رضا شاه و فرمان

رضا شاه و فرزندِ وی پهلوی

ندادند که میهن به هیچ اجنبی

نمودند که آباد میهن به عشق

نه چون شیخِ پست عشق به لبنان دمشق

به حوصی و الشعب خدمتگذار

تن و جان میهن ز این گشته زار

یکی حزبِ «الله» و دیگر، حماس

به روس و به چین کرده بس التماس

همه ثروتْ ایران بشد خرجِ جنگ

که آئینشان جملّه پستی و ننگ

شما نسلِ آن تازیِ بز چران

چه بس کینه بودش به تاج و کیان

ببود رهبرِ سارقانِ عرب

به صحرایِ بی آب زگرما که تب

همه فکرِ وی عطر و زن بوده اش

تهاجم «و» دزدی همه کرده اش

اگر بیش ازین خواهدت هم شناخت

بخوان شرحِ تاریخ و وی تاز و تاخت

رضا شاه که گویند بُدش مستبد

به ایران بُدش رهبری مستعد

تمامِ وطن غرقِ نکبت فساد

که شاهانِ قاجار وطن را به باد

هزاران گرفتار به بیماریِ لاعلاج

چه شهرها به روس داده از بهرِ باج

همه خاکِ ایران که یکسر خراب

که آبادیَش را کسی نی به خواب

کنارِ قجر شیخ و ملایِ پست

همه عزِّ ایران که رفته ز دست

برآورد خروشی «رضا شه» ز دل

که میهن چو «رخشی» فتاده به گِل

برآورد خروشی که «فرمان*» دَهَم

بنایِ نوی من به ایران نهم

همه خان و دزدان بکرد تار و مار

فراخوانده اهلِ که دانش به کار

بپا کرد به «فرمان»و  امر ارتشی

به مرزهایِ میهن حفاظ ارزشی

یکی «ارتشی استوار» و نوین

حفاظت کند خاکِ ایرانزمین

ز «نیرویِ دریائی» و آسمان

به «فرمان» بکردش بپا همزمان

بنا کرد به «فرمان» که «دادگستری»

که بهرِ قضاوت بشد سنگری

زمانِ وِیَش ملّتی کور کچل

حکیمان بخواند و بجست راهِ حل

به «فرمان» که جوئید رهی بهرِ این

شود خالی زین درد که ایرانزمین

نداشتش کسی کاغذی هویَت

نه نامی نه فامیل درین جمعیت

«شناسنامه» داد جملّه هرکس که بود

به «فرمان» بپا «ثبتِ احوال» نمود

به «بهداشت» و درمان بداد اهمیت

به ایران و ایرانی هم هویت

کشید «خطِ آهن» جنوب تا شمال

بپا کرده «بانک»، اقتصاد را جلال

یکی «بانکِ صنعت» دگر «ملّی» نام

که ملّت بَرَد سود و بس شادکام

کشاورزی، بانکِ دگر ساخت که وی

کشاورز و کشت رو به پیشرفت که طی

بپا کرد «فرودگاه» که هم آن زمان

بداد نامِ آن «مهر آباد» مکان

به «فرمان» همی گسترش علم ادب

بگفتا همین راه پیشرفت سبب

«دبستان» بساخت و که «دانشکده»

و کم کم به روستا و هر دهکده

به «فرمان» فرستاده جمعی فرنگ

که علم را شناخته بیارند به چنگ

بگفتا «حجاب» مانع ست بر زنان

چرا «مه» سیه پوش در این آسمان ؟

زنان را چرا کرده حبس اندرون ؟

به فتوایِ شیخ  جملّه خوانده زبون ؟

زنان نصفِ مردان بوند، شیخ گفت

بباید به شیخ پوزبند، زین حرفِ مفت

بگفتا زنان درس و مشق ست روا

روانیست که گردند ز مردان جدا

به «فرمان» نمود هم که کشفِ حجاب

کشید پرده از چهرهء آفتاب

زنان گشته آزاد به فرمانِ وی

بدانند که انسان بُوَند نی که «شئی»

زنانِ وطن واردِ اجتماع

به خاکِ سیه شیخ و هم ارتجاع

فقیهان و شیخان دو دستی بسر

رضا شه بکرد جملّه را دربدر

گرفته به دل کینه اش «روضه خوان»

به این کینه هست خوانده وی را که «خان»

بِزَد جملّگی را بسی پوزهِ بند

نگویند دگر حرفِ مفت و چرند

به «فرمان» نمود «رادیو» را به کار

بگفتا نیاز ست درین روزگار

بویژه که بوده جهانی به جنگ

به شرق و به خاور بلادِ فرنگ

بگفتا چرا باید این روز گار

یکی گشته ارباب و هم برده دار

نمود لغو به فرمان که این امرِ زشت

به فرمان به کاغذ به قانون نوشت

ببود نامِ میهن که هم «پرسیا»

بگفتا که «ایران» بود نام سزا

بپا کرد بنائیِ به یادِ «حکیم»

چو «شهنامه» با هیبت و بس عظیم

بکرد خاکِ ایران به «استان و شهر»

اسامیِ تازی به فارسی دگر

خرمشهر ببودش که نامی عجیب

بنامیده این اسم به فارسی نجیب

ببودند بسی شهرها اینجنان

برایِ مثال شهرِ ما زاهدان

به «فرمان» نمودش که لغو، «قمه زنی»

به هرجایِ میهن به هر برزنی

به «فرمان» بپا نظم و «ژاندارمری»

سپس شهربانی بپا لشکری

بسی جاده و پل و راهِ عبور

به نیرویِ برق برخی شهرها به نور

جلو برد که ملّت، و هم کشورش

که سالها تفاوت ز دور و برش

نگاهی نمائید به همسایگان

تفاوت ببینی تو تا آسمان

اگر وی نبود، پا به «تُنبان» بُدیم

به «فرمانِ» وی بود که ما نو شدیم

زنانْمان بُدند جملّه خانه نشین

به سر «چادری» بوده دلها غمین

نسازم ز وی من «بتی» آشِکار

به ایران بُدش مردی خدمتگذار

بداشت حتم مثالِ همه نقص و عیب

نبودش که جادوگر و اهلِ غیب

بساخت ملّت و دولتی بس بزرگ

که «ایران» به «خاور میانه» سترگ

ببردند که بیگانه وی از وطن

ببستند دهانش نگوید سخن

به غربت ز دنیا برفت بس حزین

که «شیخ و فرنگ» هردو بر وی که کین

ولیکن نمود تربیت یک پسر

که بعد از ویش تاج شاهی به سر

«محمّد رضا» نامِ وی بس جوان

نشانی به دل فرِّ «شاهان کیان»

به همّت نمود خاکِ ایران گلی

ندایش بپیچد تو گو بلبلی

شدش نامِ ایران جهان افتخار

بکرد این «محمّد رضا» شاهکار

هنر علم و دانش به سرعت به پیش

بُدش فکرِ آینده در سر همیش

کنارش بِبُد هم که «بانویِ شه»

درخشنده در کارِ وی همچو «مه»

ز کارِ هنر تا به فرهنگ قوی

ببودش به ایران چو «مام معنوی»

بپا کرده خود  کانونِ کوکان

کتاب و تاتر سینما همزمان

چه گویم نگاهی کنید خود به چَشم

به فیلمهایِ دورانِ شه، «غصّه خشم»

به خشم، چونکه ایران بُدش بس عظیم

گلستانی در منطقه خوش نسیم

«محمّد رضا» بُرده ایران به پیش

شدش بر دلِ دشمنان همچو نیش

چپ و راست به دل کینه از وی بداشت

که «روسِ سیه دل» چنین کینه کاشت

یکی «حزبِ توده» ببودش که خصم

«چپِ بی وطن» جملّه این هست که رسم

«چپِ مذهبی» هم ببود بی وطن

سرانجامِ کار بین، نگویم سخن

چو گفت نفتِ ایران ز این ملّت است

«فرنگیِ خائن» به «شرق» داده دست

ز شرق و ز غرب، چپ «و» راست، جملّه صفّ

بیاورده شیخی کثیف از «نجف»

سوارش نموده به اسبِ که دین

به تبلیغ و اخبار همه غرق کین

تمامِ جماعت که «مرگ شاه» بگو

درود بر یکی «شیخِ خونریز» که خو

شدند کشته برخی به شهرها ولی

بگفت شه نخواهم چنین من شهی

نخواهم کنم سلطنت بر که خون

فدا ملّتی را، ندارم جنون

برفت از وطن، چشم پر از اشک و غم

بگفتا نکردم چه خدمت که کم

به غربت بداد جانِ شیرین و پاک

به مصر آن شهِ خوب برفت زیرِ خاک

نشست شیخِ بیرحم به منبر به خون

که ضحّاکِ ماردوش به پیشش زبون

بکشت و بکشت روز و شب خون روان

ز مرد و زن و دخت و کودک جوان

زمین و زمان غرقِ خون گشته سرخ

که اهریمن از ترس شده زرد که رخ

همه آب و خاک را نمودش فنا

یکی خاکِ سوخته که ماندست به جا

شده خشک که جنگل، و دریاچه ها

شده پیر و فرسوده بین بچه ها

پدر مادران گشته خونین جگر

به بالایِ دار با اذان هر سحر

جگر گوشه هاشان برفته به دار

ز شب تا به صبح غرقِ اشک گریه زار

شده خاکِ ایران که یکسر عزا

نبارد که باران که بارد بلا

اگرچه گران شد به ما این ستم

شب و روز ما درد و اشک و الم

ولیکن طلوع کرده خورشید و نور

سیاهی پلیدی روانست به گور

نموده که پیدا همه هویَت

به عقل و به منطق، نه با ضدّیت

که ایران پدر را فقط «کوروش» ست

کماندارِ ایران که وی «آرش» ست

کنون نامِ وی کرده است بس طلوع

که تاریخِ ایران بنامش شروع

همه جملّه ایرانیان مرد و زن

ز بقال و استاد و گو هرچه فن

برند نامِ وی جملّگی بر زبان

رها کرده  آن تازیِ بز چران

نموده که کشف هویت، خویش را

به دوری فکنده بد اندیش را

ز چپ تا به راست جملّه درمانده اند

ز این قصّه حیران و سرخورده اند

که ما را نگیرند به بازی و کار

نشسته به نیش، همچو زهری که مار

دهند باز شعاری بهمراهِ شیخ

که از این شعار شاد، شیخ کرده کیف

بگویند که مرگ بر «ستمگر، و شاه»

شده همره شیخِ  «روئیت به ماه»

کجا «شاه و شیخ» هر دو یک سنگرند

حرا و تمدن ز یک پیکرند ؟

یکی بوده چوپان و امّی صفت

یکی علم و دانش بُدش خود جهت

نخواهم کنم جرّ و بحث این امور

شود جنگ و فتنه به آخر ظهور

همه دردشان این «رضا پهلوی» ست

امیدی شده جز ویش کس که نیست

پلی هست رهائی ز این شامِ تار

کند حتم که شیخ را بسی خوار و عار

ز چپ تا به شیخ جملّه اند در هراس

که شهزاده را کثرتی هست سپاس

شعارِ «رضا شاه و روحت که شاد»

شنیده شود با چه شوری و داد

بگوئید به شهزاده هی، «بچّه شاه»

که اولادِ شه بودن هست خود گناه ؟

خودت تخمِ کی باشی عالی مقام

که خواهی بگیری که کشور زمام؟

به حرف و عمل سر که تا پا دروغ

غروب کرده ای گشته ای بی فروغ

چه بس بیشماران تو دادی به مرگ

فتاده به خاک همچو دانه تگرگ

نتیجه چه شد، لستی از خون و درد

به خارج نشسته،فرار از نبرد

اگر دردتان ملّت و، هست وطن

بیائید کنارش نپاشید لجن

که شهزاده ای هست و آزاده خواه

کنید یاریش تا رسیم در پگاه

چو بگذشته این شامِ  تار و سیاه

به مجلس همه جملّگی را نگاه

هر آنکس که رای آوَرَد «شه» شود

و یا «رأسِ جمهور» که همره شود

بگفتم هرآنچه که دیدم کنون

که «ایران» سلامت ببادا مصون

امیدم که اینست سرانجامِ کار

تمامیِ رنجها بشینند به بار

«رها» گفتی از دل هرآنچه که بود

نه در فکرِ شهرت نه در فکرِ سود

* فرمان، رضا شاه در اکثر کارها می گفت فرمان می دهم،چرا که در برابر یک مشت قلدر و زورگو و راهزن و بویژه آخوندهای فتوا افکن مستبد مواجه بود و تنها تقابل با آنها «فرمان» بود که کارساز می گشت.