سیمین بهبهانی: در کرامت زن و نکوهش جنگ

 

احد قربانی دهناری :

۲۸ تیر زادروز و روز سیمین بهبهانی شاعر غزل‌سرای ماست. یادی از او و غزل‌هایش کنیم:

سیمین بهبهانی در ۲۸ تیر ۱۳۰۶ در تهران به دنیا آمد. او در شعرهایش به مسائل اجتماعی از جمله حقوق زنان توجه ویژه‌ای داشت. بیش از ۶۰۰ غزل سروده که در ۲۰ کتاب منتشر شده‌اند. او ۲۸ مرداد ۱۳۹۳ درگذشت.

سیمین بهبهانی از ۱۳۵۰ به کشف و ابداع اوزان تازه در غزل فارسی پرداخته است و پس از انقلاب اشعار او اجازه چاپ نداشت. مادرش فخرعظمی ارغون، و پدرش عباس خلیلی، نویسنده و شاعر بودند. تحصیلات متوسطه را تمام نکرده بود که با حسن بهبهانی ازدواج کرد و علیرغم مشکلات فراوان رشته حقوق قضایی را در دانشگاه تهران به پایان رساند. بهبهانی تدریس را به حرفه های دیگر ترجیح داد و تا بازنشستگی دبیر دبیرستان های تهران بود.

سیمین بهبهانی مرزهایی که در عرصه ادبیات، فرهنگ و سیاست، مانع شکفتن بیان اندیشه و آزادگی او بود، شکست. با شهامت و صراحت و با بیان و عمل نه تنها در عرصه شعر و ادبیات بلکه در جنبش مردم نیز در برابر خودکامگی ایستادگی کرد. همه جا در کنار مبارزان و ستمدیگان بود: در تظاهرات اعتراضی زنان، با مادران زندانیان سیاسی، در کنار مادران داغدیده جنگ بی‌معنی ٨ ساله عراق علیه ایران بود، با کمپین یک میلیون امضا، در کنار نویسندگان تحت تعقیب جمهوری اسلامی.

سروده‌های بهبهانی، تاریخ رنج مردم ما با زبان هنر است. شعرهایش بازتاب اندوه و دغدغه‌ی خاطر او نسبت به رویدادهای مصیبت بار ایران است: از جنگ و انقلاب و ارعاب و زورگوئی و ستمگری شکوه می کند؛ به سوگ دانشجویانی که در یورش به خوابگاهشان جان داده اند می نشیند و زندانیان سیاسی را به یاد می آورد و برای جنازه های سوراخ سوراخ شده و اعدامیان بی دادگاه و بی دادرسی اشک غم می فشاند؛ دربارۀ گرسنگی بی نوایان، تعطیل دانشگاه ها، تجمع و اعتراض منتقدان، بستن کانون نویسندگان و توقیف روزنامه ها و مجلات می سراید؛ سنگسار زنی بی گناه و شلاق خوردن مردی تحقیر شده در میدان شهر را به خاطره‍ی تاریخ می سپرد و به هر فرصتی از مرگ آزادی سخن می گوید؛ از فساد و ریا سخن به میان می آورد و در همان حال به زبانی بی پروا دریافت و تعبیری مستقیم از عشق و بوس و بر و آغوش می‌کند.

بهبهانی نگران سرنوشت بشر است:

برای انسان این قرن

برای انسان این قرن                  چه آرزو می توان کرد

که در نخستین فراگشت         خراب و خون ارمغان کرد

ببین که در مغز پوکش            چه فتنه یی شعله انگیخت

ببین که در دست شومش            چه کوهی آتشفشان کرد

ببین که با خون و وحشت         عجین به چرک و عفونت

به هر کلان شهر عالم                چگونه سیلی روان کرد

تنوره ی آتشینش                   شراره ها بر زمین ریخت

خراش در عرش افکند               خروش در آسمان کرد

گرسنه ی نیمه جان را             گلوله ها در شکم ریخت

گروه لب تشنگان را                  گدازه ها در دهان کرد

نه ساقی و جام عدلی                      نه غیرتی با گدایی

یکی ستم از جهان برد               یکی ستم بر جهان کرد

هجوم رایانه ها را                          به فال فرخ نگیرم

که در پساپشت هر یک                  نحوستی آشیان کرد

به فتح نیروی ذرات                      چگونه خرسند باشم

بسا که معموره ها را                   خرابه و خاکدان کرد

خدای من! این چه قرنی ست       که بخش دیباچه اش را

به خون و زرداب زد مهر      به ننگ و نفرت نشان کرد

به عرصه ی جنگ و وحشت         فکنده سجاده بر خون

برای انسان این قرن                چه آرزو می توان کرد؟

درس تاریخ

دخترم تاریخ را تکرارکن              قصه ساسانیان را بازگفت

تا بخاطر بسپرد آن قصه را     چون به پایان آمد، از آغازگفت

بر زبانش همچو طوطی میگذشت    آنچه با او گفته بود استاد او

داستان اردشیربابکان                       قصه نوشیروان و داد او

قصه یی از آن شکوه و فر و کام     کز فروغش چشم گردون خیره شد

زان جلال ایزدی کز جلوه اش         مهر و مه در چشم دشمن تیره شد

تا بدانجا کز گذشت روزگار             داستان خسروان از یاد رفت

تا بدانجا کز نهیب تند باد            خوشه های زرنشان بر باد رفت

اشک گرمی در دو چشمش حلقه بست      بر کلامش لرزه اندوه ریخت

تا نبینم در نگاهش یاس را               دیده اش از دیده من می گریخت

گفت: دیدی با زبان پاک ما             کینه توزی های آن تازی چه کرد؟

گفتمش: فردوسی پاکیزه رای          دیدی اما در سخن سازی چه کرد؟

گفت: دیدی پتک شوم روزگار           بارگاه تاجداران راشکست؟

گفتم: اما اشک خاقانی چولعل          تاج شد بر تارک ایوان نشست

گفت: دیدی دست خصم تیره رای           جلوه را از نامه تنسرگرفت؟

گفتم: اما دفتر ما زیب ورنگ               از هزاران تنسر دیگرگرفت

گفت: از پرویز، جز افسانه ای           نیست باقی زان طلایی بوستان

گفتمش با سعدی شیرین سخن             رو به سوی بوستان با دوستان

گفت: از چنگ نکیسا نغمه یی         از چه رو دیگر نمی آید به گوش؟

گفتمش: با شعر حافظ نغمه ها         سر دهد در گوش پندارت سروش

گفت: دیدی زیر تیغ دشمنان              رونق فرش بهارستان نماند؟

گفتمش: اما ز جامی یادکن            کز سخن گل در بهارستان فشاند

گفت: در بنیان استغنای ما            آتشی فرهنگ سوزانگیختند

گفتم: اما سالها بگذشت وباز           دست در دامان ما آویختند

لفظ تازی گوهری گر عرضه کرد         زادگاه گوهرش دریای ماست

در جهان، ماهی اگر تابنده شد              آفتابش بو علی سینای ماست

زیستن در خون ما آمیزه بود            نیستی را روح ما هرگز ندید

ققنسی گر سوخت، از خاکسترش             ققنسی پر شور آمد پدید

جسم ما کوه است، کوهی استوار         کوه را اندیشه از کولاک نیست

روح ما دریاست، دریایی عظیم       هیچ دریا را ز طوفان باک نیست

آنهمه سیلابهای خانه کن                        سوی دریا آمد و آرام شد

هر که در سر پخت سودایی زنام           پیش ما نام آوران گمنام شد

جنگ فاجعه ای است که پیامد مخرب مادی، اجتماعی و روانی آن را کرانی نیست. آزادگان همواره در صف مردم مستقیم با اعتراض به جنگ و تلاش برای توقف آن و یا غیر مستقیم با نشان عمق فاجعه جنگ و پیامد مخرب آن از جنگ افروزی سیاستمداران عوامفریب اتنقاد کردند. این شعر هیچگونه تعبیر و تفسیر نمی خواهد، تنها در خور اندیشیدن است:

مردی که یک پا ندارد

شلوارتا خورده دارد مردی که یک پا ندارد          خشم است و آتش نگاهش، یعنی: تماشا ندارد

رخساره می تابم از او به چشمم نشسته                 بس نوجوان است و شاید از بیست بالا ندارد

بادا که چون من مبادا چل سال رنجش پس از این   – خود گرچه رنج است بودن “بادا مبادا” ندارد –

با پای چالاک پیما دیدی چه دشوار رفتم                        تا چون او که پایی چالاک پیما ندارد؟

تق تق کنان چوبدستش روی زمین می نهد مهر    با آن که ثبت حضورش حاجت به امضا ندارد

لبخند مهرم به چشمش خاری شد و دشنه‌یی شد              این خویگر با درشتی نرمی تمنا ندارد

بر چهره‌ی سرد و خشکش پیدا خطوط ملال است         یعنی که با کاهش تن جانی شکیبا ندارد

گویم که با مهربانی خواهم شکیبایی از او                   پندش دهم مادرانه گیرم که پروا ندارد

رو می کنم سوی او باز تا گفت و گویی کنم ساز    رفته ست و خالی ست جایش مردی که یک پا ندارد

اردیبهشت ۶۸

سیمین بهبهانی

زنان ایران علیرغم اینکه تشکلی نداشتند اعتراضاتی را علیه تدوین قانون اساسی سازمان دادند. شعر زیر را سیمین بهبهانی در تجمع معترضانه زنان نسبت به قانون اساسی در تهران خواند:

لاف ز برتری کم زن!

لاف ز برتری کم زن، سنگ برابرت هستیم     تیر به ما چه می باری، نیمه دیگرت هستیم

تخم بی روانت را در تن خویش جان دادیم      حرمت ما نگه می‌دار خالق و مادرت هستیم

عزت و امن و آسایش، می طلبی زما؟  آری از دل خود اگر پرسی، همسر و دلبرت هستیم

حق طلبان و همراهیم، زنده و شاد و سرپاییم         گام بزن بیا با ما، ما همه یاورت هستیم

حق حیات کاملتر، گرچه به کام شیر اندر         مطلب ماست باور کن، تشنه باورت هستیم

بخشی از سروده های سیمین بهبهانی بی آن که گزاشگر خبر باشد روایت منظوم تحولات یکی از حساس ترین دوره های تاریخ معاصر ایران است. گرچه این سروده ها معلول و متأثر از وقایع زمان و دوره ای خاص است ولی از زمان و مکان فراتر می رود، صورت کلی و عمومی و انسانی پیدا می کند:

نوبت اقرار زن تا چار شد            حکم دین از رجم او ناچار شد
این گره را دست حاکم باز کرد              راز پنهان فاش در بازار شد.
مومنان را شرع انور زد صلا؛         سینه هاشان مشرق الانوار شد.
این یکی بربام شد، آن بردرخت؛   سنگ و نیرو محض دین ایثار شد.
کم کمک در دست ها یارا نماند؛      شوق اندک، خستگی بسیار شد.
زن هنوزش نیمه جانی مانده بود،    پاسدارش هفت جان شد، یار شد؛
تخته سیمانی فراز آورد و سخت ‌      برسرش کوبید و ختم کار شد. . . .
گفتم از امداد غیبی دان که دین ‌   با زمان همرنگ و همرفتار شد؛
عصر سیمان است و عصر سنگ نیست؛   سنگسار القصه سیمانسار شد

سیمین بهبهانی

احد قربانی دهناری

۲۷ تیر ۱۴۰۱ – ۱۸ ژوئیه ۲۰۲۲