گلناز غبرایی :
این فكر كنم اولين مرگ در بازار ما بود كه مرا به نوشتن واداشت. هفت سال از آن تاريخ مَي گذرد. بساط كوچك مينا حالا به دست پسرش بزرگتر شده و بازار را همچنان از بوهاي تند و تيز ادويه و برنج پر مَي كند و دخترش، مينا كوچولو حالا دو ساله است. زندگي همچنان ادامه دارد
آن اوایل که آمده بودیم، همه ی خارجیها برایمان آشنا بودند، خانمهای ترک روسری به سر را که در پارک میدیدیم، میایستادیم و لبخند میزدیم. وقتی برای خرید گوشت به مغازههای عربی میرفتیم بلند سلام میگفتیم و لبخندمان را برای همسایهی یونانیمان نگه میداشتیم.
آن اوایل همان بیست و پنج شش سال پیش که برای اولین بار پا به بازار دوسلدورف گذاشتم،
مینا را دیدم. در سرمای بی پیر ِماه فوریه شلوار ساتن گل بهی و بالاپوش رنگارنگ هندی به تن داشت، موهای بلند و سیاهش را بافته بود و وسط پیشانیاش یک نقطهی قرمز به چشم می خورد. مثل هندیهایی که در سینما میشود دید. دکه شان یک ردیف جلوتر از ما بود و رونق چندانی نداشت. فکر کنم او و همسرش هم چون ما از بیمهری آلمانیها در محیط کار آزرده بودند.
آلمانیهایی که خود را صاحب بازار میدانستند و امیدوار بودند، ما دیر یا زود از دشواری کار و سرما و کمی درآمد به تنگ آییم و آن جا را به آنان واگذاریم. ما ولی ماندگار شدیم. نمیدانم از کی هر وقت چیزی کم داشتند به سراغ ما آمدند یا ما برای بستن در دکه مان از آن ها کمک گرفتیم. اما به تدریج بوی تند و تیز سسهای رنگ وارنگشان، عطر خوش خُلفه ،وقتی نان میپختند و بوی هل و زنجبیل ،چای شیری و شیرینشان از میان بوی غذاهای اروپایی راهش را به مشام ما باز کرد.
آلمانی ها داشتند عادت میکردند که وقت نهار گاهی هم جلوی دکه ی غذای هندی بایستند و به جای سیب زمینی سرخ شده، برنج وُ سمبوسه ـ که دستورپختش به شدت مخفی نگه داشته می شدـ سفارش بدهند. و به این ترتیب ،کار مینا و سینگ بهتر شد. دیگر چند تا نیمکت هم جلوی بساطشان گذاشتند. گمان کنم همکاران آلمانی هم کم کم به وجود آنها و ما عادت کردند و شدیم جزئی از تصویر این بازار قدیمی.
اولین باری که پسرش را در خانه مان دیدم و پسرم گفت که با او دوست نزدیک است به هم سرنوشتیمان فکر کردم. بچههای ما در این محیط بیگانه که همیشه هم با آغوش باز پذیرایشان نیست به سوی هم کشیده میشوند و نسل دومیها با رشتههای بیشتری به هم پیوند میخورند..
مینا را اما هر روز میدیدم. با همان کیفی که دسته اش را بارها و بارها میدوخت و وصله میزد، با همان لباس هندی که گاهی جلیقهای پنبهای روی آن میپوشید، بعضی وقت ها فقط سلام و علیکی از دور بود و گاهی چند کلمه رد و بدل میشد. بعضی وقتها هوس چای پر ملاطشان را میکردم و بعد به جایش یک ظرف زیتون پر شده با بادام برایشان میبردم. گاهی سمبوسههای تند و تیزشان را که میدانستم دستور پختش را نمیدهد میخریدم و گاهی میدیدم که زرد و نزار است. هرچند با همان لبخند همیشگی، سلامی میگفت وٌ میگذشت و گاهی فقط از سرما شکایت میکرد.
تا یک روز که نیامد و پسرش گفت که پس از سال ها انتظار نوبت پیوند کلیه به او رسیده و حالا در بیمارستان است. با تعجب پرسیدم که مگر مشکل کلیه داشت و شنیدم که هفت سال هر هفته یکی دوبار برای دیالیز میرفت و بعد میآمد سرکار. نه من پرسیده بودم و نه او گفته بود چرا صبحها این طور رنگ پریده و زرد است.
یک ماهی در خانه ماند و وقتی دوباره سرو کله اش در بازار پیدا شد لاغرتر و رنگ پریده تر از همیشه بود. خمیده شده بود و بیشتر پشت دخل مینشست. حالا دیگرهربار از جلوشان رد میشدم حالش را میپرسیدم به تلافی همهی سالهایی که نپرسیده بودم. به زحمت سر تکان میداد و طرح لبخندی روی لبهایش مینشست و بسرعت ناپدید میشد.
آخرین بار روز بیست و هفت دسامبر دیدمش برایش سال خوبی آرزو کردم و بعد با پسرش که میل داشت به جای بودن با خانواده و سرزدن به برادر بزرگتر در مهمانیهای جشن سال نوی دوستانش شرکت کند، سرگرم صحبت شدم.
بعد یک هفته نبودیم و وقتی دوباره سرکار برگشتم دکهی هندیها بسته بود. رویش نوشته بودند مینا و زیرش آگهی تسلیت. چند تا شاخه گل رز سفید هم چسبانده بودند به در بسته. خاکسپاری روز بعد بود. این اولین باری نبود که در مراسم تدفین خارج از کشوریها شرکت میکردم. اما اولین بار بود با کسی که سالها هر روز میدیدمش وداع میکردم. با آشنایی ناشناس که شاید اگر همه ی حرف های بیست و چند سال آشناییمان را با هم جمع میکردیم، یک ساعت هم نمیشد. و با این همه وقتی پسرش شروع به صحبت کرد، حس کردم پسر من هم می توانست به همین زبان درباره ی من همین حرف ها رابزند..
ما از دو دیار و با دو سرنوشت متفاوت گذارمان به این سرزمین و این محل افتاده بود. شاید آن اوایل آرزوها و اهدافمان سال های نوری با هم فاصله داشت. ولی زندگیمان در این سال ها چقدرشبیه شده بود.
از میان همکاران ،من بودم و دوستم که او هم زندگیش به همین بازار پیوند خورده است. یک یونانی و یک ایتالیایی و همسایه ی هلندی هندی شان و یک آلمانی. حلقه ی گلی که از طرف همکاران روی مزار بود نوشته ای به همراه نداشت و من فکر کردم شاید باخودشان فکر کرده اند زیاد هم مهم نیست. حالا چه کسی می خواهد بخواند مگر؟
بعد ازپایان مراسم به محل کارم باز میگردم. جلوی دکهی مینا ایتالیاییها میز خودشان را علم کرده اند و مردم ایستادهاند و پاستا با سس سرخ و سبز و سفید میخورند و شراب سفید مینوشند. بازار زنده و شاد است. توی راهروی درازی که ما را به هم پیوند می زد، میایستم و به بالاپوش و شلوار ساتن مینا فکر می کنم و این که گاهی این مفهوم :زندگی ،ادامه دارد چقدر میتواند بیرحمانه باشد..