
دکتر محمود مسائلی (مهجور) :
ای شما که جام تزویر را به نام تقوا سرکشیدید،
و «گناه ظلم» را چون محرابی مقدس بنا نهادید،
ای فریبکاران نقابدار،
که نخستین سنگ این دیوار تباهی را با لبخندی دروغین نهادید،
بدانید که هر قطرهی خون بیگناهی که بر این خاک ریخت،
خطی سرخ است بر پیشانیتان،
و نانی که از سفره یتیمان ربودید، نان نفرین بود نه نعمت.
دستهاتان، هرچند زرین، آغشته به خاکستر خاموشی هزاران جان است،
و چشمانتان، هرچند خیره در قدرت، کور از دیدن حقیقتند.
این ظلم، تنها زخمی بر دل بیپناهان نبود،
بلکه داغی است بر چهره تاریخ،
و سیلی است بر گوش وجدان بشر.
اما بدانید، ای وارثان ننگ و دروغ،
که این شب، هر قدر هم طولانی، روزی به سحر خواهد رسید.
تاریخ با دستانی لرزان ولی لبریز از حقیقت،
نام شما را، چون لکهای سیاه، بر دیوارهی رسوایی خواهد نوشت.
فریاد مظلومان، اگرچه در گلو خفه شد،
اما در جان خاک ماند،
و خواهد رویید از ریشهی اندوه،
به سان درختی که هر برگش، سند خیانت شماست.
آری، آن روز میآید،
که پرده از چهرهی ریا برمیافتد،
و شما، در آستانهی تماشای همهی عالم،
به پاسخ ظلمی فراخوانده خواهید شد که اندیشیدید پنهان است.
اما ظلم، هرگز پنهان نمیماند،
و خیانت، هرگز جاودانه نیست.
آماده باشید… که خورشید عدالت،
در طلوعی بیتأخیر، به تاریکیتان پایان خواهد داد.
* * * * *
«گناه ظلم»
دلـــم گرفت از این باور دروغ شــما که نيست جزشب تاریک، در قرین شما
دروغتان که ببندد به حقپرستان راه طنين نفــرت ما شــد، دم لئیــــن شـما
رهــا کنید دام فریبِ طــلای پوسیده که زهــر مار نهان است در نگين شما
به هر کلام شــما، نيش زهرتان پیــدا که بیثمـــــر شده هر باغ دلنشين شما
فريب، مرهم زخــــم فقير نتوان شـــد نه وعــــــده و نه دوا و نه انگبین شما
گمان مــــبر که ســــــکوتم نشئهٔ تسليم هــزار شــعله در افتاده در کمـين شــما
گناه ظلم بسوزد به تف زميــن شما لباس مرگ بـدوزد به سرزمين شما
به فقــر اگــــر بکشانید خــــانه ما را به خشم خویش بسوزیم کیش ودین شما
عجب مدار اگر اين جفـــا بسوزاند سرير وکوسن وسرمايه و سنيـن شما
شنيدهايد جغد حرامی که درخراب آمد؟ هم اوست برسرکردار و هم کمين شما
يقين بنای سعــادت دگــر نمیســـازيم نه در يسار وميان و نه در يمين شـما
برو هـر آنچه دلت میسزد به عالم گو کجاست آنکه پذيرد دم لئين شما
اگر به خشم بدوزی قفای ماست محال نه سفره و نه کباب و نه انگبين شما
روا مباد مرد خدا را به ذکر بد نامی که ما نه قوم شمائيم ونه به دين شما
خداست آنکه به سويش اميدوارانند نه قاضی و نه پرستار و نه امين شما
پیام گفته «مهــجور» عاشقان دانند نه لوطيان معلق زن عجين شما