یک قصه بود / هرچند ناتمام.

رضا مقصدی

……………………..
مردی شِگفت بود.
با مردمش پیاله زد وُ از زمانه گفت.
در “قیصر” ش، شکُفت.
از سالها ی دور
درد ِ بلند ِ تیغه ی چاقورا
در پُشت ِزخم خورده ی خود داشت.
درپای هرچه خاطره، بنشست.
سربرفراز ِعاطفه ، افراشت.
او از برای “مردم ِ بی لبخند”
یک قصه بود
هرچند ناتمام.