سیاست مماشات با فاشیسم – 14 توازن قوا بهم مي خورد

دکتر کریم قصیم :
– پیدائی و پویش دهه سی قرن بیستم –

توازن قوا بهم مي خورد

« آن روشهاي سبعانه موسوليني، شوک ناشي از مذاکرات في‌مابين هوآر و لاوال، شکست اقدامات جامعه ملل و فروپاشي آشکار نظام «امنيت جمعي» نه تنها در حزب کارگر و حزب ليبرال ولوله‌يي به‌پا کرده بود، بلکه طيف گسترده افکار عمومي که هفت ماه پيش به حفظ صلح رأي داده بود، حالا همگي عليه جباريت نازيسم و فاشيسم برپا خاسته, حاضر بودند عليه آنها بجنگند… اما دولت روي همان خط خودش درجا مي‌زد : دعوت به آرامش، کارها و اقدامات نيم‌بند، و ادامه مشي مماشات…»

   چرچيل،ص 105 کتاب جنگ جهاني دوم

«… طي دو سال تعيين کننده 1936-1935 اداره امور مهم انگلستان به دست مردي افتاد که – به قول لرد کرزن «به اشد درجه معمولي و بي‌اراده بود». بالدوين نه استقلال عمل و نه قوه تصميمگيري لازم براي يک دولتمرد را داشت. درمقابل مشکلات سياست خارجي خود را مي‌باخت و با دغدغه دائمي (که مردم چه خواهند گفت) متزلزل بود، به جاي آن که در شرايط دشوار عزم جزم نشان دهد و شجاعانه توده‌ها را رهبري کند. »

تاريخ سياسي انگلستان، اريش ايكه برلين،1951- صفحه120

1936، برآورد نيمه‌وقت

تهاجمات فاشيسم ـ نازيسم، افت سياسي قدرتهاي ورساي و بي جواب گذاشتن نقض آشكار پيمان، تزلزل اتحاد و اعتماد ميان دولتهاي دموکراتيک (انگلستان و فرانسه)، پيچيده‌تر شدن تناقضات اين کشورها با قدرتهاي سربلند کرده (آلمان و ايتاليا)، به‌علاوه ضعف و ناتواني نظام حقوقي و اجرايي ورساي (جامعه ملل)، و از همه بدتر غيبت يک رهبري با صلاحيت وصلابت سياسي در رأس دولت بريتانياي كبير و… مجموعه  اين عوامل  موجب پيدايش يک خلأ قدرت خطرناک در اروپاي نيمه دهه سي(1936) شده بود.

ديکتاتورها شروع کرده بودند به دست‌درازي و تجاوز که اين خلأ  قدرت دموكراسيها را پر کنند. قدرت فائقه بريتانيا آشكارا در حال عقب‌نشيني بود, تعادلهاي كلاسيك اروپا تزلزل پيدا كرده و صورت مسأله جديد عبارت بود از کسب هژموني قدرت در قاره اروپا.

انزواي سياسي بنيتو موسوليني (در پي تجاوز به حبشه) موجب شد که دست همکاري به‌سوي آن منزوي ديگر، آدولف هيتلر، دراز کند و چندي بعد سنگ بناي «محور شر» آن زمان و صف‌آرايي منجر به جنگ جهاني دوم گذاشته شد.

البته، اوائل 1936، هنوز نيروهاي دموکرات جامعه ملل و مجموعه قواي جهاني آنها کماکان بسيار قويتر از مجموعه نيروي ديکتاتوريها بود. علاوه بر اين, همان طور كه قبلاً نوشتيم, جو جامعه انگلستان بسيار مبارزه‌جوتر از سابق شده و در سطح رسانه ها نيز (منهاي لابي هيتلر و رسانه‌هاي حلقه کلايودن) تمايل به صف‌آرايي عليه فاشيسم بيشتر به چشم مي‌خورد. منتهي، در سياست خارجي، به‌رغم روي کار آمدن ايدن، وزير خارجه جديد، کماکان در به همان پاشنه سابق مي‌چرخيد. آنتوني ايدن مخالف امتياز دادن به ديکتاتورها موضع مي‌گرفت و به قول خودش به اپيزمنت کل اروپا ( از ديد وي , به مصالحه و ثبات صلح درکل اروپا) فکر مي‌کرد. اما نخست وزير بالدوين و اکثريت کابينه، که خط مشي دولت را معيّن و اجرايي مي‌کردند، دو دستي به سازش با رايش آلمان و شخص هيتلر چسبيده بودند. گرچه اين دو ديدگاه اين‌هماني نداشتند، ولي در خط عملي دولت نوعي استمالت از ديکتاتورها در دستور بود و در نتيجه امتياز دادن به هيتلر و عقد قراردادهاي دوجانبه (مثل همان قرارداد ناوگانها با بريتانيا)  به نفع نازيها و مشخصاً به ضرر صلح در کل اروپا تمام مي‌شد.  هيتلر داشت – تحت عنوان «تجديد نظردر ورساي و حقوق برابر براي آلمان» – به سرعت، باخته‌هاي جنگ جهاني اول را تقريباً مجاني پس مي‌گرفت و چراغ راهنماي او در اين مرحله (تشديد بازسازي قواي نظامي)، ادامه پيشروي توسط مانورهاي تهاجمي در سياست خارجي بود. او، در گام بعدي، حال با همراهي بريتانيا و يا بدون آن، هژموني اروپا را مي‌خواست…و در نهان طرح فرمانروايي بر کل جهان را تدارک مي‌ديد.

هيتلر از همان سالهاي نخست از يک استراتژي مشخص  پيروي مي‌کرد كه روي اركان زير استوار بود: تجديد نظر در ورساي, سرکوب و انقياد فرانسه در غرب و کسب سرزمين و «فضاي حياتي» در شرق، فراسوي اروپا تا اورال و مرزهاي هند, توسط هجوم بزرگ به شوروي و نابودي و تصرف آن.

حالا داشت فاز نخست اين استراتژي (يعني فسخ ورساي ضمن تجديد استقلال عمل نظامي ـ‌سياسي آلمان) را به سرعت پيش مي‌برد. از ديد او فاشيسم ژاپن هم مي‌توانست ترتيب ايالات متحده انزواطلب (و از نظر نظامي ناآماده) را بدهد.

سعي هيتلر در عقد پيمانهاي دو‌جانبه يک تاکتيک چند منظوره بود. با اين نوع پيمانها، همسايه‌ها را تا روز موعود خواب مي‌كرد (نمونه لهستان)، جبهه حريفان را منشعب و ضعيف مي نمود و حلقه محاصره آلمان را از بين مي‌برد.

در داخل (ضمن سرکوب مخالفان ـ يهوديان)، برنامه 4 ساله‌يي که در کنگره حزب نازي در سال 36 اعلام کرد،  يکسره در خدمت ساختمان نظامي غول‌آسا و آماده شدن براي جنگ بزرگ بود. در سياست خارجي اما (تا رسيدن به لحظه موعود) همه چيزمي‌بايست در خدمت ايجاد شکاف مابين انگلستان و فرانسه، حصول توافق و يا دست‌کم بي‌طرفي بريتانيا و بستن پيمانهاي دو‌جانبه صلح و «عدم حمله» با همسايگان و طرف حسابهاي بين‌المللي، و البته پرهيز از پيمان جمعي باشد!

موسوليني نيز بعد از موفقيّت خونبارش در حبشه, هوسهاي ديگری در سر داشت.

طرف شدن «قدرتها» و به‌ويژه بريتانيا با اين ديکتاتورهاي مهيب و مهاجم، توش و توان شخصيتي ـ سياسي متناسب مي‌طلبيد. به‌خصوص، رو‌در‌رويي و مقابله با هژموني‌طلبي هيتلر (که به هرحال چشم به جهان داشت)، به يک بينش استراتژيک و رهبري سياسي از نوع ديگر نيازمند بود. مکدونالد ـ بالدوين و کابينه‌هاي عمدتاً متشکل از اشرافيت اجتماعي ـ‌حزبي قديمي انگلستان، آشکارا فاقد خصوصيتهاي لازم براي چنان ميدان سياسي بود. در عين حال، پتانسيل اجتماعي و امکانات گوناگون سياسي و بين‌المللي براي يک صف‌آرايي جديد و قاطع وجود داشت، منتهي هدايت آن به سياست و يک رهبري صالح سياسي ـ استراتژيک نياز داشت، که چند سال بعد، البته پس از شروع جنگ, سر کار آمد.

قدر مسلم آن که (به شهادت مدارک تاريخي) اتخاذ سياست استمالت ديكتاتوريها 

در دهه سي قرن بيستم، به هيچ‌وجه يک اجبار عيني و مسير ناگزير دولت فخيمه به شمار نمي‌رفت، بلکه قطعاً يک انتخاب سياسي از بين بديلهاي ممكن بود. گزينشي که بايد آن را  تا حدود زيادي بازتاب درجه کفايت و قابليت رهبري سياسي در هيأت حاکمه وقت انگلستان دانست.

در واقع، پس از روي کار آمدن هيتلر و شروع تهاجم ديکتاتوريهاي ژاپن و ايتاليا , تضاد مابين فاشيسم و دموکراسي در اعماق (اقتصاد، سياستها و فرهنگ و…) آشتي‌ناپذير شده بود. ولي اين تحول در سطح رهبري وقت دولتهاي انگلستان ـ فرانسه اصلاً مفهوم نبود و طبعاً به سياست راهبردي براي مقابله با مخاطراتي كه دموكراسي را تهديد مي كرد, تبديل نشد. سياست خارجي آنها در چند  توهم کوته‌بينانه خلاصه مي شد: طرح محدود نگهداشتن ديکتاتورها توسط سياست اپيزمنت به طور پاسيو, در دوران نسبتاً طولاني کابينه‌هاي مکدونالد / بالدوين، و سپس سياست فعال اپيزمنت توسط چمبرلين از ماه مي سال 37 الي شروع جنگ جهاني دوم.  به ويژه طي 6 سالي كه از زمان روي كارآمدن هيتلر گذشت, به غير از فازهايي كوتاه و بيشتر معطوف به انتخابات, درکابينه‌ها رويهمرفته توهم آشتي و سازش (و حتي، اين‌جا و آن‌جا، تمايل به  اتحاد و همکاري) با فاشيسم  جناح غالب را تشكيل مي داد.  پيش از شروع جنگ جهاني، در هيچ دوره‌يي سياست دفع قاطع فاشيسم، به‌مثابه دشمن قسم‌خورده و اعلام‌شده دموکراسي، در دستور دولت انگليس قرار نگرفت. حتي روي موازين و اساسنامه جامعه ملل به ‌طور جدي پيگيري و پافشاري نمي‌شد. بر عکس، دولت بريتانياي کبير، که ظاهراً و رسماً بزرگترين قدرت نظامي ـ سياسي جامعه ملل و ضامن اول نظام ورساي به شمارمي‌رفت، در عمل خود اولين ناقض و خاطي نسبت به اين نظام بود.

کابينه‌هاي بريتانيا، از طرفي گرفتار افکار عقب‌مانده اشرافي, غرق آنتي کمونيسم و وحشتزده از مبارزه سنديکايي ـ سياسي زحمتکشان داخل کشور خود ، و از طرف ديگر عاجز از مبارزه قاطع عليه فاشيسم بودند. در طرف مقابل چند هيولاي مهيب, با رهبراني جبّار ولي قاطع و كارآمد, هر روز بيشتر از پيش حالت تهاجمي به خود مي گرفتند. ديناميسم اين وضعيت  آشكارا براي دموكراسيها خسرانبار بود. عدم حضور رهبري ذيصلاح و متناسب با نيازهاي زمان در مسند قدرت و تصميم گيري, به‌علاوه عدم آمادگيهاي مكفي نظامي ــ‌سياسي , كار را  براي فشار مداوم طيف لابي ديکتاتورها و اشراف ضد بلشويست و رسانه و مطبوعات قدرتمند آنها آسان كرده بود. حلقه مفقوده اصلي اما – به نظر نگارنده – همان رهبري سياسي بود كه با شرايط صعود فاشيسم خوانايي و توان هماوردي نداشت.

در هر حال، خصوصيتهاي طبقاتي ـ فرهنگي و فشارهاي سياسي فوق از راست، دولتهاي وقت را به خيال اين «پنبه دانه» انداخت که ميل هيتلر به کسب هژموني درغرب را (توسط استمالت) کور کنند و هيولا را صرفاً در شرق به جان بلشويسم اندازند. گمان مي‌کردند اين‌طوري مي‌توانند دو طرف را به جان هم انداخته، خود بدون مايه گذاشتن  در این معرکه جهاني برنده شوند!!

طبعاً، حاصل اين خرده سياستهاي تاجرمنشانه چيزي جز شکست و فضاحت و رسوايي نمي‌توانست باشد. نزد ديکتاتورهايي چون موسوليني و هيتلر، ُمشت چنين دولتها و خرده تاکتيکها همواره باز بود. حضرات استمالتگر يک لحظه هم هماورد بازيگران شيطاني و جنگ‌افروزاني چون هيتلر نبودند.

استانلي بالدوين، سياستمداري کهنه‌کار (با منشأ روستايي) بود و  به‌عنوان يک تاکتيسين ماهر درکشمکشهاي حزبي داخل کشور شهرت داشت، ولي در سياست خارجي- که ميدان اصلي مانورها و درگيريهاي بزرگ دهه سي قرن بيستم به شمارمي‌رفت- بالدوين تقريباً هيچ‌کاره بود. وي در فکر استراتژيک که هيچ، سطح دانش و آمادگي‌اش در مسائل سياست خارجي حتي به روز هم نبود. سياست خارجي را دوست نداشت…، و در اين صحنه دائم دچار ندانم‌کاري وسرگشتگي، محتاج دستياري ديگران بود. هنگام بروز يک بحران خارجي، سران مطبوعات کشور بارها وي را عصبي و عاجز مي ديدند.  در اين حال ميدان سياست خارجي دهه سي، در مثل، همانند قماري بزرگ با «داوي» به ارزش اروپا و جهان بود. ولي بازيگران انگليسي ـ فرانسوي – در انديشه و عمل و توان تجربه‌شان – اساساً اهل چنين کارهايي نبودند. به قول چرچيل، حتي اعصاب اين بازي را هم نداشتند! دغدغه فکريشان خرده‌حسابهاي فراکسيوني در مجلس و رقم آراي انتخابات بود. هر دفعه که در سياست خارجي آتشي به‌پا مي‌شد، بالدوين يا در مرخصي به سر مي برد و يا دچار لرزش و ترديد، به غايت محتاط و البته هميشه خواهان «حفظ صلح»!

در آن سالهاي خطير، جوهر بازي هيتلر و جِنمَ بازيگران انگليسي، خود معادله اي يک‌طرفه و محکوم به شکست بود.

براي گشودن چشم‌اندازی  متفاوت، اول طرف انگليسي معادله مي‌بايست تغييرکند. آنگاه همه  نمودارهاي افت مي توانستند به سوي دگرگوني و پويشي شگفت خيز بردارند.

فرانسه هم که به لحاظ خطر عاجل همسايه ناچار بود گاه و بي گاه سياستي قاطع اتخاذ كند، با آن كه  توان نظامي برتر داشت، باز به دليل جا زدن انگليسيها و يا روي کاربودن افرادي چون لاوال در فرانسه، عملاً نمي‌توانست در برابر ديكتاتورها ُجربزه و عزم سياسي لازم را  نشان دهد.

بدين‌ترتيب در اروپاي 1936، شرايط و ديناميسمهاي سياسي, آشکارا به نفع نازيسم ـ ‌فاشيسم و به ضرر ساختارهاي  دموکراسي در حال تغيير بود. حتی يک قياس و برآورد ساده با سال 1933 نشان مي‌داد که نتايج عملي خط‌مشي اپيسمنت طي آن سه سال، به‌طور قطع به نفع ديکتاتوريها (ژاپن، ايتاليا، آلمان) تمام شده بود. به‌خصوص پس از ورشکستگي تحريمهاي نيم‌بند جامعه ملل عليه ايتاليا، وضعيت جاري براي موسوليني و ديکتاتور کمين گرفته آلمان، بسيارمساعد شده بود و امکانات بي‌سابقه ای به آنها چشمک مي‌زدند.

خط «صلح طلبي», که در ديدگاه اپيسمنت عملاً چيزي جز تسليم و عقب‌نشيني دائمي در مقابل زياده‌خواهيها و تجاوزهاي فاشيسم نبود، مرتب به متجاوز و مهاجم فرصتهاي تازه و  سهل الوصول مي‌بخشيد. ضعف و فتور سياسي غرب، سستي و رويگرداني از مبارزه قاطع با فاشيسم، موقعيت ممالک دموکراتيک و مرتبه جامعه ملل را مدام تحليل مي‌برد، تعادل قوا را بهم مي‌زد و خطر جنگ بزرگ نهايي (که از اول در طرح استراتژيک هيتلر نهفته و پيش‌بيني شده بود) جدّي تر و نزديک تر مي‌شد. در آن دوران حساس که دموكراسيها مي‌بايست در سياست و ديپلوماسي قاطع و ثابت قدم ماند و روي حقوق ملتها و الزامات امضا شده بين‌المللي محکم بايستد و به جامعه ملل اعتبار و قدرت اجرايي فزاينده بخشد، استمالتگران به خيال حفظ صلح براي خود,  مرتب مجري امتياز بخشي – اغلب  از كيسه ديگران-    به طرف جنگ طلب بودند.  فقط گروه کوچکي از سياستمداران بزرگ انگلستان که در انزواي محض و مطلقاً در اپوزيسيون بودند، به‌رغم فشارها، پيوسته روي مسائل مبرم دفاع از دموكراسي انگشت مي‌گذاشتند و هشدار مي‌دادند:

«سستي و بزدلي، گيريم با نيت نيک و انگيزه شريف هم که  باشد، هرگز از پس شرارت مصمّم و مسلح بر‌نمي‌آيد.  در اين روال ِ محکوم به شکست, که صدها ميليون انسان ساده و معمولی را در يک جنگ خانمانسوز تباه خواهد کرد, صلحدوستی صميمانه پوزش قابل قبولی نيست.

کف‌زدنها و شعار‌دادنهاي صلجويانه با نيت نيک (هنگام پيشروي قواي جنگ‌افروز شرور)، رفته‌رفته خاموش مي‌شوند و به‌هنگام وقوع فاجعه ديگر صداي آنها به جايي نمي‌رسد». 1

تاکتيک هيتلر در بحران حبشه

در طول بحران و جنگ حبشه، هيتلر نخست بي‌طرفي پيشه کرد. تهاجم موسوليني برخي محاسبه‌ها و اصول  اوليه مطلوب وي را بهم زده بود. تمايل به اتحاد با هر دو کشور بريتانيا و ايتاليا جهت نابودي حريف قديمي يعني فرانسه و تهاجم نهايي به شرق اروپا و روسيه، اين برنامه منطبق بر خط قديمي مندرج درکتاب «نبرد من» هيتلر و تا آن زمان نيز چراغ راهنماي اعلام نشده وي درسياست خارجي رايش آلمان بود. اما، مشي استعماري موسوليني و در نتيجه بروز اختلاف مابين امپراتوري انگلستان و ايتاليا بر سر حبشه، آن نقشه اوليه را به‌هم ريخته بود. درآغازبحران, ظاهراً  گرايش به يک طرف موجب رنجش طرف ديگر می شد. پس، چند صباحي خود را کنار کشيد و به مشاهده روند وقايع پرداخت. همين که مطمئن شد موسوليني قلدري مي‌کند و انگلستان هم اهل مقابله جدي نيست، با آن که تازگي به اولين قرارداد نظامي (ناوگانها) دست يافته و «عصر جديد رابطه با بريتانيا» را اعلام کرده بود،  تصميم گرفت بحران غير‌مترقبه را دامن زند. شروع کرد به‌طرف ايتاليائي امداد رساندن و دستور داد، با زير پا گذاشتن تحريمهاي جامعه ملل، مواد خام و به‌خصوص ذغال سنگ از آلمان به ايتاليا ارسال شود. از سوي ديگر، پيروزي سريع موسوليني و بازگشت قدرت نظامي غول‌آساي وي به صحنه اروپا به نفع رايش آلمان نبود. بنابراين، در گام بعدي و کاملاً پنهاني، از همان تابستان 35 شروع کرد به کمک نظامي رساندن به حبشه. 2

هيتلر، با تاکتيک ارتجاعي تقويت آتش جنگ و بحران، به چند هدف سياسي دست يافت:

ـ بحران و جنگ حبشه را در حد توان خود تشديد , حتي‌المقدور طولاني و از اين طريق (به‌جهت عوارض سياست اپيزمنت نسبت به موسوليني) موضع انگلستان و نيز تتمه اقتدار جامعه ملل را به سهم خود ضعيفتر و سيستم امنيت جمعي را بي‌آبروتر کرد،

ـ براي اولين بار خط انزواي سياسي آلمان در جنوب اروپا را شکست و

ـ با دادن کمک به موسوليني، روابط آلمان با ايتاليا را از تنش و تخاصم قبلي (سر مسأله کودتا در اتريش) در آورد و فراتر از آن، بذر همکاري و اتحاد بعدي با ايتالياي فاشيست را کاشت. موسوليني بعدها به اين واقعيت اقرارکرد که ايده تشکيل محور رم ـ برلين در پائيز 1935متولدشد.3

بدين ترتيب، درصحنه سياست خارجي، در اثر ضعف نشان دادن دولت انگلستان و ترس و بي‌صلاحيتي دولت وقت فرانسه، هيتلر از بحران حبشه و شرايط ماههاي آخر جنگ هم‌چون يک فرصت جديد و طلايي  استفاده کرد و به بهانه موهوم (دوستي شوروي با فرانسه)، بي‌درنگ در جهت اجراي زودرس  يکی از طرحهاس قديميش فرمان حرکت صادر نمود.

هجوم نظامي و تصرف سرزمين راين4

هيتلر قبلاً، در نطق مورخ 21ماه مه 35 در رايشتاگ آلمان، با  برخورد خصمانه به تدارک قرارداد دوستي مابين فرانسه و اتحاد شوروي، آن را «يک عامل ناامني در پيمان لوکارنو5» خوانده بود. همان زمان، دولتهاي فرانسه و… طي يادداشتي  مدعاي هيتلر را رد کرده بودند. ولي او در رابطه با نقشه خود به اين مستمسک نياز داشت و لذا مرتب عليه قرارداد دوستي فرانسه ـ شوروي (که هنوز تصويب نشده بود) تبليغ مي‌کرد.

21نوامبر35، فرانسوآ پونسه، سفير فرانسه در برلين، برای توضيح مجدد مساله و تلاش به منظور رفع  نگراني هيتلر به ملاقات وي رفت و مفصل  با وی سخن گفت. پس از اين ديدار، سفير هوشيار که از افکار صدراعظم نازي شناخت نسبتاً دقيقی داشت، از فحواي کلام وي به نقشه و طرح تجاوز بعدي وي پي‌برد و نتيجه‌گيري خود را طي يک گزارش خفيه براي دولت متبوعش فرستاد:

«هيتلر مصمم است قرارداد شوروي ـ‌فرانسه را دستاويز قرار دهد و به بهانه آن، امضاي آلمان زير پيمان لوکارنو را فسخ کند تا بتواند منطقه غيرنظامي راينلند را مجدداً تصرف نمايد. براي انجام اين کار او فقط منتظر يک فرصت مناسب است».6

در دولت فرانسه کسي به اين گزارش مهم و پيشگويانه سفير اهميتي نداد و رؤساي ارتش فرانسه نيز به اقدام احتياطي دست نزدند!

خاطرنشان كنيم که پس از جنگ جهاني اول، طبق قرارداد ورساي (مواد 42 و44) مقررشده بود که آلمان حق ندارد در غرب رودخانه راين و نيز تا شعاع 50کيلومتري شرق اين رودخانه  استحکامات و تمرکز نيروي نظامي داشته باشد. تمام موارد فوق مجدداً در پيمان لوکارنو داوطلبانه توسط خود آلمان  تأييد و امضا شده بود. طبق اين پيمان، در صورت اشغال نظامي سرزمين غيرنظامي راين، کشورهاي امضا‌کننده موظف بودند فوراً اقدام متقابل عليه اشغالگر به عمل آورند. منطقه گسترده غرب رود راين (مابين فرانسه ـ‌بلژيک و آلمان)، نوعي تضمين براي جلوگيري از درگيري نظامي مجدد ميان آلمان و فرانسه محسوب مي‌شد. اين سرزمين غير نظامي براي امنيت انگلستان هم اهميت زيادي داشت، طوري که جمله‌ زير بالدوين همه جا شهرت داشت: «وقتي ازخط امنيت انگلستان صحبت مي‌شود، مقصود صخره‌هاي سفيد ساحل «دوور» نيست، بلکه منظور خط رودخانه راين است».

از آن‌جا که طبق قراردادهاي ورساي و لوکارنو، آلمان اجازه تأسيس استحکامات نظامي و تمرکز نيرو در راينلند نداشت، فرانسه، با برتري نظامي که داشت به سادگي مي‌توانست هر زمان که لازم  باشد بدون برخورد به مانع,  نيروهاي نظامي خود را از طريق منطقه راين  وارد آلمان کند و به ياري کشورهايي شتابد که فرضاً درمرزشرقي مورد تهديد و تجاوز آلمان قرارمي‌گرفتند. بدينسان، راينلند ِغير‌نظامي يک حلقه استراتژيک درچند قرارداد امنيتي اروپا به شمارمي‌رفت، از جمله در قراردادهاي دوجانبه مابين فرانسه و لهستان و چکسلواکي.

هيتلر يک سال قبل، يعني زمان اعلام علني بازسازي نيروهاي نظامي آلمان و نيز هنگام ملاقات با هيأت سايمون ـ ايدن دربرلين (اواخر مارس35)، رسماً گفته بود کماکان به قرارداد لوکارنو متعهد باقي مي‌ماند. ولي بنا بر اسناد تاريخي موجود، وي درست همان زمان دستورتدارک نظامي و طرح اشغال راينلند را پنهاني صادرکرده بود!

روش معمول او هنگام تجاوز به مفاد ورساي هم اين بود که هر تعرض را زير يک پوشش تبليغاتي و ساز کردن نغمه  مظلوميت آلمان انجام مي‌داد و با طلبکاري، تجاوز انجام شده را يک اقدام دفاعي آلمان مي‌شمرد. اقدام به عمل را نيز هميشه در روزهاي تعطيل آخر هفته آغاز و تمام مي‌کرد. حسابش اين بود که وزارتخانه‌هاي ممالک دموکراتيک تعطيل هستند و عملاً يک فرصت دو روزه جلو مي‌افتد و اين طوري همه را درمقابل عمل انجام شده قرار مي‌ دهد. بعد از واقعه هم، بلافاصله، نطقي ظاهرالصلاح و قوياً صلحجويانه ايراد مي‌کرد و يک سري حرفهاي ظاهرالصلاح در باب حسن هم‌جواري و «عقل و آرامش» تحويل افکار عمومي مي‌داد. به قول فرانسواز پونسه:

«هيتلر يک مشت محکم به صورت حريفان مي‌کوبيد و در عين حال اعلام مي‌کرد من براي صلح با شما حاضر و آماده‌ام»!7

با اين روش، هم به مطلوب خود مي‌رسيد و هم در صدد کاهش خطر مقابله احتمالي حريفان برمي‌آمد. ضمناً، با نطق صلح و پيشنهادهاي کذايي، نيروهاي سياسي مروّج و مجري اپيزمنت را – اعم از اعضاء و رسانه هاي حلقه كلايودن و يا لابيهاي آشکار و پنهان مالي و اقتصادي و شخصيتهاي شيفته خود در انگلستان را تغذيه سياسي مي‌کرد. بدين ترتيب وي (پس از شکار طعمه نقد) رأساً به عنوان فرشته صلح (نسيه) به ميدان مي‌آمد و به همه طرفها پند و اندرز مسالمت مي‌داد! همين الگو را براي انجام تجاوز به منطقه غير‌نظامي راين نيز به کارگرفت.

دستاويز وي امضاي قرارداد شوروي – فرانسه بود. هيتلر با انگشت گذاشتن روي قرارداد شوروي – فرانسه، در واقع يک مسأله به‌شدت مورد اختلاف در فضاي سياست داخلي فرانسه را پيش کشيده بود. با اين کار به مشاجره‌هاي داخلي فرانسه نيز آگاهانه دامن زد.

در 11فوريه1936 قرارداد شوروي-فرانسه به بحث نمايندگان مجلس فرانسه گذاشته شد. دو هفته بعد، روز27فوريه، اين قرارداد، با 353 رأي موافق در مقابل 164 رأي مخالف به طور دموکراتيک تصويب شد و رسميت يافت. روز بعد، روزنامه «پاريس ميدي» متن يک مصاحبه با هيتلر را (که مدتي قبل از اينها تهيه شده بود) در صفحات خود به چاپ رساند. در اين مصاحبه, صدراعظم رايش با جملات دوستانه از امکان عقد قرارداد دوستي با فرانسه سخن گفته بود. دولت فرانسه، بر اساس حرفهاي هيتلر در اين مصاحبه، به سفير خود مأموريت داد ازصدراعظم استفسارکند براي حصول اين مهم چه پيشنهاد عملي دارد. اما، وقتي فرانسوآز پونسه روز 2 مارس به اين منظور حضور هيتلر رسيد، وي با اوقات تلخ (و انتقاد تند نسبت به تاريخ چاپ مصاحبه‌اش) با سفير رو‌به‌رو شد. در عين حال ژست رهبر بخشنده به خود ‌گرفت و به پرسش دولت فرانسه به این صورت پاسخ داد که درآينده‌يي نزديک حتماً يک سري پيشنهاد در اين باره مطرح خواهد کرد! اما، بنا به يادداشت گوبلز، مورخ 2مارس، هيتلر قبلاً (يعني روز 1مارس) تصميم تجاوز و اشغال قريب‌الوقوع راينلند را گرفته بود. وي از فورر نقل مي‌کند که:

«… زمان مناسب براي اين کار رسيده و اين فرصت را نبايد ازدست داد».8

اسناد و مدارک نظامي که پس از جنگ به دست آمدند نشان دادند كه فرمانهاي هيتلر جهت اشغال نظامي راينلند، مدتها پيش از ملاقات با سفير فرانسه صادر شده بودند! از قضا، وزير جنگ آلمان، ژنرال بلومبرگ، طرح اجرايی اشغال سرزمين راين را درست در همان روز ديدار فرانسوآز پونسه با هيتلر(2مارس)، امضا کرده بود!

5روز بعد (7مارس 36) صبح زود، قواي نظامي هيتلر درحد چند هنگ، از پلهاي رودخانه راين گذشتند و وارد سرزمين غرب راين شدند. همان روز در برلين، آقاي فون نويرات، وزيرخارجه رايش آلمان، سفراي فرانسه، انگلستان و ايتاليا را نزد خويش ‌خواند و فهرست دلايل دولت جهت فسخ امضاي آلمان پاي پيمان لوکارنو را اعلام و در عين حال يک سري پيشنهادهاي گسترده صلح‌جويانه  با فرانسه ارائه نمود ! هيتلر، به جاي پيمان لوکارنو، يک قرارداد عدم حمله متقابل 52 ساله به فرانسه و بلژيک پيشنهاد و… و علاوه بر اين از امکان «بازگشت آلمان به جامعه ملل» دم زده بود.

بنا به برداشت مورخان، هيتلر با فرمان اشغال راينلند درآن تاريخ، به بزرگترين ريسک و بلوف سياسي‌اش تا آن زمان دست زده بود. فهرست طولاني پيشنهادات صلح و درب باغ سبز وسرخي که بلافاصله  نشان ‌داد, صرفاً براي متزلزل کردن طرف و جلوگيري از اقدامات احتمالي ارتش فرانسه و ممانعت از باخت بلافاصله دراين قمار خطير سياسي- نظامي بود.

هيتلرهمان روز ورود قواي نظامي‌اش به غرب راينلند، حوالي ظهر در رايشتاگ حضور يافت و نطقي بسا صلح‌جويانه و «عقلاني» در باب حسن هم‌جواري با فرانسه و… ايراد نمود. يک پاراگراف آن را به عنوان نمونه مي‌آوريم:

«چرا امکان نداشته باشد مشاجره چند صد ساله و بيهوده مابين فرانسه و آلمان را خاتمه داد؟ و… چرا امکان نداشته باشد معضل تضادهاي ملي و کشوري ممالک اروپايي را از فضاي غيرعقلاني و احساساتي بيرون کشيد و آن را درپرتوي نور آرام عقل وآگاهي حل و فصل نمود؟…»9

وي در اين سخنراني سرشار از صلحدوستي و مسالمت، به مقدسات(!) سوگند خورد حالا (که راينلند به مام ميهن بازگشته)  بيش ازپيش (؟!) براي پيشرفت تفاهم مابين ملتهاي اروپا کار و تلاش  خواهد کرد…

اما، نعره‌هاي «هايل هيتلر» چند صد نماينده ـ‌ گماشته ازجا جسته و غرش گوشخراش پايکوبي آنها (به محض اعلام ورود ارتش به راينلند) پيامي غيراز صلح و تفاهم داشت.

تغيّر توازن قوا و ذلّت «قدرتها»

ژنرال آلفرد يودل، رئيس ستاد رهبري ارتش هيتلر، بعد از جنگ جهاني دوم، ضمن اعترافات خود در دادگاه نورنبرگ تصريح مي‌کند،  نيرويی که براي کل طرح اشغال مجدد راينلند به کار رفت قريب يک لشگر بيش نبود و از اين نيرو صرفاً سه هنگ ازطريق پلهاي راين وارد منطقه غرب رودخانه  و سپس در شهرهاي آخن، ترير و ساربروکن مستقر  شدند. تازه اول کار، ستاد ارتش با اطلاع از برخي جا به‌جايي قواي فرانسه جا خورده و رأي به برگشت اين سه هنگ داده بود. منتهي هيتلر مخالفت كرد و دستور حركت اجرا شد. موضع وي، مبتني بر تحليل سياست خارجي«قدرتها»، اين بود که انگلستان و فرانسه دست به عمل نظامي نخواهند زد. 10

بنا به مدارک تاريخي، درآن زمان نيروي نظامي حاضر به يراق فرانسه کماً و کيفاً صد‌در‌صد برکل نيروهاي درحال بازسازي و تازه‌کار آلمان برتري داشت. علاوه بر اين, طبق مفاد پيمان لوکارنو، قواي نظامي لهستان و چکسلواکي نيز در صورت لزوم، کنار فرانسه وارد عمل مي‌شدند. يعني رويهم 90 لشكر  آماده به‌علاوه صد لشكر ذخيره در اختيار فرانسه بود. به‌همين دليل، تمام ژنرالهاي رأس ارتش آلمان شديداً با اجراي طرح در اوايل مارس 36 مخالف بودند. ولي

هيتلر، در آن موقعيت سياسي مساعد، فاکتهاي نظامي را تعيين‌کننده نمي شمرد. وي با بررسي مواضع «قدرتها» در جنگ حبشه، که هنوز جريان داشت و دست قواي موسوليني را هم بند کرده بود، فرصت را براي اشغال سرزمين راين بي نظيرمي‌دانست و معتقد بود استمالتگران غربي فاقد عزم سياسي‌اند و به‌خاطر راينلند مقابله نظامي نخواهند کرد! 11

و همين طورهم شد. دولت بريتانيا، برخلاف پيمان لوکارنو، مسأله واکنش به اين تجاوز را در درجه نخست مربوط به خود دولتهاي (فرانسه و بلژيک) دانست، که همسايه آن منطقه بودند!! فلاندين، وزيرخارجه جديد فرانسه, به لندن رفت و اصرار عبث که انگلستان به ميدان آيد. ولي در عمل، روند رويدادها به همان ترتيب جريان يافت که در  سال پيش از آن.  ارتشهاي ضامن ورساي و لوکارنو البته دست از پا خطا نکردند! نمايندگان و سران قدرتها (انگلستان و فرانسه) البته نگران افزايش قدرت آلمان به تعاطي فکر نشستند(!) و در يک فضاي واداده سياسي چه کنيم, چه نكنيم… سر انجام طي يادداشتي اقدام رايش آلمان را نکوهش کردند. چندي بعد جامعه ملل هم آن را محکوم نمود. از آن طرف هم هيتلر رسماً اين نکوهشها و محکوميتها را مردود دانست… آخر سر نيز اين جمله لابي هيتلر سر زبان بالدوين و ديگرسران دولت انگلستان افتاد که: «راينلند بهرحال جزئي از آلمان بوده است»!

هيتلر موفق شده بود، در ظرف چند ساعت، بدون شليک حتي يک گلوله، سرزمين استراتژيک راينلند را به سادگي به اشغال خود در آورد. سران نازي اين «معجزه رهبر» را جشن گرفتند و فرياد گوشخراش فتح و پيروزي  و هايل هيتلر  به آسمان رسيد.

منطقه راينلند، فراسوي اهميت سياسي- روانشناسي آن براي نازيها، از نظر انبوه جمعيت و امکان سربازگيري و نيز منابع زيرزميني و پتانسيل صنعتي‌اش، براي تدارکات جنگي واجد اهميت زياد بود. علاوه بر اينها، نيروهاي آلماني، طبق فرمان، بلافاصله پس از تصرف راينلند شروع کردند به ساختن استحکامات نظامي درمرزهاي غربي آن(به بلژيک و فرانسه).  بدين ترتيب تمام طرحهاي امنيتي ورساي و قراردادهاي امنيتي دوجانبه فرانسه با ديگر کشورها ، جملگي ارزش و اهميتشان تنزل‌کرد و بعضاً بي فايده شدند، چون با ساخته شدن استحکامات نظامي آلمانيها، ديگر امکان ورود آزاد و بي مانع نيروهاي بلژيک ـ‌ فرانسه به داخل آلمان منتفي مي‌شد! همين طور، خط امنيتي کشور انگلستان ديگر رودخانه راين نبود. وقايع آينده نشان داد که باخت رايگان سرزمين راين و تغيير مرز امنيتي، تا چه حد به هر سه اين کشورها لطمه زد.

جامعه انگلستان از اين ضعف و ذلت سياسي سران کشور در خشم شد ولي رسانه‌ها و روابط عمومي اپيزمنت، در گستره‌يي بي‌سابقه و ابعادي سراسري، بيشترين تلاش مطبوعاتي خود را به خرج داد که باخت استراتژيک راينلند را امري پيش پا افتاده و عادي جلوه دهد و به عنوان يک اتفاق ساده و ماجرايي تمام شده پشت سر گذارد و از اين به بعد «بازسازي» رابطه با آلمان را در دستورکار قراردهد. نمونه هاي زير خصلت نما هستند.

–  تايمز 9مارس1936:

«ساختار قديمي صلح اروپا که يک‌جانبه و نامتعادل است فروپاشيده است و اکنون وقت يأس و نا اميدي نيست، بلکه زمان از نو  ساختن روابط است».

– ديلي ميل 9مارس 1936:

«آلمان به غايت ممنون خواهد بود اگر نيروي ديگري- مثلاً انگلستان- به‌عنوان يک واسطه صادق، با طرحهاي قابل اجرا براي حل و فصل مسائل پا پيش گذارد».

– تايمز 10مارس1936 [کاسه از آش داغتر، از قول مردم فرانسه و آلمان] :

«ميليونها فرانسوي و آلماني آرزوئي جز اين ندارند که به آنها رخصت داده شود در صلح و حسن همجواري به کسب و کارشان بپردازند. به خاطر منافع آنها هم که شده، استفاده از هر موقعيتي براي اجابت اين خواسته بايد موضوع سياست خارجي انگلستان باشد».

وضعيت ذلت بار سياست اپيزمنت را  مي توان از فاكت تاريخي زير نيز دريافت. بعدها هيتلر در مورد وضعيت توازن قوا در دو طرف مرز به هنگام اشغال راينلند چنين اقرارمي‌کند:

«84 ساعت اول بعد از ورود به  راينلند سنگينترين و پرفشارترين فاز دوره زندگيم تا آن زمان بود. هر آينه نيروهاي [برتر] فرانسوي در آن زمان [طبق مفاد صريح پيمان لوکارنو] حرکت مي‌کردند و وارد راينلند مي‌شدند، ما مي‌بايست، با سرافکندگي و زير باران فحش و فضاحت، قوايمان را پس مي‌کشيديم، چون نيروي نظامي که در اختيار ما بود، در صورت ورود و هجوم فرانسويها، براي يک ايستادگي معمولي هم کفايت نمي‌کرد» 12

منابع و توضیحات 

1ـ چرچيل، همان,ص 106 ,

2ـ دربحران و جنگ حبشه، يکي از جنبه هاي حيرت انگيز از درجه هوشياري و قاطعيت ارتجاع فاشيستي درمقابل تعلل و کودني سياسي دولت وقت انگستان قابل مطالعه است. همان زماني که دولت انگستان حاضرنبود به دولت حبشه، که روابط بسيار دوستانه با آن داشت، کمک نظامي برساند، هيتلر شروع کرد( کاملاً مخفيانه) اين خلاء را با ارسال سازوبرگ جنگي به ارزش چهارميليون مارک و بخصوص توپهاي ضد تانک ، پرکردن. با رساندن کمک نظامي به حبشه و کمک اقتصادي و مواد خام به ايتاليا، عملاً هيتلر يک سياست تشديد بحران را به نفع موقعيت آلمان پيش برد. براي مطالعه تفصيلي اين فصل تاريخ نگاه کنيد به کتاب آلماني « تحريمها و توپها، هيتلر/ موسوليني/ و منازعه حبشه » :

Manfred Funke, Sanktionen und Kanonen, Hitler,Mussolini und der Abessinienkonflikt

3- نگاه کنيد به : Elizabeth Wiskemann: The Rom – Berlin Axis, Oxford, 1949, P. 51/51

4ـ رايلند، منطقه گسترده اي درامتداد رود راين درغرب آلمان که شامل چند استان پرجمعيت و صنعتي مي شود. طبق معاهده ورساي مقرر شد که متفقيق قسمتهائي ازاين منطقه را از 5 تا 15 سال اشغال کنند؛ و آلمان از ساختن استحکامات نظامي درآن و از متمرکزکردن نيروها ي خود دريک فاصله 50 کيلومتري ازآن ممنوع شد. تمام اين منطقه درسالهاي 1923 الي 1925 دراشغال قواي بلزيک و فرانسه بود. آخرين دسته از نيروهاي فرانسه درسال 1930 راينلند را تخليه کردند. دولت آلمان درپيمان لوکارنو غيرنطامي ماندن راينلند را مورد تأييد قرارداد. هيتلر اين پيمان را درمارچ 1936 زير پا گذاشت و مجدداً اين سرزمين را به اشغال نظامي خود درآورد.

5- پيمان لوکارنو- مشتمل بريک رشته عهدنامه هاي تضمين متقابل و داوري که در1925درشهرلوکارنو بين نمايندگان انگلستان ،فرانسه ،آلمان ، ايتاليا، و…منعقد شد. برطبق اين پيمان آلمان تعهد کرد که بخشي ازراينلند (يعني تمام سرزمينهاي غرب رودخانه راين ازجنوب غربي تا شمال غربي ) به صورت غيرنطامي بماند.درمقابل ديگران ورودآلمان به جامعه ملل را تضمين کردند.اين پيمان شالوده امنيت اروپا تلقي شد. در7 ماه مارچ 1935 هيتلرآن را زيرپا گذاشت و نيروهاي نظامي اش را از پلهاي راين به سمت غرب عبور داد و راينلند را مجدداً تصرف کرد. فرانسه با وجودي که برتري نظامي داشت هيچ واکنش نشان نداد. با لغو عمدي پيمان لوکارنو عملاً تعادلهاي نظامي و استتراتژيک کل اروپا ، به نفع آلمان نازي،بهم ريخت.

6ـ نگاه کنيد به : Andre Francois-Poncet, The Fateful Years, Gollancz, London,1949.P.193 ,

7ـ همان جا، ص 193

8 ـ يادداشت مورخ 2 مارچ 1936 ،بخش اول از مجلد دوم يادداشتهاي گوبلز، به زبان آلماني

9 ـ به نقل از ص 343 کتاب

Alan Bullock, Hitler, eine Studie ueber Tyrannei به زبان آلماني

10ـ اعترافات ژنرال يودل، مندرج در قسمت پانزدهم اسناد دادگاه نورنبرگ به زبان آلماني

11 ـ همان اعترافات و نيز شرح مندرج درکتاب مورخ انگليسي الن بالاک، هيتلر… ص 342

12 ـ به نقل از ص 320 کتاب دکتر پاول اشميت ، مترجم هيتلر……« سياهي لشگر در صحنه ديپلماسي»

بازگشت به بخش سیزدهم