اگر می‌توانستم

 

زرتشت خاکریز :

برای نیکا شاکرمی، پری کوچکی که از کهکشان‌ها آمده بود

“لویی آراگون” شاعر شهیر فرانسوی در مقدمه‌ا‌ی برکتاب “نامه‌های تیرباران شده‌گان” که درباره‌ی اذیت و آزار و اعدام مبارزان و مخالفان آلمان فاشیستی در جنگ جهانی دوم است می‌نویسد:«اگر در این جهان کسی هست که این نامه‌ها را بخواند و اشک به چشمان‌اش نیاید، من از او بیزارم!» اینک من هم می‌گویم:«اگر کسی در این جهان هست که با خواندن یا شنیدن داستان غم‌انگیز و جگر‌خراش دستگیری و شکنجه و تجاوز و کُشتن “نیکا شاکرمی” دختر معصوم و شجاع شانزده ساله‌ی ایرانی، آن هم به شکلی فجیع و مافوق وحشی‌گری و سپس انداختن جسدش

در خیابانی خلوت، و گفتن این که خودکشی کرده، سخت متأثر نشده و بغض در گلو، اشک در چشم، و جراحتی در قلب‌اش ننشیند، و علیه “خامنه‌ایِ” خون‌خوار و پلیدتر از “ضحاک” نشورد و به پا نخیزد، من از او بسیار بیزارم. او از نظر من انسان نیست. سنگ هم نیست. او همدست و همکارِ همان راهزنان و قاتلان و چاقوکشان و انگلانِ جمهوری اسلامی است!»

اگر می‌توانستم بُمبی شجاع و بی‌اشتباه می‌شدم    می‌آمدم و در قلب‌ِ قسی‌یِ تَک‌تَکِ شما منفجر

و فریادِ فرومایه‌گی و خطبه‌هایِ جیرجیرک‌وارتان را در آتش‌فشان‌ می‌سوزاندم

می‌ساختم آجرآجر و  کینه‌کینه بالا رفته دیواری    والهِ سرافرازی    شیدایِ اشیایِ نجیب و مظلوم

دیواری که روزی بر سرِستیزه‌گرِ شما فرود بیاید    بر چشمِ جنایت‌پیشه‌تان دود و نیزه و نفرین بباراند

اگر می‌توانستم از توانستن خانه‌ای محکم می‌ساختم    با پنجره‌هایی زیبا از دانستن    با درهایی دل‌گشا از عشق

با ایوانی بانی‌یِ اکتشاف    و ناودانی که همواره خشک از اشک بماند    ای پرنده‌یِ بر بام نشسته آهِ تو از چیست؟

شماره‌یِ کُشته‌شده‌گان را با کدام آجرها می‌خواهی در میان بگذاری؟    این‌جا پاها در سیمان خشک شده و

دست‌هایِ هر انسانی دو چکش‌اند    و مأموریتِ میخ‌ها جاسوسی‌یِ قاب‌هایی که عکسِ درون‌شان

به حوادثِ بیرون بی‌اعتنا نیستند    آه اگر می‌توانستم از هسته بیرون بیایم    اگر می‌توانستم به کمکِ باغ

خودم را چون بُمبی هسته‌ای بشکوفانم    بی‌شک به پیش‌گاهِ پیشوایِ پشه‌ها    خوشه‌یِ خوشنودِ مگس‌ها

به درگاهِ فرمانده‌یِ کُلِ قوایِ جیرجیرک‌ها می‌رفتم    و می‌گفتم:«ای ضحاک در پیش‌ات لُنگ انداخته

ای زنده‌گی را از همان آغازِ تولدت باخته    ای خرچنگ ای خزنده   

ای خرس ای دشمنِ همه‌یِ مردمان از مرده تا زنده    

ای خرِ لَنگی که دجال پالان‌اش را از پستو برایِ پشتِ تو برداشته    ای دست‌های‌ات دو مار    چشم‌های‌ات دو دود

دهان‌ات فاضلاب    من یک پرنده    پرنده‌ای کوچک از پرنده‌هایِ کُشته‌یِ بی‌شمارم

من آهِ اشیاءِ نجیب و مظلوم    من اشکِ خسته‌یِ همه‌یِ فصولِ افسرده در ناودان‌ام    من بُغض و انقلابِ باران‌ام

ای دُمِ خری که شرط‌بندان‌ات برایِ شرکت در مسابقه‌یِ سفتی و سختی‌یِ طناب‌ها خریده‌اند    گردن‌ها را بُریده‌اند

ای لُنگِ بی‌الیافِ گرمابه‌هایِ سردِ سَربُری و سودهایِ سرمایه‌داری    سَرسَرایِ دارهایِ سَرسَری   

من آن بُمب‌ِ هسته‌ای‌ام که آمده‌ام تا باغِ بی‌هسته وگُل و گیاهِ تو را

تا باغِ به جایِ آب‌پاش خون‌‌پاشِ تو را    باغِ پُرعبا و عبادت    باغِ پُرعمامه و سعایتِ تو را برایِ همیشه به شیطان

به شیطانی که دو چشم‌اش دو دود    دو دست‌اش دو چکش    دو پای‌اش دو سُم بفروشم  

اما یکهو کشف کردم که تو شیطان‌تر از شیطانی    ای نخِ پَست و پوسیده‌یِ قدیس‌نما    ای نخِ قاتل و قیطانی!»

و آن‌گاه ناگهان و بی‌تردید من خودم را منفجر می‌کردم   

آن نگهبانِ نگاه‌هایِ چشم‌کُش و پشتیبانِ تجاوز به شیرخوارانِ گهواره‌ها را

آن بی‌چشم وُ روتر از “ضحاک” را برایِ ابد به دَرَک واصل می‌کردم   

خودم را در این دره‌یِ درنده‌گان    در این دشتِ پهناور و بی‌پشتیبان    در این کشتی‌یِ بی‌لنگر

کشتی‌یِ بی‌سکان و بی‌کشتی‌بان    فروتنانه فدایِ صداقت و صراحتِ نسرین و نسترن   

فدایِ ماهیانِ کوچک و کنج‌کاو    نیلوفرهایِ وارسته و فرزانه    خودم را در این ظلمت‌زارِ بی‌آغاز و بی‌پایان

قربانی‌یِ روشنایی‌یِ فسفرها و رونقِ عشق    اعتلایِ عقل    برابری‌یِ پرنده‌گانِ زن و مَرد

دانش و دانه برایِ اطفالِ آشیانه    و سرانجام سعادتِ انسان‌هایِ ستم‌دیده و شریف و ناکام می‌کردم!