عشق نامحدود من

 

اسماعیل وفا یغمائی :

دیریست برتخت دل من نشسته ای

چون جهانبانوئی

تا من شهریار تمام جهان باشم،

یک سکه در جیب ندارم

و تمام گنجهای جهان با تو در من است

عشق نامحدود من،

آواره کوی و برزنم

بی خانه و سرای در این زمستان سرد

ودر گرمای مهرتو آرمیده ام به آرامش

در زیباترین کاخ های جهان

و آتش عشق تو میرقصد در آتشکده  دلم

در زمزمه سرود عاشقانه زرتشت

آه اگر از عشق حکایتی به عیان سر کنم

عاقلان  و عاشقان !مرا کشان کشان

به مجنونخانه خواهند کشید

ومفتیان بر صلیب.

***

آزموده ام و شناخته ام

طعم هزار لب

و شمیم هزار گیسو را

پنهان نمی کنم

عریانی را پیموده ام عریان عریان

با ایمان، و در کفر بی زنجیرارتداد

در زیر نگاه خشمگین خدایان

هزار بار سیب حوارا گزیده ام بفرمان آدم

در جستجوی بهشت

به سفرها رفته ام چون ناخدائی دیوانه

تا انتهای جسم

درخیزابه های لذت

سفرهائی که دریا و کشتی و ناخدا

تنها ما بودیم آمیخته ی هم

ودر نهایت

 ازنهایت محدود تن،

تن من که دیگری رافیض بخشید

وتن دیگری که مرا ،    

خسته از تکرار دور شدم وگریختم

تا بیابم عشق گریزنده را

 در فراخنای نهایتی که بی نهایت باشد.

***

زیباست و جادوئی

عشق ورزیدن

نوشیدن تن دیگری و نوشاندن خود

اما درآنسوی ساقها و زانوان

و پستان های گرم و لبان  بی قرارخواهنده

وهر آنچه در کرانه و میانه آنها

می تپد و فیض میبخشد

افقی نیست

نمی خواهم به انکار این همه اعجاز برآیم

گیج و مست ،آواری پس از آوار

حتی پس از هزار بار،

می روی و باز می آئی به تکرار.

می روی وباز می آئی به تکرار

امادر فراسوی این همه

در فراسوی تن، جهانی است بی پایان

که نمی توان به عیان با ابلهان از آن سخن گفت

و آه اگر عاشقان بدانند

و آه اگر عاشقان بدانند

نه در لب

بل در لبخند معشوق میتوان به سفر رفت

در لبخند آنکه دوستش میداری

ودرنگاهی گویا که کتاب خاموش خداست

و تمام رسولان را از رسالت

 وفرشتگان را نزول وحی معاف میکند

عشق معنائی دیگر میافت

و از محدوه تن و لذت

به بی نهایتی راه میافت

بی هیچ تکرار و خستگی و کهنگی و سائیدگی

آنجا که نه دو لب،

آنجا که دو دل سر بر سینه هم می نهند

تا زمزمه خود را بشنوند و یگانه شوند

و عشقورزی آغاز شود

آنجا که دریچه بی نهایت باز میشود.

***

عشق نامحدود من

من از این رو گریزان از تن ها، تنهایم

و تو خود میدانی

که دیریست بر تخت دل من نشسته ای

چون جهانبانوئی

زیباترین جهانبانوی جهان

تا من شهریار جهان باشم

و غزلخوان و شناسای عشق

 در تمامت بی نهایت خود

چون چشمه ساری  گمنام

که عاشقانه فرو میریزد و میسراید

بی هیچ چشمداشتی

در این جهان محدود گیج و گنگ

شاد از آنکه در دور دستی به جرعه ای

 درختی تشنه را آبیارست

وزمزمه ای شوخ و شنگ

 در گوشهای آنکه میخواهد عشق را

فراتر از تفسیرهای سائیده شده بداند

فراتر ازنهایت و تکرار

و خاموشی نخواهد داشت

حتی وقتی که من خاموش شوم.

حتی وقتی تو خاموش شوی

و بگذار تکرار کنم

عشق نامحدود من

دیریست برتخت دل من نشسته ای

چون جهانبانوئی

تا من شهریار تمام جهان باشم

یک سکه در جیب ندارم

و تمام گنجهای جهان با تو در من است

آواره کوی و برزنم

بی خانه و سرای در این زمستان سرد

ودر گرمای تو آرمیده ام به آرامش

در زیباترین کاخ های جهان

و آتش مهر تو میرقصد در آتشخانه دلم

که تمام جهان مرا روشنا بخشیده است

که تمام جهان مرا گرما بخشیده است

جهان بی تکرار

و بی نهایت مرا

برای تو عشق نامحدود من

شعرم را برتکه ابری گذرا می نویسم

و به باد میسپارم

باشد که در دو ر دستها

بر گیسوان تو ببارد

و بر چشمها و لبان تو…..

بیستم ژانویه 2022