
رها اخلاقی :
خطا کردید که گفتید مرگ بر شاه
نشاندید شیخِ جانی را که در ماه
نه روشنفکرِ ما فکرش که روشن
که بل تاریک فکر حامیِ دشمن
نشسته شاعران در «گوته» مشغول
حمایت کرده «شیخی» را که «مجهول»
بگفتید از برایش هان بسی شعر
که «بِه» بودش بگوئید هم «شر و ور»
مجاهد با فدائی توده ای جمع
نموده شیخِ بیشرم را که چون شمع
یکی «ملّی» که سرتا پایش «اسلام»
جمیعا شیخِ مکّار رهبر اعلام
به دورش همچو پروانه به گردش
به القابِ چنانی کرده کُرنش
مجاهد نامِ وی را «جاهد اعظم»
قبول کرده وِیَش «رهبر» نه یک کم
فدائی هم که وی را حامی از دل
بخواندش رهبری «عاقل» و «عادل»
هرآنچه «توده ای» گشته مقلّد
به فتوایش همه فرمانبری جِدّ
خلاصه چپ ز راست حامیِ دجّال
درونِ شیخِ دجّال جملّه «آمال»
همه با هم شعارِ مرگ بر شاه
برفتند جملّگی سویِ چراگاه
کشانده ملّتی را در پیِ خویش
ز «دارا» تا «میانه» هم که «درویش»
شهِ جانسوزِ میهن رفت به غربت
به غربت جان بداد نابوده طاقت
همی دیدش که میهن رفته بر باد
تمامِ دشمنان جملّه همه شاد
ز غرب و شرق جمیعاً دشمنِ وی
که دیدند میهنش ره می کند طی
رهِ پیشرفت و صنعت «اقتصادی»
بسویِ میهنی قدرت «نهادی»
همه شادان که شه رفته ز ایران
ندانستند که این آغازی «ویران»
نشست شیخِ کثیف بر منبرِ خون
به سر بودش چه ها این شیخِ ملعون
چو کفتاری فتاد بر جانِ این خاک
ز قتل و غارتش فریاد به افلاک
گذشت روز و شبش با قتل و کشتار
شعارش مرگ و نفرت شیخِ بیمار
بکشت این شیخِ جانی بس هزاران
هرآنچه شه که آباد، شیخ ویران
تمامِ رهبران جملّه فراری
پناهنده «بلاد» سرمایه داری
نرفتند سویِ کوبایِ «برادر»
و یا آن «شوروی» بودش که «مادر»
بگفتند مرگ به شاه،لیک انگلیسند
به بورژوازی جمیعا کاسه لیسند
به خارج جملّه همچون آن قناری
بیا بنگر دهند باز هم شعاری
شعارْشان همردیفِ شیخ و ملّا
نه شرمی، نی حیایی، بی محابا
هنوز هم عدّه ای گویند «شکوهمند»
به آن «پنجاه و هفتِ» غرقِ در «گند»
شب و روز می دهند این را مکرّر
دهانها پر زکف، مرگ بر ستمگر
دهند باز هم شعارِ مرگ بر شاه
تو گوئی هردو برپا کرده «باشگاه»
ببودند جملّگی در «جبههٔ شر»
زدند بر پشتِ ملّت سخت خنجر
حدودِ نیم قرن از «شه» گذشته
نموده «شیخ» از کشته که پشته
نگشتند متّحد حتّیٰ یکی روز
بباید جملّگی را زد که «بند پوز»
ولی دانی که دردِ جملّگی چیست ؟؟
طرفداری چنان بر گردشان نیست
کنون «شهزاده ای» دانا خردمند
به میدان آمده ملّت خوشایند
«امیدی» هست درین شبهایِ تاریک
بسر دارد بسی اندیشهٔ نیک
دمکرات ست، وفادارست به میهن
نگاهش یکنواخت بر مرد و هر زن
نمی خواهد شود «شه»، راسِ جمهور
اگرچه عدّه ای فریاد که «کینگ» زور
بگوید همرهم با ملّت خویش
همین کافیست نمی خواهم دگر بیش
سئوالم این بگوئید با شهامت
اگر ریگی به کفش نه، با شجاعت:
چه کرده بر شما، گوئید به روشن !؟
که با «شهزاده» برخورد همچو دشمن !؟
به این خاطر که هست دشمن به بهمن؟
همان بهمن که آتش زد به خرمن ؟
به آن بهمن که ننگِ این وطن شد
هزاران مرد و زن را در کفن برد
چه خیری داشت آن بهمن که «ننگین» ؟
ز شرق تا غربِ ایران گشته رنگین
شده رنگین به خون، ای بی مروّت
به «چین و روسیه» داده که ثروت
به لبنان و به حوثی حزبِ «الله»
برین جرم و جنایت ملّت آگاه
شده روز و شبِ ملّت عزا غم
اگر وجدان شماست اندیشه کن کم
زمانِ شه مگر ایران چنین بود ؟
کجا دریا و دشت را کرد که نابود ؟
همه نان و خوراکی سقفی آرام
جوانان کی چنین افسرده ناکام ؟
ببود کمبود ولی کشور به پیش بود
مرتّب کار و کارخانه بسی سود
نبود آزادی بهرِ «چپْ» و «شیخان»
که می بینید چه کردند وضعِ ایران
همین ها هی مرتّب ناله کردند
شکایتها به هرجائی که بردند
که شه دیکتاتورست امداد امداد !!
زدید در خارجه بس داد و فریاد
شمایان را ببست آن مرد عاقل
نبود از فکرتان هرگز که غافل
شدید پیروز، بگوبرما چه افتاد ؟
«خراب» کرده هرآنچه وی که «آباد»
ز چپ تا راستتان از یک قماشید
«هُنَرتان» این که دائم سم بپاشید
کجا «شهزاده» هست عاملْ جدائی
چرا وحدت نکرده، ای مجاهد ای فدائی؟
کجا شهزاده مانع هست به وحدت ؟
اگر «اهلِ» رهید خود کرده دعوت
چه گویم، روز وشب جملّه بکارید
برایِ شیخ شما «هیزم» بیارید
تنورِ شیخ مرتّب غرقِ آتش
بسوزد در میانش هی «سیاوش»
نیندازید که سنگ بر راهِ این مرد
شوید وی را کنار در این عملکرد
بگردید خود پشیمان آخرِ کار
شود این «راهتان» بر سر که «آوار»
بگردد میهنِ ایران که آزاد
شما گشته که خاکستر بدست باد
شمارا یاد کند تاریخ به نفرت
تمام رنجتان نارد که عزّت
«شما» را می دهد تاریخ که نفرین
که کردید «تفرقه» برپا و هم «کین»
بیائید همرهِ ملّت شوید هان
شما را بخشش ست ملّت که از جان
«رها» گفت قصّه را بس با صداقت
امید «اندیشه» سازید در «طریقت»
۶ اردیبهشت ۲۵۸۴ ایرانی
۶ اردیبهشت ۱۴۰۴ خورشیدی
۲۶ آوریل ۲۰۲۵ میلادی