
رها اخلاقی :
من عاشق مسلکم جانان
کنون عشم بود« ایران»
چه دردهائی به عشقِ آن
کشیدم گه چه بی درمان
زدم بر کوه و جنگلها
فتادم گوشهء زندان
نگارم را ز دست دادم
که بوسم گرمِ لبْ «عمان»
همان عمان که دریا نام
شدم بی سر و بی سامان
دو ابرویِ کمانِ یار
نهادم پشتِ سر رنجان
برایِ این کمان ابرو
که نامش باشدش «تهران»
ز گرمایِ محبت یار
گذشتم دست و پا لرزان
برایِ گرمیِ این عشق
که نامش شازده «خوزستان»
ز زلف و گیسویِ یارم
که بود زیبا و بس افشان
به جَعدِ گیسویِ دیگر
که نامش جنگلِ «گیلان»
بلندایِ قدِ یارم
نکرده ترکش من آسان
که بلْ بهرِ قدِ البرز
نمودم ترک دو چشم گریان
که البرز قامتِ میهن
بلندایش بگو آسْمْان
دو دستانِ همان معشوق
رها کردم به درد حرمان
برایِ دستِ پر مهرِ
کویرِ داغِ آن سیستان
دو چشمانش پر از فریاد
من از ترکش بسی نالان
نگاهِِ یار پر از مهربود
مثالِ هجمهء طوفان
ولیکن مهرِ «ایران» بیش
نمود جان و تنم ویران
همان معشوقْ چو لیلی بود
و من مجنونِ سرگردان
نهادم پشتِ سر عشقش
اگرچه ترک نبود آسان
نگاهِ کودکانِ کار
دلم را کرده سخت رنجان
ببوسیدم دو چشمِ یار
به دل خنجر بُدش مژگان
نبود آسان که ترکِ وی
فقط با عشقِ این «ایران»
اگر میهن نباشد کو
کجاست عشق را بگو نادان ؟
وطن عشق ست به «آرمانم»
که این عشق میدهد «فرمان»
چه سودی باشدش ای دوست
که عشقی خالی از آشیان؟!
وگرنه می شود «فرهاد»
تبر بر دوش و «کوهستان»
نپندارید «رها» خالیست
ز عشقِ بین دو انسان
که عشق شمع است و پروانه
من آن پروانه ام چرخان
من «عاشق» مسلکم جانان
کنون عشقم بود« ایران»
شب و روزم بود این «مه»
نیاسَم دمی بی آن