دکتر کریم قصیم :
زمينه و نخستين نشانه
اپيسمنت (Appeasement ) در لفظ بهمعناي مماشات ، نوعی رفع اختلاف و ايجاد صلح و آشتی و نيز جلب رضايت از راه اجابت خواسته ي طرف مقابل است.
در سياست خارجي اين مفهوم اولين بار در دهه سي قرن بيستم، به مثابه نوعي ديدگاه و طرح سياسي- ديپلماتيک جهت رام كردن و به راه آوردن ديکتاتوريها مطرح و اجرا شد.
طرح و تدبير مبتکران سياست اپيسمنت در اروپاي اواخر دهه بيست و سراسردهه سي قرن بيستم بر اين انديشه استوار بود که با روي خوش نشاندادن به خواسته ها و دلجويي از ديکتاتورها, حتّي اگر لازم باشد با راهآمدن و مماشات فعال نسبت به اين و آن تعرّض و زياده خواهي آنها,– اغلب به ضرّر طرف سوم – مي توان اركان صلح اروپا را حفظ كرد.
پيش از جنگ جهاني اول و در دهه بيست, سياست خارجي دولتهاي بزرگ اروپاي كهن مبتني بر حفظ توازن قوا و تلاش در جهت عدم هژموني يك قدرت فائقه در اروپا بود. اما سياست اپيسمنت بريتانياي كبير و به تبغ آن دولت فرانسه) با فاشيسم و نازيسم و… , يك تئوري و سپس طرح اجرايي جديد در جهت اجراي رويكرد فوق الذكر بود. روش كارشان چيدن آشكار و پنهان ميز مذاكره و ادامه مذاكره به هرقيمت بود. مبتكران و مجريان بزرگ اين سياست, حتي تا حدّ تدارک و تنظيم عملي شرايط تحقق خواسته ها ي توسعه طلبانه ديكتاتورها به «مذاكره» ادامه مي دادند. «حفظ صلح اروپا» همه چيز را توجيه مي كرد!! هدف علني و اعلام شده اين سياست، پرهيز و جلوگيري از وقوع جنگ ميان قدرتهاي بزرگ اروپايي بود، اما به شهادت تاريخ، هرچه سياست اپيسمنت بيشتر پيش مي رفت، ديکتاتورها و جنگطلبان و در رأس آنها هيتلر، قويتر و جريتر و جنگ طلبتر مي شدند. طوري كه, برغم كليه طرحهاي « آرام بخشي» و « سير كردن اشتهاي ديكتاتورها»و… اي بسا درست به دليل همين امتيازات و «بسته هاي تشويقي» يك طرفه بود كه سرانجام ديكتاتورهاي فاشيستي اروپا و جهان را به کام آتش جنگ (دوم جهاني) فروبردند. بدينترتيب،سياست مذكور با استمالت از ديکتاتورها بهنتيجه اي درست وارونه مدعاي مبتکران و عاملان خود رسيد. به راستي, در واقعيت تجربه تاريخ استمالگران جاده صافكنهاي جنگ جهاني دوم شدند.
شناخت اين فصل از تاريخ اروپا درسهاي آموزنده / گرانبهابی براي زمان ما دربردارد. بايد دقيقتر دريافت که پراتيک اين سياست خارجي و علل و موارد عملي آن از چه قرار بودهاند و چگونه اين روند به ورطه وارونه دستاويزها و آماجهاي اعلام شده اش فرو غلطيد.
سياست اپيسمنت از آغاز تابستان سال 1937،يعني با شروع کار ِ ِنويل چمبرلين به عنوان نخست وزير بريتانيا, بهطورفعال و همهجانبه در دستورکار دولت انگلستان قرارگرفت. شخص چمبرلين در اين زمينه ابتکارات زيادی از خود نشان داد و در اجرای اين خط مشی, حتي خارج از قواعد معمول و مديريت سياست خارجي, بسيار فعال و پيگير بود.
سردمداران سياست مزبور در آغاز, و در برخي از سرفصلها نيز, بهظاهر موفقيتهايي بهدست آوردند, ولي همزمان از فوايد متعدد اين خط مشي ”تازه” براي حريف مكار و مهيب كاملاً در غفلت به سر مي بردند. آنها بخصوص از كم و كيف و شتاب بهره برداري ديكتاتوريها, به ويژه شخص هيتلر, از بي تجربگي, خام انديشي, امتيازبخشي و وادادگيهاي نهفته در اين سياست بكلي بي خبر بودند. به هشدار كارشناسان و افراد كاركشته و با تجربه در سياست خارجي انگلستان نيز وقعي نمي نهادند. ..
باري, با انباشت سودمنديها و تصاعد فرصتهاي برآمده از يك دهه سياست استمالت, سرانجام ديكتاتوريها در امر توازن قواي فعّال سياسي اروپا چنان چيرگي يافتند, و هيتلر به قدري دست بالا پيدا كرد كه درست هنگامي كه چمبرلين خود را در «اوج پيروزي» مي شمرد، ناگهان با يك ضربه كاري بر صلح و شكست تکاندهنده سياست اپيسمنت مواجه گرديد. آرايش جامعه ملل و كشورهاي خواهان صلح اروپا درهم ريخت و كل صحنه,در موقعيتي ضعيف و سخت آسيب پذير براي كشورهاي دموكراسي و ملتهاي آزاديخواه, به صورتي دهشتناك لگد مال قواي متجاوز فاشيسم هيتلري شد.
گرچه سياست اَپيسمنت با نام نخستوزير انگلستان نِويل چمبرلين، و امضاي معاهده ننگين مونيخ (سي سپتامبر1938) در تاريخ بهثبت رسيده است ، ولي در واقع, به ترتيبي كه در اين كتاب شرحش مي رود, کل سياست خارجي بريتانياي كبير, طي يك دهه پيش از شروع جنگ, كم و بيش, گرفتار اين خط مشي بود.
چمبرلين عناصر آشفتگي, دوگانگي و ندانم كاري را از سياست مزبور زدود, معنا و و شتاب تازه اي به آن بخشيد و بي محابا به كارش گرفت. نظريه چمبرلني سياست اپيسمنت همچون يك معامله تجاري – سيركردن اشتهاي فاشيسم به ازاي حفظ صلح – به عمل در آمد و به فاجعه اي جهاني منجرشد.
اشاره به روش پژوهش
براي بررسي موضوع ، يعني سياست مماشات غرب (عمدتاً انگلستان و فرانسه) با حكومتهاي فاشيستي اروپا ( هيتلر, موسوليني), همچنين نسبت به ميليتاريسم ژاپن، به يک روش مأنوس متوسل می شويم: سياستها و مهمترين موارد نقض قراردادهاي معتبر و همچنين توسعهطلبي و تجاوزگري ديکتاتوريهاي فاشيستي آن دوران را مطرح و مرور مي کنيم، از سوي ديگر به رويكردها و واکنشها, كنشهاي عملي و طرحهاي مورد نظر طرف غربي(دموكراسيهاي بزرگ اروپاي آنزمان) مي پردازيم. در اين مسير و َشوند پر حادثه از رويكردها, برخوردها, كنش و واكنشهاي حريفان و سمت و سويي كه رويدادهاي تاريخ به خود مي گيرند, پیدائی و پویش « سياست اپيسمنت» درآن زمان را نشان مي دهيم.
پيش از ورود بهخود اين فرآيند لازم است كمي به زمينه تاريخي عنايت كنيم و نظام حاکم بر روابط و سياست خارجي اروپا درآن زمان و فضاي عمومي اين جوامع، بهويژه جامعه آلمان را به اختصار شرح دهيم تا بدانيم چرا اولين نظام دموکراسي / جمهوري کشور و ملت آلمان (جمهوري وايمار) به سادگي و تقريباً بدون دفاع, به تصرف حزب نازي (يعني دشمن اعلام شده دموکراسي) درآمد و هيتلر سهل وآسان قدرت را به چنگ آورد و ديگر پس نداد.
پيمان ورساي و مسائل زمانه
درطول دهه بيست و اوايل دهه سي قرن بيستم، نظم حاکم بر مناسبات و روابط دولتهاي اروپايي برپايه معاهده ورساي1 و معاهدههاي بعدي (قرارداد لوکارنو2 و…) استوار شده بود. جامعه ملل3 که بعد از جنگ جهاني اول، درسال 1919 بهوجود آمده بود، مايه اميد جهان براي حفظ صلح و حسن همجواري بهشمارميرفت. اين ارگان بينالمللي ميبايست محل مراجعه اختلافها و مرجع و ضامن حلوفصل مشکلات فيمابين دولتها باشد…
البته قدرتمندترين فاتح جنگ اول، يعني دولت ايالات متحده آمريکا، زير فشار افکار عمومي داخل کشور و تحتتأثير خطمشي انزواطلبي، خودش را از صحنه سياست اروپا و جهان کنار کشيده بود.، اين کشور نه عضويت جامعه ملل را پذيرفته بود و نه حاضرشده بود پاي پيمان ورساي امضا بگذارد و مرزها را ضمانت کند. بنابراين درعمل، دولتهاي انگلستان و فرانسه که در رديف فاتحان اصلي جنگ بودند، امضاکننده و ضامن اصلي پيمان ورساي بهشمار ميرفتند. انگلستان از وضعيت و توازن قوا و تقسيمات پايان جنگ و مفاد قرارداد ورساي راضي بود ولي فرانسه، که از حملهها و تهاجمات نظامي مسبب جنگ يعني ميليتاريسم آلمان بيشترين آسيبها را ديده بود، بهرغم گذاشتن امضا پاي پيمان ورساي ازنتايج آن دل خوشی نداشت. فرانسه با 40ميليون جمعيت درآن زمان, خود را دربرابرآلمان 70ميليوني که هنوز تقسيمنشده و پابرجا بود درخطر ميديد و به اين جهت به سادگي حاضرنبود طبق مفاد پيمان ورساي به امر کاهش تسليحات گردن گذارد.
يک مسأله ديگر که در فهم شرايط سياسي آن زمان اروپا اهميت بسيار دارد، وجود و دوام فضاي کاملاً متناقض سياسي در افکار عمومي کشورهاي اروپايی , اعم از کشورهای فاتح يا مغلوب در جنگ جهانی اول است.
در دهه بيست مخالفت قابلفهم افکار عمومي با جنگ نقشي مهم بازي ميکرد. توده مردم هنوز تحتتأثير ويرانيها و قربانيهاي بيسابقه جنگ اول (بيش از ده ميليون کشته و تعداد بيشتری مجروح و معلول و آواره) به شدّت خواهان حفظ صلح بودند. در همه کشورها، اما بهويژه در انگلستان، افکار عمومي عموماً خواهان پرهيز از وقوع جنگي ديگر و در باره هر امري كه مربوط به اين مي شد فوق العاده حساس بود. درنتيجه مسأله بودجه نظامي وحتي ضرورت يا عدمضرورت وجود قواي دفاعي براي کشور نيز دائماً بهعنوان يک موضوع بحث و مشاجره درميآمد ، بهخصوص در آستانه هر انتخاباتي. اما اين صلحطلبي برحق, رفتهرفته ابعاد و وضعيتي نامتمايز پيدا کرده بود، به طوري که رهبري احزاب,- اعم ازحزب کارگر و محافظهکار و…- در اواخر دهه بيست و نيمه اول دهه سي، حتي خطرفزاينده فاشيسم مهاجمي چون نازيها را نيز در بررسيها و تحليل سياسي و سياستگذاري خود درست منظور نميکردند.
اين حضرات, براي کسب رأي، بيشتر دنبالهروي آراء و نظرات خام توده مردم بودند تا آگاهي دهنده / رهبری کننده احزاب و هدايتکننده کشورشان! بدينسان، ضرورت خلع سلاح (كشورخودشان و ديگر ممالك) بدون درنظرگرفتن الزامات گوناگون آن سهل انگارانه بهيک خواست و شعار عمومي تبديل شده بود. پاسيفيسم سياسي, بدون شناخت دشمنان دموكراسي و ملاحظه رويه ميليتاريستي/ روشهاي تهاجمي ديكتاتوريهاي فاشيستي, به ويژه بين نسل جوان رسوخ کرده بود. حتي بعد از روي كارآمدن هيتلرهم شعارهاي پاسيفيستي در انگلستان و فرانسه انبوهي طرفدار داشت، طوري که دربريتانيا مثلاً دانشجويان شعار ميدادند حاضر به جنگ براي حراست از کشور و «علياحضرت ملكه» نيستند. چرچيل درشرح نقادانه ای دراين باب جملهيي ازيک بيانيه دانشجويي سال 1933 نقل ميکند:
«ما قسم مي خوريم که تحت هيچ شرايطي حاضر به جنگ براي کشور و شاه نيستيم…»4
وي در ادامه به نکتهيي دردناک اشاره ميکند که:
«دانشجويان ناداني که اين بيانيه را تصويب کرده بودند شايد فکرنميکردند که بهزودي عازم ميدان جنگ خواهند شد و در راه دفاع ازکشورشان يا پيروز می شوند و يا با افتخار جان می سپارند. آنها نميدانستند که نامشان دراين راه بهمثابه کوشاترين نسل پرورش یافته درسرزمين ما ثبت خواهد شد. اما در مورد نسل قبل از آنها چه می توان گفت؟ آنها براي جبران خطا و غفلت خود ديگر فرصتی نداشتند و نمی توانستند اشتباهات خود را در نبرد با فاشيسم رفع کنند».
اما در آلمان، کشور اصلي مغلوب در جنگ جهانی اول، پابهپاي جوّ صلحطلبي، از همان ابتدا يک فضاي نارضايتي نسبت به پيمان ورساي وجود داشت که نخست در واكنش به لحن محکومکننده متن قرارداد ورساي نسبت به آلمان شکستخورده بهوجود آمده بود، البته , بلافاصله اين نارضايتي مورد سوء استفاده واقع شد و جريان دائمي تبليغات طيف راست و ميليتاريستهاي شكست خورده و انتقامجو به آن دامن زده شد. بعد هم نازيها وارد صحنه شدند و غذاي تئوريك نژادي براي تشديد اين نارضايتي عرضه كردند و اين ناراحتيها را بهزعم خود در جهت مخالفت با پيمان ورساي و عليه «توطئه بولشويسم و بينالملل يهود» شكل دادند و دامن زدند. نارضايتي از معاهده ورساي رفته رفته به صورت يک جريان تجديدنظرطلبي درآمد که بهخصوص تجديدنظر در دو مورد ازمفاد پيمان ورساي را ميطلبيد: يکي مسأله پرداخت غرامتها که چندان سنگين نبود، ولي بهيک مسأله حاد حيثيتي تبديل شده بود و رهبران احزاب دستراستي بهوسيله اين مسأله با افکارعمومي بازي ميکردند. موضوع ديگر جريان تجديدنظرطلبي, ماده مربوط به ممنوعيت کسب تسليحات سنگين و بازسازي ارتش آلمان در سطح تهاجمي و جنگي بود. اين ماده براي ميليتاريستهاي تلافي جو/ صاحبان صنايع نظامي و ژنراليسم باقيمانده از دوران امپراتوري گران ميآمد. سران وقت ارتش، بهخصوص ژنرال فون سيکت، فرمانده و نظريهپرداز نظامي وقت (و هوادار حفظ رابطه و اتحاد عمل نظامي با اتحاد شوروي)، دنبال برقراري مناسبات مخفي نظامي با کشوري بود که جزء امضاکنندگان و ضامنهاي پيمان ورساي به شمارنميرفت.5
راجع به غرامتها نيز درطول چهار پنج سال اول بعد ازجنگ، دولتهاي وقت آلمان شيوه شگفتي را براي نپرداختن بدهي و خودنمايي و كسب محبوبيّت در افکار عمومي پيشه کردند که در نهايت صدمه بزرگي بهمصالح عاليه ملتشان و کشور آلمان زد: روش «ابتکاري» آنها عبارت بود از ايجاد و تشديد تورم در داخل که درنتيجه ارزش تبديلي ارز کشور سقوط ميکرد و دولت وقت با اشاره به افلاس پول رايش آلمان خود را از پرداخت غرامت سالانه عاجز اعلام مينمود. نسبتهاي زير اين وضع را نشان ميدهد:
«در پايان جنگ ارزش مارک رايش آلمان نسبت به دلار، يک به ده بود. اما در سال 1922 درمقابل يک دلار، آلمانيها ميبايد 20000 مارک ميپرداختند».6
در آن زمان اشتغال کامل در آلمان وجود داشت و با سياست فوق معمولاً کارگران و حقوقبگيران زياد متضرر نميشدند، چون در اثر مبارزه سنديکاها حقوق آنها نيز بالا ميرفت. ولي پسانداز طبقه متوسط نابود شد و اقشاري که به اين سرعت ارزش ذخيره مالي آنها سقوط کرد به خيل ناراضيان پيوستند و به طور فزاينده اي به جريان تجديدنظرطلبان تندرو متمايل شدند. از نظر سياسي گردش بهراست طبقه متوسط آلمان، بهخصوص گرايش به مواضع تلافيجويانه نازيها و شخص هيتلر پيآمد بعدي اين سياست مالي دولتها بود. يکي از نويسندگان معروف آن زمان (اشتفاين سوايک) در اين باره چنين نوشته است:
«هيچ چيز شهروندان و طبقه متوسط آلمان را اين اندازه پذيراي حرفهاي هيتلر نکرد که تورم سالهاي1919 – 1923».7
ادامه سقوط ارزش پول آلمان باعث شد که دولتهاي غربي، بهخصوص ايالات متحده آمريکا وارد صحنه شدند و با قرار و مدارهاي جديد (قرارداد لندن 1924) بخشهاي مهمي از بدهکاريهاي آلمان را بخشيدند و درعوض دولت آلمان هم رفرم ارزي کرد و وضع پولي را ثبات بخشيد.
دولتها به بخشي از هدف خود رسيدند، ولي اقشار وسيعي که بخش مهمي از پايه هاي اجتماعي دموکراسي وجمهوري وايمار را تشکيل می دادند بكلي ورشكسته شدند و در فقدان جاذبه فراگير احزاب چپ ( كه ميان خود از اتحاد و ايجاد آلترناتيو قدرتمند گريزان بودند), در نهايت به طيف راست افراطي کشور گرويدند.
به اين ترتيب، دراثرسياستهاي جاري دولتها و بهخصوص تبليغات دامنهدار طيف راستِ احزاب و گروهها، پيوسته مردم اين کشور نسبت به معاهده ورساي حساس نگهداشته می شدند. احزاب چپ به اين مسائل نمی پرداختند ( به دستاويز پرهيز ازخطرناسيوناليسم و سوءاستفاده ميليتاريسم تلافيجو و…) ولي جريانهاي راست و بهخصوص حزب نازي به رهبري هيتلر, يا شديدترين حملهاش به «بينالملل يهود و بلشويسم» بود و يا به «ورساي», که دومي را نتيجه تباني همان اولي قلمداد مي کرد. علاوه براينها، هيتلر شکست آلمان درجنگ جهاني اول را هم به افسانهپردازيهاي ارتجاع ميليتاريستي درباب «خيانت کمونيستها و يهوديان» و افسانه معروف «خنجرازپشت» وصل ميکرد و به جوّ تلافيجويي دامن ميزد.
تا زماني که وضع اقتصاد جهاني آرام و اعتبارات ميلياردي آمريکا جاري بودند، جمهوري وايمار آلمان نيز نسبتاً متعادل و با اقتصادی شکوفا دريک مسيرعادي دموکراسي پارلماني پيش ميرفت، حزب و افکار نژادي هيتلر يکي ازچند جريان افراطي راست به شمار ميرفت و بخش کوچک, گرچه به تدريج فزاينده, از آراء مردم را به خود اختصاص ميداد. اما با پيشآمدن بحران بزرگ و جهاني سال1929 کل جامعه به سرعت متلاطم شد و اوضاع سياسي نيز درپي ورشکستگيهاي گسترده شرکتها و کارخانجات و پيدايش لشكر ميليوني بيکاران بهکلي دگرگون گرديد.
پيشتر, از سال1925 بهبعد, ايالات متحده آمريکا با واردکردن اعتبارات ميلياردي سالانه به بازارآلمان سهم مهمي در ثبات و شکوفايي اقتصاد اين کشور داشت. ولي پس از سقوط بيسابقه بازار بورس نيويورک در25 اکتبر1929 (جمعه سياه معروف) اين اعتبارات متوقف شدند. درنتيجه دهها هزار شرکت و فابريک وابسته به اين اعتبارات مجبور شدند ببندند و ميليونها نفر از زحمتكشان آلمان مزد و حقوق خود را از دست دادند، بدون اين که نظام تأمينات اجتماعي مناسبي وجود داشته باشد.
تودههاي بيکار و راديکاليزه نخست سراغ احزاب وسنديکاهاي چپ ميرفتند. ولي چند عامل باعث ميشد حزب نازي نيز بهسرعت محل مراجعه آنها شود و جاي خود را بيش از پيش باز كند.
يکي اين که احزاب چپ بيشاز آنکه با فاشيسم و بهطورکلي با صف بورژوازي بزرگ و محافل ميليتاريستي در جدال باشند، با همديگر در جنگ سياسي بودند (حزب و سنديکاهاي کمونيست از خط معروف استالين پيروي ميکردند که در سال 1924سوسيال دموکراسي را دشمن اصلي اعلام کردهبود و آن را سوسيال فاشيسم ميناميد!)، اين مناقشات شديد مابين احزاب چپ البته به سود نازيها و کلاً احزاب راست تمام ميشد.
ديگر اين كه نوع رابطه حزب کمونيست آلمان با اتحاد شوروي و دنبالهروي آشکار رهبري حزب از نظرات استالين زيانبار بود. اين مشي طبعاً در جامعه اي با سنّت مستقل و ريشه دار سوسياليستي پژواك خوشايندي نداشت. تفرقه دروني احزاب طيف چپ آلمان توده بيكاران و مردمان مستمند را دلزده مي كرد. همين طور مبارزه چپ روانه و غير متمايز كمونيستها عليه كل طيف بورژوازي آلمان, اعم از لايه هاي پاييني و متوسط آن ( كه بعضاً حامي سوسيال دموكراسي بودند), تأثير خوبي نمي گذاشت.
درمقابل، هيتلر با هوشياري پيکان اصلي حملهاش کماکان متوجه دشمنان خارجي و درداخل نيز بيشتر متوجه هيأت حاکمه بود.
در اين سالهاي بحراني در آلمان، دولتها و کابينههاي اين کشور نيز – در اثر قطب بندي فزاينده سياسي و ضعف ائتلافهاي سياسي – به طور كلي استحكام و ثبات خود را از دست مي دادند. کابينه ها و صدراعظمها چون از پس مشکلات فزاينده اقتصادي بر نمي آمدند، و بهخصوص نمي توانستند بر بحران بيکاري ميليوني چيره شوند، مرتب متزلزل و عوض ميشدند. در اين بين, وضعيت بيثبات طبقه حاکمه و رشد چشمگير احزاب چپ، بهخصوص قدرت گرفتن حزب کمونيست که مخالف جمهوري وايمار و خواهان انقلاب پرولتري بود، محافل بورژوازي بزرگ و ميليتاريستهاي آلمان را سخت دچار نگراني کرده بود. چه کسي ميبايد سرکار ميآمد و چه کسی می توانست سکان کشتي را در ان شرايط بحراني بهدست گيرد که توفان يک انقلاب اجتماعي همه چيزطبقه حاکمه را درهم نپيچد؟
درانتخابات سال 1930 آلمان، احزاب چپ از يکسو و حزب نازي ازسوي ديگر برد بزرگي داشتند و تعدا آراي هر دو قطب سياسي چند برابرشده بود. اگر احزاب بزرگ چپ ميتوانستند با هم ائتلاف کنند و بخشهاي ليبرال دموکرات را هم بر پايه يك برنامه چپ و ملي با خود همراه نمايند، به طور قطع درمجلس اکثريت بزرگي ميداشتند و يقيناً شانسي جدّي و بيمانند براي تشکيل هيأت دولت و بهدست گرفتن قدرت در دسترس بود. با همچو ائتلافي اي بسا سرنوشت آلمان و جهان به سمت ديگري ميرفت و فاجعههاي بعدي به وقوع نمي پيوستند. اما اين اما و اگرها با واقعيت سياسي آن زمان تناسبي نداشت.
فقدان اتحاد عمل که هيچ, عدم تفاهم ملي و حتي خصومت ميان احزاب بزرگ چپ باعث شد بخش بزرگي از تودههاي کارگري، سرخورده ازاين تفرقهها و پريشان از افزايش بيکاري و فقر و فقدان چشمانداز حل و فصل بحران از سوي احزاب چپ، ظرف دو سه سال در ابعاد وسيع به جريانهاي راست افراطي و حزب نازي روي آوردند:
«انتخابات مجلس رايش در سال 1930: تعداد آراء نازيها هشت برابر، انتخابات 1932 تعداد آراء نازيها مجدداً دو برابر».8
اوضاع و احوال بيثبات و بحراني درآلمان در اوايل دهه سي هم چنان ادامه داشت که ناگهان پيشامد خاصي درشرق دور، اروپاي صلحدوست را شوکه کرد. هيتلر و موسوليني گوشهاي خود را تيز کردند به بينند چه اتفاق ميافتد و در اين آزمايش جديد, «جامعه ملل» چند مرده حلاّج است؟
تجاوز ژاپن به منچوري/ آغاز سيـاسـت اپيزمنت
اقتصاد ژاپن در سالهاي 1929 تا 1931 زير فشار بحران جهاني دچار مشکلات زيادي شده بود. سرمايهگذاريهاي خارجي خوابيده و بازارهاي اروپايي با وضع تعرفههاي گمرگي سنگين مانع ورود کالاهاي ژاپني مي شدند. در داخل کشور جمعيت به سرعت روبه افزايش بود، درحالي که ظرفيت کشاورزي و توليد مواد غذايي كفايت نمي كرد، نياز بهوارد کردن برنج و ديگرمحصولات ازچين مرتب افزايش مييافت. علاوهبر اين، ( ژاپن بيشترين صادرات را هم به بازار آن کشور داشت) چبن بزرگتربن بازار براي صادرات کا لاهای ژاپن بشمار می رفت (ماشينآلات نساجي و…) و از نظر واردات هم ژاپن بهخصوص بهذغالسنگ و سنگآهن چين وابسته بود. اما چبن از نيمه دهه بيست به بعد بهطور دائم در ناآرامي و انقلاب بهسرميبرد. در اوايل دهه سي، دولت مرکزي چين به دلايل گوناگون ازجمله درگيري حکومت چيانکايچک با بکی از دو حزب کمونيست و سنديکاها در شهرها و نيز با حزب ديگرکمونيست( به رهبري مائوتسه تونگ) دربخشهاي روستايي, رويهم سخت گرفتار مسائل داخلي بود. توان نظامي به شدت تحليل رفته و دفاع خارجي چنداني نداشت. موقعيت براي طرف و طمع خارجي مساعد و اين وضعيت البته ازچشم ميليتاريسم توسعه طلب ژاپن پنهان نمانده بود. بهخصوص که درسالهاي آخر دهه بيست، نقش نظاميها و سياستهاي ميليتاريستي در دولت روبهافزايش گذاشته و در پي بحران سال 1929 عملاً جناح فاشيستي بالا آمده بود. بنابراين ژاپن, به جاي روي آوردن به راهحل تکنولوژيک مشکلات ( مربوط به افزايش جمعيت و تغذيه…)، خط تجاوز و استثمار همسايه ضعيف شده را در پيش گرفت.
استان منچوري چين سرزميني بود ازنظر زيرساخت صنعتي پيشرفته و از نظر منابع زيرزميني بسيارغني. جمعيت زيادي هم داشت و بازار مهمي به شمارميرفت.
در سپتامبر1931 دولت ژاپن، ناآراميهاي وقت دراين استان را بهانه کرد و پس ازحمله هوايي و بمباران خطآهن ، نيروي نظامي در منچوري پياده كرد و بعد از سرکوب بيرحمانه مقاومت چينيها، به سرعت به تغيير وجايگزيني ساختارهاي سياسي و دولتي آن سرزمين دست زد و به مثابه يك نيروي اشغالگر در منچوري مستقرشد.
خبر حمله ژاپن به استان منچوري چين مثل بمب دراروپا منفجرگرديد. در آن زمان, هيأتهاي نمايندگي کشورهاي عضو «جامعه ملل» داشتند با زحمت زياد و درپي يک کارطولاني آماده ميشدند اولين کنفرانس بينالمللي خلعسلاح را تشکيل دهند که خبر اين تجاوز آشکار نظامي همه را شوكه كرد.
آنتوني ايدن، آن زمان معاون وزارت خارجه انگلستان و مسئول هيأت نمايندگي آن کشور در جامعه ملل در جلد دوم خاطرات خود دراين باره چنين مينويسد:
«در18سپتامبر 1931 ژاپن تندرو، جهت تحقق برنامههاي تجاوزکارانهاش دست به اسلحه برده به منچوري حمله نظامي کرده بود.10 ژاپن مدتي پس ازاين عمل، تجاوزنظامي را با يک حمله هوايي به شانگهاي نيز گسترش داد…سه روز پس از حمله ژاپن به منچوري، دولت چين براساس ماده 11اساسنامه جامعه ملل به اين ارگان مراجعه کرد و داد خواست…. دو کشوري که بلافاصله تحت الشعاع اين حمله نظامي قرارداشتند عبارت بودند از اتحاد جماهبر شوروي و ايالات متحده آمريکا، ولي هيچکدام آنها درجامعه ملل عضويت نداشتند، وضعيتي که امکان مداخله آنها را دشوار ميکرد… در بين اعضا جامعه ملل، انگلستان درآن زمان کشوري بود که در اقيانوس آرام تقريباً بهتنهايي تعهداتي داشت…درطول ماه فوريه 1932 جامعه ملل درچهار اجلاس عمومي خود به مشاجره چين ـ ژاپن پرداخت، بدون اين که بتواند دراين مورد تصميمي بگيرد».11
علت تعلل جامعه ملل در تصميمگيری چه بود ؟ هر گونه مصوّبه جدي ملل متحد عليه تجاوز ژاپن به چين به قاطعيت اجرايي نياز داشت و البته به نيرويي که درصورت لزوم، به مثابه ضامن عملي تصميم متأخذه وارد عمل شود.. اما دولت انگلستان (آن زمان يک دولت ائتلافي به نخست وزيري رمزي مکدونالد رهبرحزب کارگر) مايل نبود با ديکتاتوري نظامي- فاشيستي ژاپن در«تضاد شديد» قرارگيرد. وينستون چرچيل دراين باره روشن توضيح مي دهد:
«دولت بريتانيا مايل نبود درتضاد شديد با ژاپن درگيرشود… دربرخي محافل انگليسی حتي اين ناراحتی وجود داشت که چرا اتحاد قبلي با ژاپن ازدست رفته و موقعيت انگستان درشرق دور تضعيف شده است!».12
منابع و توضیحات
1 ـ معاهده ورساي، مهمترين پيماني است که در28ژوئن 1919 در کاخ ورساي پاريس به امضاء رسيد و به جنگ اول رسماً پايان داد. اين معاهده ميان آلمان (شروع کننده و شکست خورده جنگ جهاني اول) و فاتحان جنگ يعني متفقين جز روسيه (ايالات متحده،انگلستان، فرانسه، ايتاليا) منعقد گرديد. هيأت آلماني درمذاکرات شرکت نداشت ولي به دنبال مخالفت و اعتراضهاي چندي، آن را پذيرفت و امضا کرد. مفاد آن از ژانويه 1920 به مرحله اجرا گذاشته شد. بر اساس معاهده ورسای آلمان متعهد شد که غرامت سنگين جنگی بپردازد، بخشهاي آلزاس ولورن را به فرانسه و بخشهاي سابق لهستاني پروس و پروس غربي را به لهستان واگذار کند. اداره «منطقه سار» تحت قيمومت جامعه ملل و «منطقه راينلند» تحت اشغال متفقين قرار گرفت. طبق اين مفاد، بازسازي نيروهاي نظامي جنگي براي آلمان سخت محدود، آموزش و ساختن سلاحهاي سنگين تعرضي و نيروي هوايي (نظامي) ممنوع گرديد.
2 ـ پيمان لوکارنو- مشتمل بر يک رشته عهدنامههاي تضمين متقابل و داوري که در 1925 در شهر لوکارنو بين نمايندگان انگلستان، فرانسه، آلمان، ايتاليا، و…منعقد شد. برطبق اين پيمان, آلمان اين تعهد را پذيرفت كه بخشي از راينلند غيرنظامي بماند. درمقابل, کشورهای دبگر ورود آلمان به جامعه ملل را تضمين کردند. پيمان لوكارنو شالوده امنيت اروپا تلقي شد.
3 ـ جامعه ملل- سازمان بينالمللي و سلف سازمان مللمتحد کنوني، بعداز جنگ جهاني اول درسال 1919 طي کنفرانس پاريس بهوجود آمد، با هدف حفظ صلح و داوري در مسائل مورد اختلاف کشورها و ترويج همکاري بين المللي. اساس اين جامعه ميثاقي بود که در معاهده ورساي گنجانيده شده بود. اين ميثاق داراي 26 ماده بود در لزوم خلع سلاح و تضمين وضع موجود کشورها درمقابل تجاوز، شرح فراهم ساختن وسايل داوري و سازش و اجراي مجازاتها نسبت به متجاوزان به تعهدات امضاء شده.
4 – وينستون چرچيل,کتاب جنگ جهاني دومWeltkrieg Der zweite ) متن آلماني(، ص 59,
5 – براي شرح اين رابطه نگاه کنيد به کتاب نويسنده آلماني زباستيان هافنر,” از بيسمارك تا هيتلر”:
Zu Hitler , S 184-186 Bismarck ,von Haffner Sebastian
6 – همان كتاب، ص 186
7 – همان كتاب، ص 187
8 – کتاب نويسنده آلماني زباستيان هافنر,” يادداشتهايي راجع به هيتلر”:
,Anmerkungen zu Hitler, Haffner Sebastian
9 – مائو پس از انشعاب حزب کمونيست (1927) با همکاري چوته و ديگران به مناطق روستايي چين رفت و شوراهاي دهقاني تشکيل داد. در1931 زماني که درشهرهاي بزرگ مبارزات کارگري به رهبري يکي از دوحزب کمونيست و سنديکاهاي تحت نفوذش جريان داشت، در بخشهاي روستايي نيز شوراهاي دهقاني به رهبري حزب مائو جمهوري شورايي درکيانگسي تشکيل دادند.
10 – مورد منچوري اتفاق تازه و بسيار مهمي بود که عواقب سرنوشتسازي به همراه داشت. راه درازي که ژاپن با بمباران منچوري آغاز و با آتشباري بر شانگهاي ادامه داد، سرانجام به آتش افروزي جنگ بزرگ 1937 عليه چين انجاميد. در ادامه همين جنگ نهايتاً ناوگان بزرگ دريادار ناگوموس براي انجام وظايف ويژه به وجود آمد و شش ناو هواپيمابر از همين ناوگان جنگي بودند که به پرل هاربر حمله کردند و باعث شدند ايالات متحده به ميدان جنگ جهاني دوم وارد شود و پايان جنگ را تعيين تکليف کند.
11- آنتوني ايدن، مجلد دوم كتاب خاطرات ” رو درروي ديکتاتورها”، متن آلماني ص65
Anthony Eden, Angesicht der Diktatoren 1923-1938,
12- وينستون چرچيل, همان كتاب ، ص 60