شعری بگو

شمی صلواتی

شعری بگو
اگر  بلدی – سازی بزن – دمی  بیا
در این شهرما همه چیز بیگانه و غریب  است
شاعر رنجدیده من عاشقم و،
غرق هوس
 می دونی که
در شهر ما بوسه با مرگ شده هم آغوش!
حرمتی از عشق نمی یابید
عشق را در گودالهای کور  به سنگ می بندند
ای آشنا به عشق
 بیاو شاعری کن
شعری تازه از بوسه و لب،
در وصف هم آغوشی بگو!
من از سنگ سار نمی ترسم
من از آبرو نمی ترسم
آن اسب وحشی
و سرکش را توصیفی تازه تر کن
بیا و با عاشقان سوخته دل
همدلی کن
کجاست آن باغ رویایی
….گفتی ! همه آزاد و ازادند
همه شاد و غرق در بوسه
همه گل به دست
از عشق می خوانند
همه بد مست و مدهوش،
سر فرازند.
گفتی یک برابر است با یک
از جاهل و عوام خبری نیست
دیگه برای خدای ناکسان حرمتی فرض نیست
بگو
کجاست آن باغ رویایی
بگو
کیست
در شعر تو
آن اسب و حشی و سرکش
ما که از سنگ و شمشیر نمی ترسیم
هر روزه در میدان جنگیم،
ای شاعر  سوخته لب
اینک  که
من شکافتم دورن دل را
تو نیز اسب وحشی باش
یار و همدم ما باش
در گذر از تابوها
بیاو، اسب وحشی و سرکش روستایی را
توصیف تازه تر کن در جنگ با زارع پیر !
اوت   2005