۲ تیرباران ۲ بیشرم

 

م- ت اخلاقی :

سال ١٣٦۰ زندان مخوف مسجد سلیمان،زندانی که از در و دیوار آن بوی خون و وحشت و گلوله می بارد. حجت الاسلام (این تیتر نه از سر احترام،بلکه بیان هویت اسلام است) بعنوان حاکم شرع اسلام ناب در مسجد سلیمان  روزی نیست که جوان یا جوانانی را در عرض فقط چند دقیقه به جوخه تیرباران نسپارد .

همین روزهای اواسط یا اواخر اسفند ماه سال سیاه ١٣٦۰ بود که مرا بهمراه چند تن دیگر از جمله محمود فرخ نیا ١۸ و نیم ساله و دانش آموز دبیرستان و محمد زمان اعتماد زاده دانشجوی رشته کشاورزی دانشگاه جندی شاپور و محمد نانوایی راکه مدتها در اطاقی کوچک زندانی بودیم صدا زده و بدون هیچ توضیحی چشمبند زده و کشان کشان به محلی بردند ( حدود ۵ یا ٦ دقیقه طول کشید تا به محل رسیدیم) .چشمبندها را برداشته خود را در اطاقی که زمانی دفتر شرکت نفت بود دیدیدیم، بوی خون و مرگ و وحشت و تخته های براق یادگاری مانده از زمان شاه همه جا پیچیده بود و ما که از سرانجام قضیه با خبر بودیم در یک سکوت تاریک بهم خیره شده و هیچ حرفی نمی زدیم ،محمود لبخندی زد و گفت تیرباران .

ما را ردیف وارد اطاقی کردند و بر روی جند صندلی فلزی کهنه سرد نشاندند، آخوندی با عمامه سفید به پاکی قلب رسول الله و دو دندان نیش که از دهانش براحتی قابل دیدن بود با غروری سرشار از قدرت گفت :

دادگاه علنی است .

 علنی را در حالی با کمال بیشرمی گفت که هیچکس در آن اطاق مرگ حضور نداشت مگر چند محافظ مسلحش، و چند پاسدار دیگر از جمله ۲ نفر با لباس شخصی مسئول جوخه تیرباران از جمله فردی به اسم ” عیدی وندی” .

۵ اسیر بودیم که فاتحان لشکر اسلام ما را به اسارت گرفته بودند،بهرامی شروع به خواندن آیه ای از کلام الله یعنی فرمانهای الله کرد که اصلا ما به آنها گوش نمی دادیم،چرا که میدانستیم آخر و عاقبت کار چیست .

حجت الاسلام گفت : متهم ردیف اول  محمود فرخ نیا،در این حال محمود نگاهی به من انداخت ولبخندی زد،چرا که من بدرستی میدانستم که محمود ماه ها به خاطر اختلاف دیدگاهی که با سازمان مجاهدین و روابط آنها پیدا کرده بود اصلا نه تنها هوادار سازمان نبود،بلکه بنا به دستور تشکیلاتی که از بالا فرمان آمده و به همه فرمان داده شده بود که او را بایکوت و منزوی کنند( او متولد شوشتر بود و دستور منزوی کردن خطاب به رفقای محمود بود که سالها با محمود دوست بودند و رابطه عاطفی داشتند)، من و محمود از سالها قبل با هم رفیق صمیمی بودیم و کاملا در جریان ریز زندگی هم بودیم.

هریک صحبت کوتاهی کردیم که البته در جا به ما از طرف حجت” اسلام” تشری رفت،محمود هیچی نگفت و اگر درست بخاطرم مانده باشد او اعلام کرد که هوادار هیچ گروهی نیست،چرا که جرم و یا اتهامی( هوادار مجاهدین) که به او بسته بودند ماه ها بود که شاملش نمی شد، نوبت به من رسید که از روی صندلی بلند شدم که در جا پاسداری در سرم زد و مرا بر صندلی نشاند،بنا به سنت کپی بردارری شده از دادگاه های سیاسی زمان شاه، آیه ای از قرآن خواندم و آن این بود که” لا اکراه فی الدین،قد تبین من رشد و الغی که یعنی هیچ اجباری در دین نیست ووو که در جا حجت” اسلام” بهرامی جمله ای با این مضمون گفت : “خفه منافق” .

در آخر محاکمه مادر محمود فرخ نیا تنها شخصی بود که وی را به آن به اصطلاح دادگاه علنی آوردند، مادر محمود که فردی مذهبی و خانه دار بود اصلا متوجه نشد که جریان چیست،فقط محمود را بغل کرد و بوسید و محمود به او گفت :” مبلغ 1000 تومان را که کار کرده ام بین نیازمندان تقسیم کنید.

تمامی جملات بهرامی حاکم شرع اسلام خطاب به ما همه چند کلمه زیر بود :

محارب با خدا و رسول الله ،باغی،یاغی،مفسد فی الارض ،اشد مجازات، که بنا به تجربه محاکمه افسران و برخی از وزرا و دیگر مسئولان رژیم سلطنتی شاه در دادگاه های انقلاب اسلامی که حالا یقه خود ما” جوجه انقلابی ها” را گرفته بود، شیر فهم شد که مفسد فی الارض یعنی چه، در یک گلام :

محکوم به اعدام و سپردن به جوخه تیرباران. این دادگاه اسلامی به سبک سنت رسول الله و خلیفه و امام عادلش علی ابن ابی طالب فقط چند دقیقه بیشتر طول نکشید. حداکثر و حداقل سن ما اسرای لشکر فاتح اسلام بین ١۸ تا ۲٣ سال بود .

ما را به اطاقی در همان ساختمان اول که بر روی تپه ای بلند قرار داشت بردند که پس از چند روز متوجه شدیم آنجا اطاق منتظرین به اعدام است . معمولا افرادی که محکوم به اعدام بودند گویا پرونده آنها به شورای عالی قضایی در تهران میرفت و پس از تایید جهت اجرای حکم(به جوخه تیرباران سپردن) به محکمه اسلامی بر می گشت. مدتی گذشت،منتظر مرگ آنهم به شکل تیرباران داغانمان کرده بود، لذا هر پاسداری که نگهبان و زندانبان ما بود ازش می پرسیدیم حکم ما چی شد،اکثرا با واژه منافق برو تو اطاقت مواجه می شدیم، ولی برخی می گفتند”رفته شورای عالی قضایی برای تایید. از طرف دیگر هم مرتب زیر فشار این بودیم که قصد داشتند ما رابه تسلیم وا دارند،همه ما و از جمله خودم عاشق زنده ماندن بودیم تا ببینیم حکومت مجاهد خلق مسلمان چگونه است،بویژه که از طرف جناب مسعود رجوی پس از فرار تاریخسوز در مصاحبه با رادیو بی بی سی فارسی رسما اعلام کرده بود” که” ما ٦ ماه دیگر به ایران بر می گردیم” .

شخصا از تیرباران می ترسیدم،امّا از “تسلیم شدن بیشتر” ،لذا پس از آن محکمه اسلامی مرتب به فکر فرار بودیم،اما به علت طول کشیدن زمان نتیجه آن محکمه اسلامی همزمان شدن اعلام فرمان ۸ ماده ای آیت الله خمینی کمی همه خوشبین شدیم و فکر فرار در ذهنمان کمی شل شد،تا اینکه شبی ۲ مسئول جوخه تیربارن که اکثرا آنها در جوخه شرکت می کردند از جمله فردی به اسم عیدی وندی وارد اطاق شدند و با کاغذی در دست با یک لبخند که بوی “مرگ” می داد گفت :

” فلانی چظوری،یکی دو اسم از جمله اسم مرا نیز بر زبان آورد و گفت خوب چاغ و چله شدید، آماده اید ؟

انشاء الله بزودی آزاد می شوید،اما افقی،هر دو جلاد مسلمان مثل یک شکارچی که شکارش را در دام نگاه می کند،صفا از وجودشان می بارید و لبخند زنان اطاق اعدام را ترک کرده و رفتند،سکوت همه اطاق را گرفته بود، به همه نگاه و فکر می کردم، از جمله به خودم و در درون می گفتم ” آخر ما نه بیماری خاصی داریم که منتظر مرگ باشیم، نه ما که فردی و حتی جوجه ای را زخمی کرده ایم، به محمود فرخ نیا با آن قد رشید و چشمان آبی پر از نورش و موهای نیمه روشنش که مرتب با حالتی خنده آور و به زبان شوشتری می گفت:چرا من متهم ردیف اول، من که اصلا هوادار هم نیستم”،به فریدون مومنی که جوانی بود سترگ وشجاع و بسیار دوست داشتنی، به نادر قلی سامانی که بیشتر اوقات در فکر بودو تا مرز افسردگی می رفت، به آخوندی که به اتهام هواداری از گروه آرمان مستضعفین به اسارت گرفته شده و دائما دو بیت شعری را به مسخره می خواند،به محمد زمان اعتماد زاده که رنج می کشید اما سعی می کرد به رخ خودش نیاورد . من دائم خطاب به همه و بویژه به فریدون می گفتم :” آخر به چه جرمی” ؟

در زندان مسجد سلیمان ۲ شنبه و ۵ شنبه شب ها زندانی های اعدامی را بعد از شام صدا می زدند و جمله همیشگی شان هم این بود که ” وسائلتان را جمع کنید”، ضمنا وقتی برنامه تیرباران بود آن دو شب آش می دادند.

تا آش آوردند،با تمام دلهره حس کردیم که امشب چند تایی از ما تیر باران خواهند شد، به رخ خود نیاوردیم،هنوز شام تمام نشده ،علی مرادی رئیس زندان بیرحم جنایتکار خونریز خونسرد زندان محکم زد به درب اطاق اعدام و گفت : “محمود فرخ نیا،محمد زمان اعتماد زاده وسائلتونو جمع کنید و آماده شوید”.

غمی عمیق در دلم نشست و به محمود که دائم می خندید و خطاب به من که سالها باهم خیلی رفیق و شفیق بودیم نگاهی کرد و در آغوشم کشید وبه زبان شوشتری و لری گفت ” خدا را شکر که داغتو ندیدم و مو زودتر رفتم” ، و ادامه داد و گفت” حق داشتی که مرتب می گفتی باید فرار کنیم”، محمد زمان در غمی عمیق اما تصمیمی آهنین فرو رفت، در هنگام رفتن به محمود گفتم :

 برای من هم یک صندلی رزور کن،امّا نه از طریق جوخه، بلکه شاید در کنار سیم خاردارهای اطراف زندان یا در جاده ای یا در رودخانه ای در حین فرار. و از محمد زمان اعتماد زاده که یک جفت کفش سفید به پا داشت گفتم:” زمان کفشهایت را به من بده میخواهم با کفشهای تو از زندان فرار کنم و اگر بناست به گلوله بسته شوم ،دوست دارم کفشهایت در حین فرار با خون من رنگین شوند، زمان کفشهایش را با کفشهایم عوض کرد.( به خاطر طولانی نشدن نوشته، از ریز آن شب که واقعا حماسه ای آغشته با درد بود می گذرم ) .

محمد زمان اعتماد زاده و محمود فرخ نیا را بنا بود که در شهر محل تولدشان یعنی شوشتر تیرباران کنند،اما به چه دلیلی،پاسداران شوشتر نپذیرفته بودند،لذا همان شب هر دو در مسجد سلیمان تیرباران و جسدشان به شوشتر منتقل شد. پس از مدتی مرادی جلاد مسلمان با چند پاسدار و ۲ نفر مسئول جوخه اعدام که واقعا از چشمانشان مرگ قهقه می زد،درب سلول ما را باز کردند و گفت: رفیقاتون آزاد شدند،افقی. شما هم آزاد میشید” .

از همان شب تصمیم ما برای فرار که از قبل در فکر آن بودیم جدی جدی شد و طرح فرار را با چند تا از زندانی ها( و نه همه) که حاضر به فرار بودند و از قبل مقدمه اش را پیش بینی کرده بودیم را طراحی کرده و وارد عمل شدیم.

داستان فرار از زندان را در مطلبی دیگر که درست در همین ماه اسفند بود جداگانه شرح خواهم داد.

امّا،امّا

سالها گذشت و گذشت تا روزی لیست به قول خود سازمان رجوی”شهدا” به دستم افتاد و از روی کنجکاوی و اینکه جلو اسم محمود و محمد زمان چی نوشته اند ،دنبال اسم محمود و محمد زمان گشتم،  جلو اسم محمد زمان اعتماد زاده نوشته شده بود : مجاهد خلق،تیرباران،که واقعی بود،چرا که محمد زمان اعتماد زاده با تمام وجود هوادار فعال مجاهدین بود، این بیشتر مرا کنجکاو کرد که در باره محمود چی ؟

دیدم با کمال بیشرمی نوشته اند : ” محمود فرخ نیا “مجاهد خلق” ، و این در حالی بود که ماه ها بود بنا به فرمان خود تشکیلات رجوی محمود را بایکوت و حتی به رفقای قدیمیش که قبل از هواداری با او صمیمی بودند سفارش و فرمان داده بودند که ” با او حرف نزنید و منزویش کنید” ،او مسئله دار است و محفلی.

در این بین رژیم پلید اسلامی به رهبری آیت الله خمینی یعنی ولی فقیه ریش و عمامه، او را به جرمی به جوخه تیربارن سپرد که ماه ها بود اصلا کاری به آنها نداشت ،یعنی “هوادار سازمان مجاهدین” و ولی فقیه نوین بی ریش و عمامه یعنی رهبر عقیدتی او را به فیض هواداری از “سازمان مجاهدین” به لیست خود اضافه نموده بود. یکی محمود را  به جوخه تیرباران بست به جرم هواداری از مجاهدین،در حالی که نبود و میدانستند نیست،اما به دنبال بالا بردن لیست اعدامی ها جهت نشر در شهر بودند، و یکی به لیست افتخاراتش( از جیب فرزندان ملت ایران) اضافه کرد،در حالی که تشکیلاتش او را بخاطر ترک هواداری، بایکوت و دستور منزوی کردنش را داده بود. آری بدرستی باید گفت :

١٧ اسفند ١٣٩٩

٧ مارس ۲۰۲١