تمساح دکانِ اشک فروشی باز کرده است

 

زرتشت خاکریز :

ای اشک‌هایِ رفته بیایید!    

به خانه‌یِ چشم‌های‌تان بازآیید!

ای بال‌هایِ قیچی شده   

با بدنِ پرنده‌گان‌تان آشتی کنید!

کلنگی که ما را در دست گرفته بود   

و خانه‌ها را همه خراب کرده بود

در رقابت با داس و چکش بود   

تمساح دکانِ اشک فروشی باز کرده بود

نوبت گرفته‌ام پیشِ پزشک   

مگر بال‌هایِ قیچی شده را دوباره در بدنِ پرنده‌گان کار بگذارد

و اشک‌هایِ رفته را باز در چشم‌ِ چکاوک‌ها بتاباند

ای سنگ‌ها ای کودکان   

به پستانِ کوهستان بازآیید!

ای آینه‌ها داس و چکش را بنمایانید!   

باد برایِ خودش حزبی باز کرد

شروع به بازی با عناصرِ خاک کرد   

و آتش مات    

که این دیگر چه‌گونه شَترنجی‌ست!؟    

و خرابه چه‌گونه می‌تواند خانه‌یِ کلنگ را آباد کند!؟   

کلمات بیمارند و برای‌شان نوبت گرفته‌ام پیشِ پزشک   

باید شرم نکُنم و آن‌جا رُک و راست بگویم   

که شکایتِ من هست از یک شپش و از دو رِشک    

و درشکه خالی‌ست از وجدان و از شرافت    

از دُر و دُرد و از شرابی بهشت سرشت   

خدایِ من!   

تا چشم کار می‌کند   

ابر در ابر است دلِ آن پرنده   

کمان که نَه   

تَک تیری تَک حزبی و اقتدارگرا است قوس قزح    

و کمونیزم و فاشیزم    

و تمساحِ دستِ راستی و تمساحِ دستِ چپی

دو کودکانِ یک کوه‌اند   

دو کوهانِ یک شتر   

دو تپاله‌یِ یک گاو    

پس “چه باید کرد؟” نامِ کتابی‌ست که نه چشمی دارد و نه چهره‌ای

نه نویسنده‌ای دارد و نه شیرازه‌ای    

و خطاب به هیچ کس

کتابی که فقط دو ورق و دو جمله دارد    

و آن این که:

ای انسان    

اگر تو در شکست شنا کنی   

پیروزی از آنِ دریا خواهد شد!

و اگر از شکست بالا رَوی   

پیروزی از آنِ پلکان خواهد شد!