
مهدی اصلانی :
سیوهفت پائیز گذشت
باران میبارد.
برای شستن گُمگورها و گونههای ما
در یکی از روزهای پائیزی نگهبان، درِ بند را باز کرد و گفت: هواخوری!
همهگی به حیاط رفتیم. از باغچهها جز زمینی سوخته برجای نمانده بود.
لهله باغچههای بیآب در عطش تابستان. این زمینسوختهگی همجنسِ همهی پائیزها نبود. یارانِ رفته پارهای از دلِ زندان با خود برده بودند!
حاجمحسن که فهم گل داشت. حسین خزائلی و حُسنیوسفاش که همقد سقف بود.
و حیاطی که در هرگوشهاش خاطرهای دفن شده بود
ما خیره بر طنابهای رخت و زیرپیراهنهای غایب!
