بیگانه با مرگ

 

شمی صلواتی :

برای عبرت‌ ما بود
که سر بردار کردند «منصور حلاج» را 
 
برای ترساندن ما بود
 که در کوره آتش انداختند
«عین القضات همدانی» را 
 
برای بستن زبان ما بود
که زنده زنده  پوست کندن 
 «سهروردی» را 
 
 ما ترسیدم بدجوری هم ترسیدیم.
تا اینکه در پناه قانون سلاخی کردند 
  «کسروی»  را! 
 
وقتی ما از ترس گذر کردیم
 آنها مغز شکافته «وارتان» را به ما نشان‌ دادند.
 
ما هم هر چقدر توانستیم فریاد زدیم 
آنها هم هر چقدر توانستند از ما کشتند
تا اینکه کشتند و کشتند 
ازخون ریخته ما
 به صدها باغ خاوران با هزاران درخت بر افراشته برای ساکت کردن ما 
با نام و نشان کاشته‌اند 
 
ما بدون این‌که، 
جرئت کنیم  چیزی بگویم
آنهاما را کشتند، کشتند. 
 ما در زنجیر ترس اسیر  شده بودیم 
دهانمان بسته‌تر بود 
ناتوان و- در هم شکسته ….»
 
[من بادیوانه‌ها، دیوانه‌وار مینوشتم
بعدازصدها بار دیدن خویش در آینه  
هرگز نپذیرفتم مرگ را…..»
 
عصا به دست در کوچه های تاریک 
حالا در پی پس گرفتن رؤیاهایم روان هستم
همه می دانند که من با مرگ و تسلیم 
بیگانه تر از بيگانه م…..»
  
[از زخم‌هائی بد، 
وکهنه خویش هرگز,  
نه گفتم و نه نوشتم 
 
هر گاه در نیمه‌ی راه
از بدیهای 
رفقا های خوب خود، 
 تصور کردم 
لبخندشان مرا با خود برد و-
 به آغوش عواطف انداخت.
 
*همینطور شد که در قلم خویش
هرگز نتوانستم به بدی از آنان یاد کنم.
 
۱۰ مه ۲۰۲۲میلادی