شمی صلواتی :
ناآشنا دوستی؛
نوشت از دور !
“شعری بنویس –
بدون درد و رنج- بدور از سیاست!
از بوسه و – لب به لب و – عشق عریان
زندگی را تصور کن
بی آنکه دست و دل را بلرزانید”
٭٭٭
“در اوج هیجان
واژه ها را باید رقصانید
برد- به سوی ساحل
یا به سوی جنگلی دور و بی انتها
بدور از هر دیدۀ ناپاک
برهنه تر از هر لطافتی باید عریان کنید!
در رقص قلم!”
٭٭٭
در جوابش بجز سکوت
هیچی ننوشتم، هیچی نگفتم
سکوت بودم – درد شدم
خاطرۀ منو با خود برد
باز به دنیای رنجها
٭٭٭
آن طرفتر!
بالاتر از جنگل بی انتها
در درۀ خونبار !
کنار باغ پر از گل – مهربان دلبری
که زمانی نیم نگاهی به من داشت
با یاد او ؛
در میان صدها اگر و چرا!….گم شدم
غریب م و- در دور دست ها
بدون سایه خدا – زندگی می کنم
٭٭٭
عاشق گل و
در نهایت ساده گی
برای گفتن
همچون بارش تربرف !
باعرض ادبی معطر
برگرفت از دل کوه
رها از خماری در ذهن دارم
از شهر خوبان آمدم
از میان صدها گل سرخی که
در حسرت دیدن خورشید پر پر شدن
٭٭٭
آن زمان بود که !
خدا را در ذهنم کشتم و-
زیبایی را !
در جسمم ، وجودم آفریدم
قلبم را
تمام رگهای بدنم را
از نفوذ این خدا واهی
دور نگاه داشتم!
[چون او تنها و بدترین آفات،
جانی و بی رحمی است
که جهل می آفریند
٭٭٭
می دانم که!
رقص جلوه های زیبای زندگی ست
ولبخند به معنای رضایت از آن!
داشتن رفیقی خوب نشانه خوشبختی ست
و زمزمه یک آهنگ در لحظۀ های تنهای!
تصور رویاهای پر کشید به سوی رهایی ست
همه اینها
با بودن قلبی مهربان و گشاده روی ممکن است
جلو آینه رفتن و دوباره در خود غرق شدن!
شعر زیستن است – یعنی تولد دوباره است.
٭٭٭
اما امروز
ذهنم درگیر ؛
فاجعه بارترین
سیل در سرزمینی ست
که مردمانش خود را با تمام وجود
به امید چرندیات واهی آیت الله ها
زندگی را به باد سپردند
و با رنج شدن هم آغوش ..