشت. چندی پس از شهادت حمید اشرف این کتاب در دستور روز سازمان قرار گرفت که شاه‌بیت آن تمرکز تمام مبارزه حول محور نبرد با دیکتاتوری شاه بود. ما نتوانستیم بخاطر مشی‌مان وحدت عملی بوجود بیاوریم، حال آنکه خمینی این تمرکز را انجام داد. تمام نیروها را حول این محور متمرکز کرد و ما هنوز درون این جعبه گرفتار بودیم. هیچگاه نتوانستیم این جعبه دو صفر را که بخشی از دو صفر ذهنمان نیز در آن است باز کنیم و پا از گلیم گروهی خود بیرون بگذاریم! و هیچ اتحاد عملی را با نیروئی دیگر پیش ببریم. امری که بعداز انقلاب نیز ادامه یافت. در آن دو ساله اول انقلاب حتی سه سال که آزادترین سالها بود. بخاطر جانیفتادن رژیم، جوشش انقلاب، حضور مردم در صحنه و میدان مبارزه، باز ما هیچوقت نتوانستیم حداقل زبان مشترک را با سایر گروهها بیابیم. سایر گروهها نیز چنین بودند. تمام آن مدت صرف جدال لفظی، افشاگری، پیداکردن وجوه افتراق و نهایتاً بازماندن از یک اتحاد عملی در مقابل هیولائی که داشت شکل می گرفت و ماندن در لاک خود شد. و آن برسرمان آمد که می بایست می آمد. ما همان نفرین‌شدگانی بودیم و هستیم؛ نفرین شده‌اند که زبان یکدیگر را نفهمند و هرکس ساز خود را بزند. بعداز گذشت سی و اندی سال از انقلاب، ما هنوز قادر به درک متقابل هم و ایجاد زبانی مشترک نیستیم! دوربودن ما از مبارزه جاری در داخل بر عکس ادعاهایمان به پس‌رفت هر کدام از ما جریانهای سیاسی، انتزاعی‌شدنمان منجر گردید. روزانه صدها صفحه سیاه می کنیم، اختلاف نظر احزاب و افراد در جمهوری اسلامی را به نقد می کشیم، افشاگری می کنیم ( نمیدانم برای که؟ چرا که در داخل بهتر از ما آنرا می بینند و لمس می کنند.) اما آنچه که در میان خود ما می گذرد نمی بینیم. نمی بینیم که اصول‌گرائی و اصول‌گرایان ما، اصول‌گراتر از جمهوری اسلامی هستند! طوری که حضور آقای مزروعی در جشن فدائیان رگهای گردن‌مان را متورم می کند و احساس می کنیم به ساحه مقدسی که خود ساخته و در این جعبه آویزان کرده‌ایم بی حرمتی شده است. بنظر می رسد، سیاهکل را باید مانند یک امامزاده پرستش کرد که هیچکس جز تولیت‌داران آن حق دخول به ساحت آنرا نداشته باشند. تفکری که لینن می گفت: “مجسمه‌های ما در نهایت بهترین جا برای نشستن کبوترهاست”! اگر پویائی به هر تفکری داده نشود و با زمان خود و با نقد خود تازه نشود به همان مجسمه‌های برنزی تبدیل می گردند و بعداز مدتی نیز بزیر کشیده می شوند. چنانچه مانده‌ایم اگر غیر این بود که این نبود. دیدار تنی چند از فدائیان با رضا پهلوی فشار خونمان را بالا می برد. با تمام ادعای دمکرات‌بودن و یادگرفتن درس دمکراسی در غرب قریب‌به‌اتفاق اصول‌گرا هستیم. اصلاح‌طلبان داخلی بیشتر از ما درون خودشان اصلاحات انجام داده‌اند! هر از چندی میخواهیم از این اصول‌گرائی اندکی تعدیل کنیم، بلافاصله اعتراض‌ها شروع می شود. هنوز کاری، عملی، اتحادی صورت نگرفته و قدمی برداشته نشده از هم پاشیده می شویم. روزها، هفته‌ها، ماهها بحث می کنیم (اصولاً بحث‌کردن را که ویژگی ما روشنفکران است – بخصوص در نبود یک میدان عمل – بسیار دوست داریم، حال که فیس‌بوک و پالتاک نیز افزوده شده!) تشکلی را با هزار اما و اگر شکل می دهیم، اما دیری نمی پاید و اگر باقی ماند بر روی کاغذ است و شیری است در علم. ما چپ‌‌ها که هنوز فکر می کنیم مرکز عالم هستیم و اِند دموکراسی و عدالت‌خواهی. و چون در گذشته مبارزه کرده‌ایم مورد شکنجه و زندان قرار گرفته‌ایم حق به گردن همه داریم، و از دیگر گروههای لیبرال، دمکرات، ملی مذهبی و غیره یک سروگردن بالاتریم و طلبکار و تاحدودی عقل کل. به شیوه برخورد خودمان مراجعه کنیم. دانسته و ندانسته برای همه چیز نسخه داریم. درست مثل گذشته. در شکلی جدیدتر. فکر می کنیم جدی‌‌ترین و استوارترین سخنگوی آحاد مردم هستیم. اگر در حرف بیان نمی کنیم، اما ته ذهن ما و عمل ما غیر از این نیست. هنوز خود را بتمامی نماینده خلق می دانیم. روانشناسی فردی ما نیز چنین است. دیدی مغرورانه و منزه‌طلبانه که نمی توانی بفهمی چرا؟ طوری که گاه شانه به شانه سنت و مذهب می زند و شکل کاتولیک‌تر از پاپ بخود می گیرد. ادعا می کنیم که هنر مدرن، موزیک جوانان امروزی، خواسته‌های اجتماعی مدرن، تفکرات جدید در عرصه سیاسی، اجتماعی، اخلاقی و سازش‌ها را درک می کنیم. اما وقتی در عمل باید با آن روبرو شویم، پس می نشینیم؛ هنوز برای ما بسیار چیزها تابو هستند و چون نمی توانیم توضیح دهیم، بلافاصله مطرح می شود که با آداب، رسوم و خواسته‌های مردم و هدفهای اولیه ما هم‌خوان نیست. مردمی که در این سی سال از ما بسیار فاصله گرفته‌اند. اگرچه قبلاً نیز فاصله کم نبود، بخصوص با نسل جوان که نه آنها ما را می شناسند و ما نیز آنها را! در این میان نقش افراد، شخصیت‌ها نیز جای خود دارد. جایگاهی که در خارج در صور مختلف و عناوین مختلف مطرح می شوند. جایگاه اجتماعی، اقتصادی، ضعف‌های شخصی و حسادت‌ها و غیره. چه میشود کرد؟ یکی از بیماری‌های خارج از کشور و نبودن در داخل جامعه، همین برجسته‌شدن فردیت و بزرگ‌کردن هویت‌ها و دادن عناوین به یکدیگر است که اندکی اقناع‌مان می کنند. عناوین گروهی، سخنرانی‌ها، تعداد تماشاگران تلوزیونی، کنفرانس‌ها، عناصری هستند که بیشتر از اینکه در خدمت نزدکی‌کردن نقطه نظرات و همگرائی‌هایمان باشند، جایگاهی می شوند برای نمایش فردی و گروهی و بده بستان‌ها! پیچیده‌کردن یک مسئله ساده و تبدیل آن به یک مسئله بغرنج و گرفتارکردن آن در هزارتوی بی سروته بازی‌های گروهی و نهایت اینکه هنوز بعداز گذشت سه دهه ما نتوانسته‌ایم بعنوان یک وزنه، یک جریان جدی نه تأثیرگذار در نزدیک‌کردن اپوزیسیون خارج از کشور بهم و نه تأثیرگذار در مبارزات داخل کشور باشیم. من آنم که رستم بود پهلوان! دم از دمکراسی می زنیم که در آن حکومت دمکراتیک که ما بشارت آنرا می دهیم، تمام گروهها و جریانهای سیاسی، این آزادی را خواهند داشت که آزادانه در یک رفراندوم و انتخابات شرکت کنند و بمیزان نفوذی که در میان اقشار و طبقات دارند در حیات سیاسی ایران، حکومت و مجلس نقش بگیرند. برای من روشن نیست مائی که هنوز از این مرحله بسیار فاصله داریم و مقصد بس بعید، و برای طی این راه حتی نیروی یک نفر نیز میتواند یاری‌رسان باشد، سخنرانی و حضور یک فرد این همه سروصدا بالا بیاورد. درک نمی کنم چگونه می توانیم براحتی همانند شورای نگهبان عمل کرده، یک فرد یا یک جریان سیاسی و فکری را نه بصرف هدف و نقشی که می تواند در این براندازی ایفا کند، بلکه بصرف گذشته، بصرف تفکر رد صلاحیت می کنیم. این سلطنت‌طلب است، پدرش چنین کرد، او چنان خواهد کرد، این مشروطه‌خواه است، این توده‌ای است، آن دیگری از جمهوری‌خواهان لائیک است، این فرد از تحکیم وحدت است و … هزار درد بی‌درمان. نتیجه آنکه همه در همان اصول‌گرائی خود می مانیم، در همان جائی که بودیم. و به این بسنده می کنیم که یک نشریه بی‌جان از خود داشته باشیم، شعار خود را بدهیم و برای اهالی داخل کشور راه و روش مبارزه تعیین کنیم، بی‌آنکه بپرسیم واقعاً این لشگر زخمی، پراکنده، پیرشده، ناآموخته از گذشت روزگار، بی‌آنکه طی این سالها بافت خود را جوان و شاداب کرده باشد، چگونه میخواهد در آزمایشی قدرتمند حداقل نقش خود را در مبارزه ایفاء نماید. چگونه میخواهد با جنبش داخل کشور بعنوان یک نیروی اپوزیسیون جدی که از اعتبار بین‌المللی و ملی برخوردار است، برخورد نمایند. میلیونها جوان و نوجوان در جریان جنبش سبز به خیابانها آمدند. آنها در واقع نیروی هیچ‌کس نبودند. آنها نیروی آن لحظه‌ای بودند که زمان برای حضور گسترده و پرقدرت‌شان فراهم آورده بود. آنها نیروی اعتراض بودند. نیروی بی‌سری که از دل یک زخم کهنه، فشارهای چندین ساله و یک شور چندهفته‌ای قبل از انتخابات بیرون آمده بودند. شوری که میخواست تغییر در جامعه ایجاد کند. این نیرو ناگزیر بود بدنبال یک جریان سیاسی، یک نیروی جدی که آن روز در سیمای آقای موسوی و کروبی تجلی یافته بود کشیده شود. (کشیده‌شدن و رفتنی که نشانه وابستگی نیست. پرچمی بدست آقای موسوی و کروبی در پیشاپیش حرکت می کرد و راه را باز می نمود که اجازه می داد این جریان، این سیل حرکت کند. با هر فکر و عقیده‌ای. از آنارشیست‌ترین تا محافظه‌کارترین از اولترا چپ تا راست، نه از حب علی که از بغض معاویه.) اتحاد عمل اعلام‌نشده‌ای بین تمام آحاد بوجود آمده بود. فنر فشرده، باز شده بود. نسل جدید، نسل اندکی دورتر فرصت یافته بودند که حرکت کنند و آنگاه که رهبران ایستادند بهردلیل این جنبش فرونشست. اما جای یک سوال بزرگ خالی ماند. اگر یک اپوزیسیون جدی خارج از کشور وجود داشت می توانست در مسیر این حرکت تأثیر بگذارد. می توانست از تک‌قطبی‌بودن رهبری این حرکت بکاهد. از موضع قدرت با سران جنبش از در صحبت درآید. چرا که یک اپوزیسیون جدی با حمایت بخشی از داخل مسلماً در روند حرکت میتوانست نقش ایفا کند. اما این پراکندگی، این منزه‌طلبی غیرواقعی مانع از شکل‌گیری یک پازل سیاسی شده که میتوانست تابلوی برآمد اعتراضی بعداز انتخابات را رنگ و جلاء ببخشد و در روندهای بعدی تأثیرگذار باشد. گذشته را به گذشته و “مردگان را به مردگان بسپاریم ” که البته تجربه نشان داده برای ما سخت است. چرا که علاقه‌مان به گذشته بیشتر از اینهاست. زمانی که دست را سایبان چشم می کنیم که به جلو بنگریم، عملاً گذشته را می بینیم. اگر قرار است از سکوی حال به آینده بنگریم، آیا وقت آن نرسیده که دست اتفاق بر هم زنیم تا فردا در شرائطی که هیولای جنگ نعره سر داد سراسیمه طبق معمول میتینگ مشترک بگذاریم و دنبال وحدت عمل مشترک بگردیم. چرا اینکار را امروز دنبال نمی کنیم؟ حداقل برای یک امر مشترک یک زمان معین. اگر راهی درست است و امری درست و باید نهایتاً انجام گیرد و طی شود و از آن گریزی نیست، چرا باید از تیرهای شایعه، اتهام، تبری هراس داشت؟ حداقل ما شهامت کارهای بسیاری را داشتیم، شهامت، تنها در میدان مبارزه و در خانه‌های تیمی نیست. شهامت سازش، شهامت تغییر، قدرتش کمتر از آن نیست و زرهی آهنین را طلب می کند. چرا که کمان این کمان‌‌داران ادامه می یابد. کمان این کمانداران همیشه در کار هراساندن است! هیچ امری، سازشی، راه‌کاری از گزند آنها در امان نیست. آنها را بکار خود بگذاریم و راه خود رویم و نترسیم از اینکه در رفتن از این راه دست یکدیگر بگیریم و یاری کنیم. که راه دشوار است و مقصد بس بعید. وقت آن رسیده که از جعبه‌های دو صفر خود بیرون بیائیم و نقش خود را بطور جدی در این جنبش سبز جستجو کنیم. نقش گروهی خود را، نقش فردی خود، نقشی که وصل‌کننده باشد نه فصل‌کننده که فصل‌کردن بسیار آسان است! صدبار نقش دیگران را به نقد کشیدیم، یکبار نقش خود در آئینه بنگریم! آیا وقت آن نرسیده که پرده‌ها را بکشیم و به تفکر بنشینیم؟ * * ” چشمانش را ببندید، پرده‌ها را بکشید و همه به تفکر بنشینیم ” شکسپیر، نمایشنامه هنری چهارم