
زرتشت خاکری :
از سوراخِ یک جوراب به جهان نگریستن
جهانبینییِ کفش را معین میکند
بیراههها را به راه میآورد
و سنگ را وادار که خَم شود و
چاه را از آه دربیاورد
این سینهیِ بیقلب از آن کیست؟
آن جعبه چرا از کبریت خالیست؟
ظلمت حالا چهگونه بیاید و از سوراخِ یک جوراب
دو دنیا را جواب دهد؟
شما در وحشیزاران زاده شدید
از پستانِ گرگ شیر نوشیدید
و بَبرتان در ابرها جولان میداد
و با جلادان سخن میگفت از داد و از بیداد
ما آتشی بودیم در صددِ گرما بخشیدن به صدها صدف
به هزاران آب
اما از درونِ ما قاتلانی ناب بیرون آمدند
آن پرندهگان کاغذی بودند
نه غذایی مغذی برایِ قاضی
نه طعمهای حسابی برایِ دام یا ددی بودند
تا بیداد پیروز آید در این آوردگاه
بیداری را به دار کشیدند
اندیشه را چشم درآوردند و
عاطفه را گوش بریدند
حالا بیچاره و بیچهره چاه
چهگونه از عشقِ عمیقاش به آبهایِ اصیل و عتیق سخن بگوید؟
کدام پیک و پیام و پیروزیای را
به جانبِ آن جعبههایِ خالی از کبریت
خالی از جمعه
اما سرشار از جمجمه روانه بدارد؟
من به دار گشتهام سربلند
روزهایِ هفته مرا بودهاند همنبرد
و هفتتیرها گُل و گلاب و گُلواژههایِ مرا هنوز نشانه گرفتهاند
اما نمیفهمند
که رفیقانِ من قطرههایِ خوناند
خونهایی که خَم میشوند و تعظیم
به رگهایِ عزیز و عظیم و منزوی و نویسایِ شعر میکنند
ای شعر
ای نجاتدهندهیِ نجابتِ دلو از بیتَهییِ چاه
ای شعر
ای جورابِ خجل و سوراخ و سر به زیر
ای که با وجودِ دوردست بودن
هرگز سرِ قرارت نمیرسی دیر
ای بیپناه ای دلیر
پشت کرده به تیغ و به تزویر!
ای صاحبِ ترانه و تردید و تدبیر
اگر روزی ببری را دیدی که ابری را به دندان گرفته و دارد میبرد
و اگر شبی دیدی که یک خفاش دارد خورشیدی را میدرد
و میخورد
به آنان بگو که ما دیگر گولِ پرندهگانِ کاغذی را نمیخوریم!
بگو که ما این بار دیگر
کبریتی به زیرِ پر و پرواز و بیپروایییِ انسانهایِ جانی و جاهطلب میگیریم!