بیژن جزنی از زبان ایرج واحدی پور

بیژن را من درجریان احیاء جبهه ملی دوم و شروع فعالیت های دانشجوئی در سال ۱۳۳۹ شناختم، در جریان فعالیت های زمستانی همان سال بازداشت شد و دراسفند ماه همان سال برای تولد فرزندش آزاد گردید، در همین دورهء زندان بود که با عباس سورکی آشنا شد. وصف بیژن را زیاد شنیده بودم و به دنبال فرصتی برای آشنائی می گشتم که پس از آزادی رفیقی که دیگر در بین ما نیست مرا به او معرفی کرد . معرفی در اطاق مسکونی من در کوی دانشگاه صورت گرفت. از همانجا پایه های یک دوستی عمیق بین ما ریخته شد. به جز ایامی که در زندان بودیم روزی نبود که یکدیگر را نبینیم و یا از هم خبر نگیریم. در آن زمان من یک توده ای تشکیلاتی و او یک توده ای سابق منتقد حزب بود . انتقادش ناشی از کاردلسوزانه پیگیر تشکیلاتی در دوران نیمه مخفی قبل از کودتا بود که به زعم او با رهبری غیر مسئولانه تشکیلات به هدر رفته بود. در تجدید حیات حزب در سال ۱۳۳۹ و ۱۳۴۰ در داخل کشور وقتی با بیژن تماس گرفته شد با همین استدلال کار با تشکیلات تهران را نپذیرفت، به ویژه اینکه با اطلاعات وسیعی که همیشه از محیط فعالیت ها داشت از آرتیست بازی سازمانی مسئولین تشکیلات تهران خیلی انتقاد داشت.

من در بیژن بزرگترین اتکاء سیاسی را یافتم ، با وجود اختلاف اندکی که در زمینه دلبستگی تشکیلاتی داشتیم پذیرفته بودیم که وظیفه عام در آن مقطع استفاد از امکانات علنی جبهه ملی است و باتمام وجود در پیشبرد سازمانی جبهه ملی و ارائه راه حلهای معقول، انتقاد از راست روی های رهبری و مبارزه با باندبازی فلج کننده درون سازمان تلاش می کردیم . بیژن از همان ابتدا دوستانی را در اطراف خود داشت که ابتدا در سازمانهای دانش آموزی و کارگری فعال بودند و به تدریج به سازمان دانشجوئی انتقال یافتند. اشاره ام در اینجا به علی اکبر صفائی فراهانی، احمد جلیلی افشار، عزیز سرمدی، ابراهیم تیبا، سعید کلانتری ( دائی بیژن )، محمد چوپانزاده، و کمی دیرتر محمد کیانزاد است. محمد صفاری آشتیانی و مجید احسن دیرتر ( سال ۱۳۴۱ ) به این جمع پیوستند. بیژن رهبری تجربه دیده، انسانی شریف، خوش صحبت و بذله گو بود و با این رفقا برادرانه دوست بود. هیچ موردی پیش نیامد بیژن از اینها در خواست کاری بکند و جواب منفی بشنود.
حسن ضیاء ظریفی دوران سازمان جوانان حزب توده را در گیلان و در خانواه ای توده ای گذرانده بود و در دانشکده حقوق دانشگاه تهران تحصیل می کرد و بیژن را هم پیداکرده بود ولی سعی میکرد استقلال خودرا حفظ کند ، به نحوی که درسال ۱۳۴۲، شش ماهی با جامعه سوسیالیستها آمد و رفت داشت که بیژن در این شش ماهه ارتباط خود را با حسن قطع کرد ولی بعد مجددأ حسن به جمع برگشت .

در همان سال ۱۳۴۱ جمع نامبرده باضافه هوشنگ کشاورز صدر که گذشته توده ای داشت و پدرش هم عضو رهبری جبهه ملی بود و علی اکبراکبری در سمت پیشبرد سیاسی و سازمانی جبهه ملی آغاز به همکاری کرد و جمعأ با چند دانشجوی چپ دانشکده های حقوق، علوم، هنرهای زیبا، داروسازی و دندانپزشکی و جمع وسیع تری از دانشکده های پزشکی، کشاورزی، دامپزشکی و دانشسرایعالی و پلی تکنیک کمیته ای به نام کمیته دانشجویان مترقی جبهه ملی ایران سازمان داده شد که در تمام دانشکده ها و در رهبری جبهه ملی نظرات خود را مطرح و پیگیری می کرد . در همه این فعالیت ها استراتژیست جمع بیژن جزنی بود، بخش مترقی و فعال رهبری جبهه که در حزب ملت ایران و داریوش فروهر خلاصه می شد نیز از حوزه عمل و فکر بیژن دور نماند. بیژن ابتدا به تنهائی و بعدأ به اتفاق من هردو هفته یکبار در دفتر فروهر قرار بحث و گفتگو و طرح نظر داشتیم که اغلب با توافق همراه بود.
بیژن هیچ فرصتی را در نزدیکتر شدن به هدف از دست نمی داد، روزی بعد از تظاهراتی در بهارستان، در حال دویدن از بهارستان به دانشگاه بر می گشتیم ، در خیابان جمهوری ( شاه سابق ) جلوی ساختمان بزرگی گروه دکتر مظفر بقائی با نام « سازمان نگهبانان آزادی » تدارکات سخنرانی را فراهم می کردند و میکروفون آنها آماده به کار بود . بیژن از من خواست که متوقف شوم و خودش در پشت میکروفون قرارگرفت و سخنانی در خط جبهه ملی ایراد کرد و تا میکروفون را از دستش بگیرند تقریبأ سخنرانی کاملی را انجام داده بود، بعدأ راهمان را به سوی دانشگاه پیش گرفتیم، گفت : اینها که خودشان از امکاناتشان استفاده نمیکردند ، چرا ما اینکار را نکنیم .

جبهه ملی در سال ۱۳۴۱ دو انتخابات داخلی سازمان داد، یکی برای کنگره جبهه ملی و دیگری انتخابات سازمانی جبهه ملی. گرداننده انتخابات عملأ جناح راست جبهه ملی بود. قبل از شروع انتخابات چهار نفر از دانشجویان را از جبهه ملی اخراج کردند و حق شرکت در انتخابات رااز آنها سلب کردند ، هرچهار نفر از جناح چپ و وابسته به سازمان دانشجویان مترقی بودند. این چهار نفر عبارت بودند از : بیژن جزنی، حسن ضیاء ظریفی، علی اکبراکبری و اسماعیل احمدپور ( پسرعمه دکتر هوشنگ اعظمی ). جزنی تمام تلاش خود را به کار برد که گروههای چپی را که با ما هم خط نبودند به ما نزدیک کند که با قدرت وسیع تری در کنگره نقش بازی کنیم. با سه نفراز نمایندگان این گروهها تماس های مکرری برقرار می کرد و اغلب پس از بازگشت از بحث با آنها سراغ من میامد . بیژن که خستگی نمیشناخت وقتی از جلسه با این افراد بر میگشت بواقع تکیده بود و بالاخره هم موفقیتی نداشت. یکی از این سه نفر عباس سورکی بود که پنج سال بعد از آن باهم به اسارت ساواک در آمدند، یک نفر دیگر علی اکبراکبری بود که با گروه مصطفی شعاعیان کارمی کرد و نفرسوم سپاسی بود که من اورا ندیده ام، ولی بیژن برای جلب و جذب او انرژی فراوانی صرف می کرد . در ان مقطع هدف رسیدن به طرح مشترکی برای ارائه به کنگره بود که نهایتأ با همان جناج چپی که در جبهه تشکیل داده بودیم طرحی را فراهم کردیم که تازه در کنگره هم نمیتوانستیم آن را مطرح کنیم و از آقای بنی صدر خواهش کردیم که متن تهیه شده ما را بخواند که توسط مجید احسن به او داده شد واو هم محبت کرد و در میان بهت و ناباوری دیگران از جمله دکتر غلامحسین صدیقی طرح را تا به آخر خواند ، البته می دانست که رای ما را در انتخابات شورای مرکزی خواهد داشت که چنین نیز شد.

همزمان با این انتخابات، بیژن به نوعی به دستگاه پلی کپی دستی دست یافت و با اتکاء به آن در حالی که جناح راست جبهه ملی به تدریج در سیاست صبر و انتظار فرو میرفت جناح چپ دانشجوئی چاپ و پخش پیام دانشجو ارگان سازمان دانشجویان جبهه ملی را به عهده گرفت . در این مورد هم جناح چپ به معنی بیژن جزنی است، مقالاتی که برای چاپ در نظرگرفته میشد بیژن خودش تایپ میکرد و با همکاری من و یکنفر دیگر ( علی اکبر صفائی فراهانی و یا احمد جلیلی افشار ) با همان پلی کپی دستی کارچاپ را انجام میداد که برای مسئولین پخش دانشکده ها و غیراز آن برای داریوش فروهر و هدایت الله متین دفتری که در تهیه مقالات نقش داشتند فرستاده می شد . اجاره کردن محل برای چاپ و هرنوع مخارج لازم همه با بیژن بود .
در انتخابات تشکیلاتی، تنها دانشکده فنی انتخابات را به جناح راست باخت و مسئولین سایر دانشکده ها از جناح مترقی دانشجوئی بودند. این پیروزیها واقعأ محصول فعالیت مداوم و مدبرانه بیژن بود.
همه ما فعالیت می کردیم، بارها بازداشت می شدیم ، خود من سه مرتبه در دوران دانشجوئی بازداشت شدم. بیژن نیز دو بار بازداشت شد ولی مرکز وحدت جناج چپ در واقع بیژن بود . من که در خط سیاسی سازمانی دیگری بودم ولی در جبهه ملی و فعالیت های دانشجوئی به بیژن به چشم آموزگار خودم نگاه میکردم. بیژن اگر در کسی ظرفیتی می دید از تلاش برای نزدیک شدن به او کوتاهی نمی کرد . سعید محسن را که به کیفیتی مذهبی و مربوط به نهضت آزادی بود در زندان دیده و تجربه کرده بود ، ازمن خواست که باهم به دیدن او برویم و ملاقاتهایمان با وی تکرار شد. از داریوش فروهر صحبت کردم، از هدایت الله متین دفتری بقدر کافی شنیده بود، روزی هدایت الله متین دفتری بیمار و در منزل بستری شده بود ، ازمن خواست باهم به عیادت او برویم ، من قبلا با او آشنا بودم و بیژن بعد از این دیدار دیگر متین دفتری را ترک نکرد و تماس کم و بیش مداوم با او داشت . شکرالله پاک نژاد که بعد از انقلاب همراه با متین دفتری جبههٔ دموکراتیک ملی را بنیان‌گذاری کرد، نخستین بار وقتی به زندان افتاد ، بیژن هم در زندان بود در مدت کوتاهی که شکرالله در زندان بود تغییر موضع داد و از زندان که آزاد شد برای من خبر اورد که عوض شده است و مثل ما فکر می کند . بیژن می گفت پرویز حکمت جو هم در این تاثیر گذاری شریک بوده است. همزمان یکی دیگر از دانشجویان ناسیونالیست از دانشکده پزشکی بنام مصطفی ملاذ تحت تاثیر بیژن تغییر کرد . بیژن این توانائی را داشت که روی عناصر صادق تاثیر بگذارد .

سال ۱۳۴۲ در جریان پانزده خرداد، بیژن و من کم و بیش همزمان به دانشگاه رسیدیم. هنوز از فعالین سیاسی کسی نرسیده بود ، بیژن رفت و برای پلاکارد پارچه خرید من هم در دانشکده هنرهای زیبا از دانشجوئی که انجا بود خواهش کردم که شعارهای مارا برروی پلاکارد بنویسد. یکماه قبل به همین دانشجو در کوی دانشگاه کمکی کرده بودم . باعلاقه فراوان و با سرعت پلاکاردها را آماده کرد وقتی برگشتم تعدادی دانشجو جمع شده بودند کمک کردند پلاکاردها را نصب کردند، دوساعت بعد نیروی نظامی حمله کرد و دانشگاه بسته شد. بیژن و من روانه شهر شدیم و در چهارراه گلوبندک منوچهر کلانتری را دیدیم. تا ساعت هشت شب که حکومت نظامی شد کارما جمع کردن مجروحین و انتقال آنان به بیمارستانها بود . بیژن بی محابا و خستگی ناپذیر کارحمل مجروحین را انجام می داد، همینکه شعارها و تظاهرات وسیع و توده ای شده بود بیژن را به تلاش فرا می خواند . روز بعد از این حادثه حسن ضیاء ظریفی بازداشت شد، به کوی دانشگاه نیز حمله شده بود و جمعی از مذهبی ها را بازداشت کرده بودند .به اطاق منهم رفته بودند ولی خالی بود.

در همین زمان و بعد از کنگره، رهبری جبهه ملی به سوی بی عملی و سیاست صبر وانتظار در غلطید . رهبری جبهه و نهضت آزادی دربهمن ماه ۱۳۴۱ همزمان با انقلاب سفید شاه زندانی شدند، در حالیکه دانشجویان و از جمله خود من اواخراردیبهشت ۱۳۴۲ آزاد شدند. رهبری مدت طولانی تری در زندان ماند و با پیش آمدن پانزدهم خرداد و برقراری حکومت نظامی امید به آزاد شدن آنها کمتر شد. در شهریورماه انتخابات به اصطلاح آزاد زنان و آزاد مردان مجلس برنامه ریزی شده بود. سازمان دانشجویان جبهه ملی میتینگی اعتراضی و افشاگرانه برای پانزدهم شهریور اعلام کرد. با رهبری داخل زندان نیز مشورت شد که موافقت خودرا اعلام کردند. اواخرمرداد که با آنها تماس گرفته شد سخت موضع تشویق امیز داشتند. ساواک روزهای اول شهریور از کمیته دانشگاه خواست به مناسبت حکومت نظامی از برگزاری میتینگ خودداری کنند و درصورت اصرار به برگزاری درخواستی را ارائه و خود در ساواک حضوریافته و آنرا امضاء کنند. اعضاء کمیته به صورت انفرادی به ساواک رفتند و نقشه ساواک برای بازداشت جمعی آنها موثر نیفتاد و به نفرسوم که مراجعه کرد گفتند به امضاء بقیه نیازی نیست . یک روز قبل از برگزاری میتینگ رهبری را آزاد کردند و الهیار صالح کمیته دانشگاه را به منزلش دعوت کرد و از انها خواست که میتینگ را برگزار نکنند و وقتی هم که درخواست شد دستور را کتبی اعلام کند ، بدون معطلی یادداشتی را به این مضمون نوشت و امضاء کرد : « بخاطر حکومت نظامی لازم است که میتینگ برگزار نشود . » فردا که جمعیت کثیری به سمت میدان بهارستان در حرکت بودند، دانشجویان بلندگو در دست از جمعیت خواهش میکردند که برگردند و تانکها هم در اطراف خیابان شاه آباد و میدان بهارستان آماده عملیات بودند .

در چنین وضعیتی و همچنین بخاطر مشی سیاسی کنگره، بیژن جزنی پیشنهاد کرد که نقدی بر شرایط حاکم بر جبهه ملی تهیه شود . این تصمیم در جمع پنج نفری هوشنگ کشاورز صدر، حسن ضیاء ظریفی، منوچهر کلانتری، بیژن جزنی و من ( نویسنده این مطلب ) اتخاذ شد. حاصل کار به صورت جزوه ای پانزده صفحه ای با تیتر « توشه گذشته را زاد راه آینده سازیم » منتشر شد، نام مولف الف – واو- دانشجو در پشت ان جزوه نقش بست و چنین برآورد شده بود که ساواک حتمأ مولف را جستجو خواهد کرد و هدف این بود که ساواک مرا احضار کند و من رسمأ از طرف دانشجویان از محتوی جزوه دفاغ کنم.

دو ماهی از انتشار جزوه گذشته بود که ساواک مرا احضار کرد، بیژن که همیشه و باهمه دوستان مهربان بود، قبل ازروز موعود که بایستی به ساواک بروم مهربانی بیژن واقعأ قابل توصیف نبود . تصور براین بود که بازداشت و زندانی میشوم . تمام بعداز ظهر باهم بودیم و از آینده و گسترش مبارزه و وحدت طیف چپ به خود امید میدادیم، همان شب بیژن برای بعداز صرف شام، برای فیلمی در سینما بلیط تهیه کرده بود. فیلمی به نام « سرهنگ دلارووره »، داستان فیلم از مبارزات الجزایر و اسارت یکی از رهبران جنبش « حواری بومدین » و انتقال وی به پاریس حکایت میکرد که بدنبال تحولات در جبهه جنگ در فرودگاه پاریس از اسیر الجزایری استقبال رسمی به عمل میامد و هم او در مذاکرات صلح بعنوان نماینده الجزایر شرکت میکرد و همه اینها ژنرال گارد محافظ بومدین را که جز جنگ چیز دیگری نمی شناخت متحیر و متعجب کرده بود . بعد از فیلم به منزل بیژن رفتیم و فردا صبح تمام تلاش لازم را بکار برد که من با بهترین ظاهر ممکن از نظر لباس و کفش و ملزومات ، چیزی که ماموران ساواک را به احترام وادارد ، خود را به ساواک معرفی کنم . در ساواک حدود ده دقیقه معطلی داشتم . انها مرا تهدید کردند که اگر روز شانزده آذر در دانشکاه تظاهراتی صورت گیرد مرا از دانشگاه اخراج و زندانی خواهند کرد . دوهفته ای بود که محل کارمرا در بیمارستان فارابی تحت نظر داشتند . به آنها گفتم شما میدانید من دیگر دانشجوی دانشگاه نیستم هر کار میخواهید بکنید . مهم این بود که ساواک کمترین واکنشی نسبت به آن جزوه نشان نداد.

با توجه به موضع ایدئولوژیکی جمع رفقا همگی قبول داشتیم که روزی ممکن است اقدام به مبارزه مسلحانه لازم باشد و پذیرفتیم که آمادگیهائی در این جهت ضروری است . بیژن به قصد تقویت عضلانی شروع به ورزشهائی مانند کشتی، بکس و غیره کرد و با جوانانی که عضلاتی پیچیده داشتند در شروع جلسات چند نفره به مشت زنی و گل آویز شدن پرداخت ، به ویژه که احمد جلیلی افشار و عزیز سرمدی و علی اکبر صفائی فراهانی حضور داشته باشند . کم کم با کمک سعید کلانتری که کوهنورد و جنگل نورد ماهری بود برنامه های جنگل نوردی گذاشتیم که البته بیش از دو مورد اتفاق نیافتاد. در برنامه اول سعید کلانتری، حسن ضیاء ظریفی، بیژن جزنی و من چهار نفره به منطقه بالای کندوان و یوش و بخش نور رفتیم که چهار روز طول کشید. برنامه بعدی که مسیر محمودآباد به آمل بود بازهم چهارروز طول کشید. دراین سفر حسن ضیاء ظریفی مارا همراهی نمیکرد در عوض سه جوان دانشجوئی که قبلأ ندیده بودم به جمع اضافه شده بودند. سفر دوم با قدری ماجراجویی از طرف سعید کلانتری همراه شد که خوشبختانه با سلامتی پایان یافت .

برنامه اول ما در اردیبهشت ماه سال ۱۳۴۴ پس از تیراندازی کاخ مرمر صورت گرفت. بیژن با معلمی از گروه نیکخواه تماس گرفته بود و بیش از دو ماه روی او کارکرده بود که حادثه تیراندازی رخ داد . بیژن نگران بود که بازداشت ها به او نیز برسد. در خردادماه یکروز صبح که سرکار می رفت دفترش را در محاصره ساواک دید. در ان زمان من در بیمارستان سینای تهران بخش جراحی بودم، بیژن در انجا به سراغم آمد و از محاصره کنندگان و رئیس انها که خانواه بیژن را می شناخت و نسبت به انها کینه خاصی داشت صحبت کرد و از من خواست که وسائل کوه نوردی را که هنوز جمع و جور نشده بودند از آدرسی که بمن داد دورکنم، باورش این بود که از طرف گروه نیکخواه اسمی از او برده شده است . از بیمارستان به دفترش رفت و بازداشت شد . چهار روز بعد مسئول پخش پیام دانشجو در دانشکده ادبیات آزاد شد و نزد من آمد و به من گفت : در ساواک برای اینکه تو سال آخردانشکده پزشکی بودی و برای اینکه تو اخراج و بازداشت نشوی ، من نام بیژن را به عنوان مسئول پخش دانشگاه گفته ام ( چیزی که اصلأضروری نبود ، به همه گفته بودیم اگر مورد سئوال قرارگرفتند یک اسم مستعار و قیافه ای شبیه تختی را به عنوان مسئول ارائه کنند ) ، به هرحال متوجه شدیم که بازداشت بیژن به خاطر پیام دانشجو بوده ، در مذاکره ای که باخانم میهن قریشی (همسر بیژن ) داشتم به این توافق رسیدیم که یکی دو شماره جدید را منتشر کنیم که مسئولیت بیژن منتفی شود و این وظیفه را انجام دادیم ، بیژن محاکمه شد و نه ماه محکومیت گرفت ، در اسفند ماه آزاد شد و همین زندان باعث شد که محکومیت بعدی او یک و نیم برابر شود.

سال ۱۳۴۲ پس از حوادث پانزدهم خرداد نیروی چپ به جمع بندی جدید و نگرش تازه در مورد شیوه مبارزه رسید .
بیژن در مورد کار مخفی و مسلحانه در فکربود، حزب توده ایران از رادیو پیک ایران ترجمه فارسی کتاب جنگهای پارتیزانی چه گوارا را پخش میکرد ، تقریبأ یک سوم از جزوه هنوز باقی مانده بود که رادیو انتشار آنرا متوقف کرد. در همان زمان وعده ای به سازمانهائی که صادقانه در خط مبارزه مسلحانه بودند داده بود که : « درصورت نیاز به وسائل و تجهیزات، حزب حاضراست به انها کمک برساند .»
بیژن از من خواست که با رهبری تماس بگیرم و برای او و دوستانش که اکنون شکل گروهی پیدا کرده بودند اسلحه و تجهیزات درخواست کنم. بیژن عباسعلی شهریاری را می شناخت و از او به اسم آرسن لوپن نام می برد . سوء ظن پلیسی به او نداشت ولی بی پرنسیبی سازمانی اورا دیده بود و از او پرهیز می کرد . عین همین برخورد را حسن ضیاء ظریفی نیز با شهریاری داشت . شهریاری برای عضوگیری به هر دوی انها مراجعه کرده بود ، به همین دلیل بیژن از من خواست که شخصأ برای تماس با رهبری تلاش کنم و شهریاری بوئی از قضیه نبرد . من که خودم با شهریاری مشکل داشتم پذیرفتم که مستقل عمل کنم ، پنج تا شش بار در جاهای مختلف تقاضای گذارنامه کردم که پیوسته با مخالفت ساواک مواجه شدم . یک مرتبه در بوشهر سراغ رئیس شهربانی که خیلی هم به من احترام میگذاشت و از نظراستانی هم سطح یکدیگر بودیم رفتم وعده گذرنامه برای دو روز بعد را به من داد وقتی که بعد از دو روز مراجعه کردم ، اطلاعاتی از پرونده من کسب کرده بود، در حالیکه سرش را پائین انداخته بود از ممنوع الخروج بودن من صحبت کرد . جریان بوشهر مربوط به سال ۱۳۴۶ میباشد و چهارسال بعد از قول من به بیژن است ، بیژن یکماه بعد از این جریان بازداشت شد .

سال ۱۳۴۴ که بیژن زندان بود من تصمیم به چاپ پیام دانشجو گرفتم و برای گرفتن کمک با احمد جلیلی افشار قرارگذاشتم . اولین چیزی که بعد از سلام و احوالپرسی از من سئوال کرد این بود که : « اسلحه چی شد ؟ » و متوجه شدم بیژن به دیگر دوستان گروهی هم گفته است .
در رابطه با کار مسلحانه و مخفی گری و مخفی کاری مربوط به ان بیژن معتقد بود که اقلآ شش ماه قبل از آن باید توجه پلیس را منحرف کرد و زندگی پاسیو و بدون تماسهای سیاسی را به نمایش گذاشت . او یکی دوبار راجع به عزیز سرمدی و سعید کلانتری صحبت هائی کرد که گویا تغییر شیوه زندگی آنها برای گمراه کردن پلیس بود ولی چون تغییر جدی در زندگی خودش ندیدم خواب ماندم . دیماه سال ۱۳۴۶ سمیناری اداری در تهران تشکیل می شد که منهم بایستی یک هفته از بیست و دو دی ماه در ان شرکت کنم . بیژن به من گفت آخرهفته دیداری با رفقا داریم که باید در ان شرکت میکردم . البته در گذشته هم گردهمائی های آخر هفته ای اغلب در باغات کرج داشتیم که من خود در سازماندهی ان فعال بودم ولی ایندفعه که در بوشهر بودم یک شرط گذاشتم و اینکه مرا ساعت هشت صبح شنبه جلوی اداره ام پیاده کند . عصر پنجشنبه که به تهران رسیدم از مادرم خبر بازداشت بیژن راکه دردو روز قبل اتفاق افتاده بود شنیدم . به سراغ همسرش خانم میهن قریشی رفتم و او از ناصر آقایان صحبت کرد که بیژن و خانمش هردو او را از قدیم می شناختند و می دانسته اند که خودفروخته است ولی سورکی که وی را نمی شناخته اورا یارگیری کرده و به او اعتماد کرده است و او است که باعث بازداشت رفقا شده است . سه سال بعد ازیکی از اعضای تیم عملیات ان آخر هفته شنیدم که بیژن قراربوده در عملیاتی صندوق بانکی را تصرف کنند و حضور من هم به خاطر درمان مجروحین احتمالی حادثه بوده است .

این توضیحات فقط گوشه ای از کارهای سیاسی بیژن است . بیژن در یک خانواده توده ای تولد یافته و رشد کرده و از دوران کودکی فعالیت های سیاسی را آغاز کرده بود ( در ده سالگی عضو سازمان جوانان حزب توده بوده است ) و درهمان دوران دو سه بار با اسامی مستعار به زندان افتاده که دفعه آخر آن یک محکومیت شش ماهه هم گرفته بود و چون نمیدانست که بالاخره پلیس اسم مستعار اورا کشف کرده است یانه در زمانی که میخواست گواهینامه رانندگی خود را تجدید کند از طریق یکی از دوستان تحقیق کردم و از بی اطلاعی پلیس مطمئن شدم و بیژن توانست با اطمینان بیشتر برای تجدید گواهینامه مراجعه کند .

بیژن می دانست چه هدفی را تعقیب می کند و مبارزه برای رسیدن به هدف را خطی صاف و راست نمی دید، دچار دگماتیسم نمی شد ، وقتی ضروری می دید در جبهه ملی جدی تراز خیلی از خود ملیون کار می کرد. بااشخاص از طیفهای گوناگون تماس می گرفت که نمونه های داریوش فروهر ، هدایت الله متین دفتری ، سعید محسن و عباس دانش بهزادی ( اورا که دانشجوی دامپزشکی بود به اتفاق در خوابگاهش ملاقات میکردیم ، من قبلأ در انجمن دانشجویان کرمانی مقیم مرکز با او آشنا شده بودم و دوستی آدرس او را به ما داد و بعدأ هم در جریان سیاهکل شهید شد ) از آن نمونه ها هستند . درتمام فعالیت های سیاسی که در تهران اتفاق می افتاد شرکت می کرد . اولین فعالیت از این دست را در اعتصاب و اعتراضات کارگران کوره پزخانه ها با چاپ اعلامیه ای در حمایت از آنها در سال ۱۳۴۱ دیدم . در اعتراضات دانش آموزان و معلمان شرکت فعال داشت، معتقد بود پیروزی جنبش به توده ای شدن آن بستگی دارد و باید گرایشهای گوناگون را به این سمت کشاند . دوستی داشتیم که بیژن خیلی اورا عزیز میداشت، برادرانش کار نانوائی میکردند ، از دیدار او که برمی گشت می گفت متعجبم که کسی که با روابط کارگری تماس مستقیم دارد چرا باید سرسختانه انحرافی فکرکند ( بین ساکا و تروتستکیستها نوسان داشت ) . دشمنی حکومت هم با بیژن در رابطه با همین خط منسجم وی بود . بی دلیل نیست که پرویز ثابتی در مصاحبه ای که در کتاب « در دامگه حادثه » با او می شود ضمن همه دروغهائی که در سرتاسر کتاب می گوید مدعی می شود در سن پنج سالگی ( درست خواندید در کودکی ) با سازمان جاسوسی انگلستان تماس گرفته و سازمانی علیه حزب توده ایران که تازه تاسیس شده بوده به وجود اورده است . در جای دیگری مدعی می شود که خانواده جزنی را توده ای کرده است . در صفحه دیگری می گوید که کمک کرده است که بیژن جزنی سازمان چریکهای فدائی خلق را درست کند ( در حالیکه این سازمان سه سال ونیم بعد از اینکه او در زندان بوده است تاسیس شده است ) و یاوه های دیگری از این دست که در ساواک و زندانهای آن شکنجه ای نبوده است بیان میکند .

همه مردم از اینکه شکنجه پایه اصلی بازجوئیهای رژیم بوده آگاهند، نمونه ای را فقط به عنوان مثال ذکر میکنم که بشهادت خودم شبی تاصبح یک نفر را در فلکه پائین کمیته شکنجه میکردند و فریاد او تا صبح ادامه داشت صدایش هم شبیه یکی از دوستانم بود، خیال میکردم اورا گرفته اند . فردا صبح که برای بازجوئی برده می شدم آن مرد را که تمام هیکلش ورم کرده بود دیدم و رسولی بازجو در فاصله پنج متری او ایستاده بود . زندانی را به او نشان دادم و با چشم جویای جواب شدم ، گفت : پدر سگ دیوانه است . شب تا صبح اورا شکنجه کرده بودند و لابد چیزی نداشته است که بگوید ، دیوانه است ؟ این جانیان وجود شکنجه را انکار میکنند . به همین سادگی این همه وحشیگری می کردند.
بیژن و دوستانش در جایگاه دیگری قرار داشتند، شکنجه و آزارهای جسمی و روحی مداومت داشت . برای زیر فشار گذاشتن بیشتر بیژن ، میهن قریشی همسر بیژن را تحت فشار قرار می دادند . آخرکارهم همه این مبارزان راستین را به شهادت همین تهرانی ( بهمن نادری پور ) به قصد انتقامجوئی در تپه های اوین وحشیانه ترور کردند و به حساب خود ، خودرا از شر آنها خلاص نمودند ، غافل از این که بذری که انها کاشتند آنچنان رشدی خواهد کرد که دودمانشان را بباد خواهد داد ، آن چنانکه در سال ۱۳۵۷ شاهدش بودیم .

بیژنی که من شناختم مبارزی آگاه و از خود گذشته بود . عنصر آگاهی در بیژن به آن درجه از رشد رسیده بود که درتمام دورانی که پس از فعالیت های جبهه ملی دوم و سپس در رهبری جناج چپ دانشجوئی فعالیت می کرد ، یک حرکت نسنجیده و یا یک پیش بینی نادرست در تحلیل وقایعی که تعقیب میکرد از او دیده نشد. در تمام دورانی که شاهد فعالیت ها و مبارزات او بودم تنها در یک مورد دیدم فردی که می خواست در جریان سخنرانی وی اخلال کند از محل دور کرد. همانطوریکه قبلأ اشاره شد کمیته دانشکده فنی جبهه ملی در دست جناح راست قرارگرفته بود و در حالیکه سازمان دانشجویان اعلان میتینگ شانزده آذر ۱۳۴۲ را در سطح دانشگاه کرده بود، کمیته فنی با توافق رئیس دانشگاه اجازه میتینگ را در داخل دانشکده فنی گرفته بود . بیژن که سخنرانی را شروع کرد یکی از اعضای کمیته فنی جلو آمد که اخلال کند . بیژن و چند نفردیگر اورا گرفتند و به داخل دانشکده بردند. وسپس بیژن به سخنرانی ادامه داد، البته دقایقی بیشتر سخنرانی طول نکشید که پلیس حمله کرد و جمع پراکنده شد ولی اشاره ام به خاطرخشونت اعمال شده علیه دانشجوی فنی بود . برای شعار نویسی همانروز صبح کسی را که در نظر داشتیم مریض شده بود . شب قبل ساعت ده و سی دقیقه مرابه محلی برد که شش نفراز دوستانش سرچهارراه ایستاده بودند و آماده کارهای غیرمنتظره بودند، محمد کیانزاد اعلام آمادگی کرد و فرداصبح دونفری کار شعار نویسی روی دیوار و زمین را از ساعت ۶- ۷ به پایان بردیم ، البته قول رئیس دانشگاه هم به کمیته فنی دانشکده فنی فریبی بیش نبود همه آنها را شبانه بازداشت کرده بودند.

در جزوه ای اخیرأ خواندم که بیژن را متهم به رویزیونیسم کرده بودند. متاسفانه از طرف کسانی اتهام وارد شده بود که آنها را از نظرعاطفی دوست می دارم ولی روشن است که این از تظاهرات بیماری چپ روی، بی مسئولیتی و غیرمستند سخن گفتن است . من شخصأ کسی را از بیژن انقلابی تر و آگاه تر ندیده ام و هرگاه که به گذشته نگاه می کنم این اعتقادم عمیق تر می شود. ثابتی بزرگ جلاد ساواک و دیگر جلادان دستگاه امنیتی خود می دانستند که با چه کسانی سرو کاردارند، انگیزه کشتار بیژن و دوستانش نیز جز این نبود. پرویز ثابتی به غیراز اینکه در طراحی ترور بیژن مهره اصلی بود ، در کتابش « در دامگه حادثه » نفرت از بیژن و خانواده اش بخوبی منعکس است . او از جمله کسانی است که خوب می داند از چه کسانی باید نفرت داشته باشد .در مجموع اقدامات بیژن همیشه به اتکاء همسرخوبش میهن قریشی بوده و همراهی و همرائی با او وزن سنگینی داشت . من شبهای زیادی را در منزل آنها بیتوته کرده ام ، هیچ وقت میهن را بدون خنده و رضایت ندیدم و باوردارم که اگرحمایت او نبود عملکرد بیژن هم نوع دیگری بود.
مبنای روابط بیژن با دیگر اعضای خانواده اش در همین اعتقاد به خلق و حرکت در جهت آرمانهای خلقی بود . پدرش مقیم شوروی بود و از آنجا نامه هائی به بیژن می نوشت که بیژن آنها را با اشتیاق به من نشان می داد که حکایت از کشش روحیه خلقی به بازگشت به ایران بود و بیژن نوعی هسته ناسیونالیستی نیز در انها می دید. پس از بازگشت به ایران و آمیزش با برادرش رحمت الله جزنی عملأ از او فاصله گرفت به طوریکه من که تقریبأ همیشه به خانه آنها رفت و آمد داشتم فقط سه مرتبه پدرش را ملاقات کردم که دو دفعه آن بخاطر عیادت از بیژن سرما خورده بود.

 

منبع:اخبار روز