دیروز صبح دیدم!

شمی صلواتی :

گلی که زنیت زیبائی باغچهٔ خانه ما بود بی حس، خشکیده بود  خانه بدون گل سرد و خاموش بوی زندگی را با خود نداشت و دل دیگه در آن پا بند نمی شد..باغچه نیز بی رمق در عزا بود و ماهیها کوچولو زیبائی دل و دماغی برای شیرجه نداشتند روزسختی بود، دل من در اسارت غم گیر افتاد بود/ پرندی پیدا نبود و از همه مهمتر خانه ما بستر ناتوانی و نفس در سینه حبس بود. درختان باغچه همه به خواب رفت بودند. فصل بی مهرها بود  خورشید چقدر زود خسته می شد و به بستر خواب می رفت . هوا تاریک، شب ارمغانش بی عاطفه گی بود  زمان چقدر به کندی پیش می رفت.
آیا این همه زیبائی و این همه امید به خاطروجود یک گل بود. مادرم می گفت «گل نماد عشق است» یک روز از مادرم پرسید بودم نماد عشق چیست؟ و او در جواب من گفته بود » خانه دلها» و خانه دلها منزلگاه عاطفه هاست » پس این خانه پیوندی عمیقی باید با گل داشته باشد و از مادرم باز پرسیدم چگونه می شود که پیوند یک گل با خانه عاطفه را فهمیده و او می گفت » چهار نوع گفتار است که انسان می تواند به خانه عاطفه ها برساند. دو گفتار زودتر می رسند و دو گفتار شاید هیچ وقت نرسند».. بعضی از انسانها به وسیله چشمشان گفتنی را می گویند اینها زیبائی ها را می شناسند و منزلگاهشان در خانه عاطفهٔ ها است و نماد عشق را می شناسند این دسته از انسانها خوشبخت ترین و خوش قلبترینند. دسته دوم حس بویائی دارند و در ارتباط با گلهایند که خود نماد عشقند. من این دو نگاه را دوست دارم و حالا می فهمم که وجود یک گل باید معنا بیشتر از زندگی باشد و به حال خودم دلم سوخت و بیگانگی را درخود احساس کردم چون من با لب و سر در پی ارتباطم. وای بر من، وای بر من که عمری را  به خطا رفتم.