آسمان ناگهان چهار بار گریست

 

زرتشت خاکریز :

برای “نیکا شاکرمی” و “یلدا آقافضلی”

من بیدی دردمند و تاکی در تب و تاب بودم  

  تابناک و پُرشتاب و مشتاق می‌نمودم   

من یک بیداری‌یِ بیم‌ناک بودم 

   که تخمِ سه خوابِ آشفته را می‌گذاشتم  

تو با دو بال از “نیکا شاکرمی” و “یلدا آقافضلی”

عاشقانه و شاد

عاشقانه و بی‌هدف و سراسر آباد  

  پرواز می‌کردی   

که آسمان ناگهان چهار بار گریست

چهار بار رنگِ آبی کُشته و زنده شد   

اما پتو نمی‌خواست نسج‌هایِ قتل را باور کند   

پتو نمی‌خواست باور کند که ساعت  

  موجودیتِ خودش را به کُلی از یاد برده  

  اعدادش شُکه

و عقربه‌های‌اش هنوز اشک به چهره‌یِ خود دارند

جهان دستمالی سفید و پاک و بی‌انتها است 

   که خودش را به فوجِ پرنده‌گانِ بی پر و بال

به فوجِ پرنده‌گانِ عزیز و عزادار  

  یا گرفتار در قفس تعارف می‌کند   

دستمالی که تعریفی دقیق برایِ چیستی‌یِ انسان ندارد 

   برایِ کیستی‌یِ ما

و نمی‌داند که بی‌مرزی‌هایِ خواهرکُشی 

   رویِ کدام اقیانوسِ بی‌کرانه و قاتل‌پیشه را سفید می‌کند

ای سفید  

  ای آبی 

   زمانِ آن رسیده که شما نسجِ دیگری را برایِ کفِ این خانه بتنید

و دریا را بیاورید و در تخت‌خواب بخوابانید 

   چرا که دو ماهی‌یِ زیبا و هشیار و ممتازش

دو ماهی‌یِ نجیب و کوچک‌اش  

  چرا که “نیکا” و “یلدا”یِ نازنین‌اش   

بسیار خسته‌اند

بسیار کتک‌ خورده و تحقیر شده   

بسیار بی‌تقصیر 

   و بسیار چیزها را در زنده‌گی هنوز کشف ناکرده

رفته و نابه‌هنگام در دو صدفِ خُردسال 

   بی‌مروارید و بی‌مردم 

   برایِ ابد خوابیده‌اند

ای صدف‌هایِ هنوز عاشقِ زنده‌گی  

  ای دو غنچه‌یِ خونین و بازی‌گوش

    دو الاهه‌یِ خوش‌پوش

ای دو الاهه‌یِ خوش‌خوی و خوش‌بویِ اعماقِ اقیانوس  

  من هنوز بیمِ یک بیداری‌ام

تاکی بیمارِ عشق و آشنایی‌ام   

من هنوز نقش‌هایِ سفید و قرمز و آبی‌یِ یک قالی‌ام

من گریه‌یِ ناگهانی‌یِ آسمان‌ام  

  من اعدادِ اعدامی‌یِ ساعتی هستم

که تعریفِ دقیقی برایِ دقایقِ عاشق و ظریف و ایثارگر   

برایِ دقایقِ فروتن و نجیب و سخاوت‌مند ندارد

و نمی‌داند که چه‌گونه چکه‌ای از لبخند   

خودش را مشتاقانه قربانی‌یِ چهره‌ای نیکو و خردمند می‌کند

و چرا از دو کودکی که از یک تخم بیرون می‌آیند   

سومی شکنجه‌گر می‌شود و لذت می‌بَرَد از تکه‌تکه کردنِ تنِ وطن 

   وطنِ تن 

   آه ای هم‌وطن

ای پرهایِ پراکنده در بحر و بَر و باد 

 ما با دو بالِ خجسته و خسته از یادِ شریفِ “نیکا” و “یلدا”

با دو بالِ جدی و بازی‌گوش از یادی مقدس و نامیرا  

  از نقشِ غمگینِ قالی روزی به در می‌آییم و پرواز می‌کنیم

در تَکِ کهکشان‌ها جشنی مجلل و پری‌وار را   

جشنی بی‌نظیر و سزاوار را   

برایِ بزرگ‌داشتِ آن دو ماهی‌یِ عزیز و خوشگل و خُردسال

    آن معانی‌یِ مقدسِ مقصدهای‌مان

آن اهدافِ بی حد و مرزِ رگ‌های‌مان  

  آن نورهایِ چشمان‌مان    برپا می‌کنیم

و اگر خورشید بُغضی غلیظ کرد

و 

   ستاره از تهِ دل ناگهان تلخ گریست 

   اگر غم و تنهایی ادامه دادند به زیست

از قلبِ نشسته به خون و خنجر و خیانتِ خود 

   دستمالی سرافراز و صدیق و عاشق را بیرون می‌آوریم

و شانه‌هایِ شلاق خورده  

  شانه‌هایِ بی‌پناه و بی‌چشم‌داشتِ خودمان را   

شانه‌هایِ چون کوهِ تَرَک خورده و بی‌تردیدِ خودمان را بی‌دریغ 

   برایِ های‌هایی عمیق  

  به آن‌ها تعارف می‌کنیم