
زرتشت خاکریز :
برای مادرم که در آسمانها جا گرفت
کشیدن که به میان میآید
کفهیِ زن چنان از سنگینی پایین میآید
چنان پایین مینشیند
که در کفهیِ دیگر مَرد سبُک شده و بالا میآید
ترازو از او بالا میآورد
کُشتارِ این همه کبوترانِ کوچک
و بریدنِ آوازِ بلبلان را بیخود به شاهین نسبت ندهید
این دستپُختِ مردان است
همان نامردانی که تیرکمان در دست دارند
و به عضلاتشان اتکا
و متکایشان پُر از پَرِ پاکِ پروازِ پیرانِ ناکام و
مزرعهشان گُلهگُله سرشار از یادِ جوانان شکنجه شده و متوفا
سنگِ ترازو همتَرازِ بازویِ نوزادان است
گذرِ نور از گذرگاهایِ مکاشفه و معاشقه و بیبزه
ساربانِ این کاروان است
تو در هر کجایِ جهان و هر برزن کُتک که میخوری ای زن
تو در هر بازاری که فروخته میشوی به کمتر از یک ارزن
من اینجا شرم کرده
زخمهایِ تنام را پانسمان میکنم
زمینی هستم که رو به سویِ آسمان میکنم
ستارهگان سنگهایِ درونِ چشمهایام را مداوا میکنند
آبها از سرنیزه و سنان برایِ گرسنهگان نان میپزند
تندرست باشید ای ترازوهایی که کارتان خودشناسی است
بارتان روشنگری و پیکار علیهِ بردهگی و بیگاری
ای دستکشیدهگان از خدابافی و خودآزاری
ای رسواکنندهیِ لافزدنهایِ نرگس و لاله
تعقیب و سخنچینیهایِ آلاله
تشخیصدهندهگانِ اشکِ تمساح از شیون و شقایق و ناله
درود بر شما ای درهایی که حقِ تقدمِ عبور از خودتان را
اول از همه به زنان واگذار میکنید
دستشان را میبوسید
تعظیم میکنید
زنان را آموزگارِ شیرخواران میکنید
تا مردان و روبهان و پلنگان و ابلهان به خود آیند
حضورِ خدایانِ زمینی را دریابند
درستترین زبانِ روزگاران را بیاموزند
یادی از “زند” و “پازند” کنند
و بدین ترتیب کنار گذاشته شود دین
سوار بوسه زند بر زین
و سرانجام وزنههایی وزین زاده شوند با ترانههایی زرین و سیمین
برایِ ترازویی که در کفههایاش
کفِ بریدهیِ انسان نیست
کفِ دریاست
کفنکنندهیِ زور و عضله و مردسالاری
گریزانندهیِ نهنگانِ نَر و ننگدامان و غولآسایی
که ماهیانِ مؤنثِ خُردسال را بیرحمانه کتک میزنند و به آنان تجاوز میکنند
اما برنمیگردند و به پشتِ سر نگاه نمیکنند
تا ببینند لاشهیِ خودشان را سبُک و نفرینشده بر آب
که چهگونه متعفن و در مشایعتِ کثیفِ قورباغهها
بیپرده
دارند عقبعقب به جانبِ قساوتِ غارهایِ ماقبلِ تاریخ چون بَرده
سرد و تاریک و با زنجیر دست و پا بسته
آهستهآهسته بُرده میشوند