ریشه‌هایی در رگ‌ها، بال‌هایی در باد

 

شمی صلواتی :

هنوز
دهاتی‌ترین انسان این جهانم،
 
بهترین باغبان
در دل دشت،
و عاشق‌ترین
در جنگلی دور.
 
یکی مرا با خود می‌برد،
و من
چون کودکی مست و بی‌قرار
قلم به دست می‌گیرم.
 
دل می‌طغیانَد،
واژه‌ها
چون چشمه
از دل طبیعت
می‌جوشند.
 
من، باغبان پیر روستایی،
جز باغ کوچکم جایی ندیده‌ام
و تنها
با زبان درختان آشنایم.
 
یکی در وجود من هست،
همچو درختی کهنسال
که ریشه‌هایش
در رگ‌های من
پیوندی عمیق بسته است.
 
نمی‌دانم
زندگی‌ست یا چیزی دیگر،
اما دلم را صیقل می‌دهد،
مرا به دنیای پاکی‌ها می‌برد.
 
اوست
که واژه‌ها را در من می‌کارد،
اوست
که در شب‌های پاییزی
به عشق سپرد،
و در گردبادی تند
بر تنه‌ی درختی پیر
زخمی عمیق برداشت.
 
من او را می‌شناسم،
گاهی می‌ترسد،
گاهی زود عصبانی می‌شود،
و من با دست‌های ضعیفم
نوازشش می‌کنم.
 
او آهوی رمیده‌ای‌ست،
می‌گریزد
به دورترین نقطه‌ی جنگل،
چونان پر پروانه
که خود را به آتش شمع می‌سپارد.
 
عشق به طبیعت
مستش می‌کند،
تاختنش بی‌نظیر و دیدنی‌ست.
 
روزی در دادگاهی به نام عشق
محاکمه شد،
و شاکی او
تنها دل خودش بود.
 
من او را می‌شناسم
با رم کردن‌هایش.
یک روز سرد پاییزی
او را در جنگلی دور دیدم:
 
آهوی زخمی،
دور از گله،
تنها و غریب.
 
زیباتر از هر آنچه در عمرم دیده بودم.
چشم‌هایش درشت و کشیده،
سینه‌اش صاف و مرمری،
گردنش بلورین.
 
پاهایش،
همچو اسب تازی،
در رقص تاختن
زیبایی می‌آفرید.
 
اما غمی پنهان
بر چهره‌اش سایه انداخته بود.
 
نزدیک شدم،
با واژه‌های نرم و دهاتی
او را نوازش کردم.
 
به او گفتم:
چشم‌هایت نشانه‌ی زیبایی‌ست،
سینه‌ات، لب و بینی‌ات،
نمادِ زیبایی‌اند.
 
گاه رم می‌کرد،
گاه نزدیک می‌شد،
و ناگهان،
همچو گردباد
پنهان می‌شد.
 
تا روزی که همراه باد سفر کردم
و به دشتی رسیدم
که او در آن بود.
 
چون گلی معطر و خوشبو،
مرا به همسفری با دل برد.
و من پیغامم را
به باد سپردم:
 
اگر روزی دوباره
گذر به آن باغ زیبا افتاد،
به او بگو
در کوچه‌های تاریک
غرق زیبایی‌اش بودم.
 
من، دهاتی دیوانه،
اسیر باغم.
 
او شیشه‌ای شکننده‌ست،
گلی هراسان از سرما،
باید مهربان بود
و آرام،
آنگاه او را خواهی دید.
 
نگاهش صمیمی‌ست،
در میان واژه‌ها
خانه دارد،
اینجاست،
همیشه اینجاست.
 
او تصویر دل من است،
و شاید دل شما
تصویری دیگر بیافریند.
 
من زیبایی را
در دل‌ها جست‌وجو می‌کنم،
و در کلام می‌یابم.
 
اشتباه نکن،
خواننده‌ی گرامی،
قصد تصرف دل تو را ندارم.
دل من
در انحصار اوست،
واژه‌های من نیز
از اوست.
 
یک‌بار در آسمان آبی
او را با مهتاب دیدم،
و چه زیبا بود.
 
دیگر بار،
در کوهستانی سرد و بارانی،
همچون فرشته‌ای آمد
و با بوسه‌ی مهربانی،
مرا در پناه سنگی بزرگ
به خوابی عمیق سپرد.
 
بار دیگر
در ساحل،
با بانگ مرغ دریا،
او را سوار بر امواج خروشان دیدم.
 
شراب زندگی
و دانه‌های انار،
عشق است.
 
او اندیشه‌ای‌ست،
رویای پاکی‌هاست.
او را با واژه‌ها شناختم
و تصویر کردم:
 
اندیشه‌ای از زیبایی‌ها،
اندیشه‌ای از پاکی‌ها…
 
۲۵ اوت ۲۰۲۵میلادی