اسماعیل وفا یغمائی :
بنگر به چشم عقل که دین مبین ما
رینش نموده در همه ی سر زمین ما
رفتیم برامامت، از سلطنت، فرو!
فرمود شیخ: جای شمایان نشین ما
رفتیم سوی کهنگی قرنهای قبل
به به ز انقلاب قشنگ و نوین ما
احزاب مختلف همه دنبال قین شیخ
رفتند و مرحبا به چنین دکترین ما
از انقلاب ما و شمایان، خدای جهل
تائید کرد نمره بیست- آفرین ما
شه رفت و شیخ آمد و مولا علی رسید
با یازده امام که گردد معین ما
گفتیم شاه نیست امین، خورده پول خلق
با شیخنا رسید رسول امین ما
غارت نمود و برد و به زندان کشید و کشت
در روز عید گشت چنین هفت سین ما
سوگ و ستم ،سراب، و سرخوردن مدام
سالوس شد ششم،سیاهی، شد هفتمین ما
سابق براین به خنده مجالی و فرصتی
اینک لبان تلخ و دو چشم حزین ما
اشک است و گریه سوگ و عزا گریه میکند
حتی به بطن مادر غمگین جنین ما
از عرعر و ز بع بع ملا به منبرش
بنگر تمام سال شده عربعین ما
روی جبین شیخ نگه! داغ دین حق!
شد داغ ننگ نقش به روی جبین ما
اسلام وعده داد به ما پهنه ی بهشت
اینک جهنم است بهشت برین ما
با صد یقین روانه پی شیخنا شدیم
شد ریده مال در پی ملا یقین ما
چون چشم تیز بین، ز خرافات تیره شد
تیزنده گشت! دیده ی بس تیز بین ما!
کردند صیغه خواهر ما را، من و شما
در انتظار حوری پا مرمرین ما
گفتیم شاه نوکر طاغوت گشته است
اینک دو سوی شیخ نگر روس و چین ما
آن یک خلیج پارس خورَد، دیگری خزر
به به از این مبارزه ی گوهرین ما
گفتیم شاه خورد ز اموال ما بسی
بنگر که شیخ میخوردا سرزمین ما
در معده اش نگاه!زمین! کوه! دشت و در
از شرق تا به غرب یسار و یمین ما
گفتیم شاه برده به خلوت سه چار زن
در خلوتیم نک همه!کو؟ وازلین ما
گفتیم شاه ساخته قصر و اوین کنون
ایران سراسرش شده قصر و اوین ما
گفتیم شاه رفته و بالا نشسته است
شیخ گدا کنون شده بالا نشین ما
بیزارم از من و تو و او چونکه هر چه هست
باشد رهین جهل عظیم و وزین ما
بیزارم از تمامی این رهبران دون
این رهبران سست مهاجر نشین ما
این رهبران من من و من من فقط که من
این رهزنان کور و فقط خویش بین ما
این رهبران خسته و پفتال و پیر سال
این رهبران مخفی زیر زمین ما!
از انقلاب شیخ گریزان شدیم لیک
اما کجاست غیر گذشته قرین ما
در چاه فاضلاب به دنبال ایده ایم
احسنت و مرحبا به خیال گهین ما
بیزار دین کهنه و مفتون دین نو!
نور شعور را بنگر بر جبین ما
اسلام ارتجاعی دور از من و تو باد
اسلام انقلابی!! رسم نوین ما
ای نسل نو ز بعد من و ما چو شد خموش
اندر دماغ ما نفس واپسین ما
بر سنگ گور کهنه پرستان همچو من!
باری بخوان پیام قشنگ و متین ما
از ما بیادگار پس از ما نماند جز
یک کوه حرف یاوه و یک تپٌه رین ما