عقربه های شكسته

 

مهناز قزللو :

امروز حالم خوش نيست

مثل عقربه هايی شكسته می مانم

كه پرت شده ام روی دهه ی شصت

دوباره مرا گرفته اند و شلاق می زنند

باز خون روی پاها و دستها و تنم شتك زده انگار

ميان ٢٤٠ و آموزشگاه

ميان ٣٥٠ و ٢٠٩

ميان شعبه ی ٣ و شعبه ی ٧

در راهروهايی با كاشی های سياه و سفيد

می دوم

می دوم

می دوم

 

هيچكس نيست

توی سلول انفرادی در كميته ی مشترك

زن نگهبان مرا لخت كرد

در تنم چه می جويد…

هويتم را كه روی كارت شناسايی نوشته اند

هنوز آن روسری

مثل طناب دار، آويزان است

در اوين

در تاريكی های معكوس وقت

و قطره ها همچنان می چكند

چليك…

چليك…

چليك…

شيشه ای كه رگ هايم را بريد

از پله ها بالا رفت

و در راهروهای ٢٤٦ پيچيد و گم شد

و چشم هايش را بست

گيرم اين بحث انگيزترين تنهايی ی من

برود گم شود

به گوری برود.

دارند حكم اعدام مرا می خوانند

و الله اكبر مي گويند

پس من كجا هستم؟!