اسماعیل وفا یغمائی :
نمیدانم!نفهمیدم
ندانستم که من در خواب بودم یا که بیداری
به مستی یا که هشیاری
و گویا در خیابان عجیبی راه میرفتم
که یکسویش خزر، و بیشه زار غرقه در اندوه گیلان بود
و آنسویش بلوچستان و عمّان بود
***
دو سوی این خیابان
تا افق، تا چشمها میدید
پر از انواع مسجد بود و مسجدبود
مناره ها همه تا آسمانها برکشیده سر
فراز هر مناره غرش الله و اکبر بود
و ذکر و مدح اوصاف امامان و پیمبر بود
سخن ازوصف قنبر یا بلال ویا ابوذربود
فراز آسمان خورشید در ظلمت
و بر رویش به خط کوفی شیوا
هزران سوره از اوصاف دوزخ غرقه در وحشت
و صدها آیه از اوصاف حورالعین در جنت
***
نمیدانم نفهمیدم
ندانستم که من در خواب بودم یا که بیداری
به مستی یا که هشیاری
و من اندر خیابان عجیبی راه میرفتم
کسی سر در گریبان از کنارم رد شد وپرسیدم از او
ساعت چند است
نیاورد او برون سر از گریبان گفت
گمان کردم که میخندد ولی با بغض و گریان گفت
مبارک باد و فرخنده،سحرگاه است
شب تاریک رفت و این سحر
تا بیکران بیکران
یک ارمغان از طالع شخص امام و رفتن شاه است
و ما رفتیم از تخت شهان تا منبر شیخان
به سوی آیههای روشن قرآن
به سوی خانه مولا علی آقای درویشان
به سوی حضرت سجاد بر سجاده اش گریان
و پنهان شد به لطف حضرت رحمان
به زیرمنبر و نعلین وعمامه
تمام پهنه ی ایران
و ناگاه غرش تکبیر بارگبارها
از داخل هر مسجدی برخاست
و شب بر غلظت خود بازهم افزود
. اندک روشنی را کاست
و خون جاری شد از درگاه هر مسجد
به جوبار خیابان پر از ظلمت
و او بگریخت با وحشت.
***
نگه کردم
ز زیر دارها کاندر فراز هر یک از آنها
جسدها خنده ی ابهام بر چهره
میان باد لرزان بود
گذشتم تا نخستین مسجدی کز زیر درب آن
یکی نهرابه ی خون مختلط با بانگ قرآن بود
و توضیح گذشت و رحمت وتوضیح رحمان بود
لب حوض پر ازخونی که شیخی تا نماز صبح بگذارد
وضو را لاجرم
عبا افکنده بود از دوش و با حیرت بدیدم
کاملاً عریان عریان بود
نگه کردم
نه سر نه دست نه پا داشت
شگفتآور وجودی او سرپا چنگ ودندان بود
و بر هریک ز صدها نیش زهر آگین دندانهاش
هزاران قطعه ی خونین زخاک و ملت ما
یعنی ایران بود
و برهر یک ز صدها نیش زهر آگین دندانهاش
هزاران قطعه ی خونین ز خاک و ملت ما یعنی ایران بود