«ایران» ایران نیست

 

رها اخلاقی :

مپندارید که ایران هست «ایران»
زمانِ« شه» ببود ایران که «ایران»
کنون ویرانه گشته جملّه نابود
به هر سو بنگری بینی که کمبود
هوا آلوده، آب آلوده، برق نیست
بگو با من اگر «مرگ» نیست، این چیست؟
به هرجا می روی محنت که غوغاست
بساطِ دزدی و غارت که برپاست
شده میدانِ شهرها بهرِ اعدام
به هر بامداد طنابِ دار به اقدام
زنان و دختران را دائم آزار
چه درکوچه خیابان یا که بازار
به هر جا بنگری فقر و فسادست
تجارت کسب و کار، اوضاع کسادست
بساطِ جیب بری در هر خیابان
زنند کیفِ زنان، مردان، جوانان
بساطِ اعتیاد در شهر غوغاست
فروشِ هر موادی مرکز آنجاست
بدزدند مردمان را روز و در شب
ز نا امنی که شهر افتاده در تب
دروغ رنگ و ریا در بین فامیل
برادر گشته قابیل را که هابیل
کُشند خود یکدگر را بر سرِ مال
مرتّب جنگ و دعوا قیله و قال
زن و شوهر دوانند در پیِ یار
خیانت می کنند با دیگر اغیار
کَشند بررخ به هم معشوقه هاشان
بیا بنگر دروغ و حقّه هاشان
کند شوهر خیانت همسرش را
به رخ هم می کشد آن دلبرش را
به زیرِ چادرند دختانِ زینب
برادر را دهند بس بوسه ها لب
بسیجی عنصری فاسد لجنزار
شده با ریش و پشمش راسِ هر کار
دهند هشدار که حرمت در حجاب ست
به پایگاهِ بسیج آن «کار» که باب ست
کنند آن «کار» را خود بی محابا
بنامِ صیغه و فتوایِ آقا
شده این جامعه غرقِ ریا رنگ
برای لقمه ای نان جنگ در جنگ
فروشِ کلیه گشته که عادی
ندارد ارزشی جان، «معده» بادی
یکی فال می فروشد دیگری گُل
یکی بار می کشد حتی که پا شُل
نشسته در گذرها بینوائی
جوان و پیر و کودک درگدائی 
به هرجا بنگری غم همچو بارون
ز فقر و گشنگی درد هست فراوون
نگاهی می کنیم بر اهلِ ثروت
چه رفتاری میانشان زشت و نکبت
فروشند فخر به یکدیگر وا ویلام
بیا بنگر که دوستی ها سرانجام
روند تا «ترکیه» گاهی «دوبی» هم
فروشند فخر که ما هستیم مقدّم
یکی دارد چنان ثروت که قارون
یکی در فقر اسیر و گشته حیرون
فرستند کودکانشون درسِ ویژه
که ما داریم چه طرحها و پروژه
تو بینی اینچنین اوصاع و احوال
کنارش «کودکِ کار» خسته بی حال
کلاسِ اسب سواری، رقصِ باله
فروشند فخر بهم، همچون حواله
برایِ یک عروسی جملّه قرضدار
چنان جشنی که بعداً دردش آشکار
شود روزِ طلاق از هم «جدائی»
دهند بر یکدگر فحش ناسزائی
برایِ مهریه داماد عزادار
عروس برجانِ داماد گه که کشتار
روانه میشود داماد به زندان
در این جنگ عدّه ای نالان و گریان
نشیند خود عروس در کنج خانه
بگیرد هی مرتّب بس بهانه
مرتّب جنگ و دعوا فحشکاری
همان شادیکنان جملّه به زاری
******
ببینیم جایِ دیگر را که اوضاع
خبرها یا دگر کارها به انواع
به مسجد می روند یک جمع دجّال
کنند شیخِ کثیفی را که دنبال
به پیشانی زنند مهرِ نمازی
کنند با «بچّه» ها آن کار «بازی» 
نمونه این «سعیدِ طوسِ» آقاست
که رسوائیِ وی بر جملّه پیداست
بساطِ هر کثافت خود کی «شیخ» ست
ز این اعمال که شیخ، خود کیفِ کیف ست
همان شیخ و موذن ظاهراً پاک
چو خلوت میرسند تنبانِ هم چاک
اگر هم «باجناقند» به، که بهتر
کنند آن کار را دور از که همسر
مرتّب مهر و تسبیخ و که قرآن
در آغوش همند هرگز نه فرقان
به مسجد میروند آنجاست مرکز
همانجا ئی که مملو «زآدم »هرز
مرتّب ورد و تسبیخ ست که جنبان
که در «جنّت» بمانند جملّه جاودان
مو‌‌‌ذّن عرعرش تا اوجِ آسمان
زده بر هم که آسایش، و سامان
بیا بنگر به این خاکِ اهورا
زنان و دختران آواره هر جا
شده صیغه که رسمِ تن فروشی
سزاوارست ز درد آریم خروشی
چهار زن رسم شده طبقِ شریعت
بیارند صیغه پشتش عیش و عشرت
تاتر و سینما خالی ز مفهوم
هرآنکس اهلِ ذوق، لب بسته محکوم
مرتّب تیغِ سانسور ست که مشغول
شده سانسور به هر کاری که مشمول
هنر تو خالی از مفهوم و داستان
چنین گشته کتاب و قصّه رمّان
هنرمندانِ خوب خانه نشینند
به غربت رفته یا مشمول «کینند»
یکی «گور کن» شده مسئولِ «فرهنگ»
نمی فهمد هنر چیست «شیخِ الدنگ»
هنر در دینِ شیخان خود فسادست
هنر با دینِ شیخان در عناد ست
شدم خسته ز این دیوانه خانه
که «ایران» مانده در گِل از زمانه
توانِ زندگی هست که در آنجا؟
که بعد از رفتنِ دجالِ «عظما» ؟
بگفتم هم هوا آلوده، هم آب
که رفتارها شده بد، بس چه ناباب!
تمامِ شهرها گرد و غبارند
مرض هائی که آمار بیشمارند
«تو» که سالهاست نشسته در اروپا
توان داری تحمّل کرده آنجا؟
نمیدانم خودم افتاده در شک !؟
سرایم از وطن، آیا کنم درک ؟
وطن در ذهنِ من، آن عصرِ شاه است
که فرقش با کنون چندان که راه است
زمانِ شه ببود نعمت فراوان
چه باغهائی کنون خشک و بیابان
کجائی ای «رها»، غرقِ توّهم ؟
نداری از وطن درک و تفّهم
خیال کردی وطن عینِ قدیم ست ؟
نداری تو خبر، اوضاع وخیم ست
که بعد از «شیخِ بیشرم» باز «مشکل»
به سرعت نی چو اوّل، مردِ عاقل !
چه گویم هرچه گویم گشته نابود
ز هم پاشیده گشته تار و هم پود
چه کس ایرانِ ما را اینچنین کرد؟
رخِ سرخ وطن را جملّه کرد زرد
ز چپ تا راستِ بیگانه به «میهن»
نشاندند در سیاهی مرد و هم زن
یکی سر در «حرا» دیگر «کرملین»
همین ها مملکت را برده در «خین*»
حسابِ شیخ هست کامل که روشن
همین ها زیرِ چترش رفته «بهمن»
همان «بهمن» که آورد شیخ دجّال
حدودِ نیم قرن میهن که پامال
هنوز هم این جماعت باز «مدافع»
به آن «پنجاه و هفت» محکّم «مواضع» 
کمی شرم و حیا دارید شمایان؟
همه «مغرب» نشین بی اعتنایان
بلادِ «غرب» که دشمن بود به دیدگاه!؟
نکردید چین و مسکو را پناگاه ؟
«برو شرم بر شما پنجاه و هفتی»
«ز سر تا پا تماماً حرف مفتی»
«رها» بس کن که ایران غرقِ در درد 
تو گوئی از جهان دور گشته و طرد
زمانِ شه ببود ایران که ایران
کنون از هر نظر گشته که ویران
ولی این ملّتِ خاموش به ظاهر
کمین کرده به روزش هست حاضر
چنان غوغا کند این بار به دنیا
نه چپ ماند نه شیخِ پست عظما
شود ایران دگر باره «بِه» از قبل
زنیم فریادِ پیروزی که بر طبل
همیشه این امید در دل که برجاست
که قفنوسِ وطن خواهد که برخاست
هجوم آرند همه سازند وطن را
ز «دردِ دل» بگفتم آن «سخن» را

* خین ،به زبان لری بختیاری یعنی خون

۲۰ تیرماه ۲۵۸۴ ایرانی
۲۰ تیرماه ۱۴۰۴

۱۱ ژوئیه ۲۰۲۵ میلادی