مَحبَس

 

حمیدرضا رحیمی :

میله ها، انگار

از پوستش روئیده اند

و دیوار انگار

جزئی ازتن رنجورش شده است

 

***

آفتاب

روزها راگـُم کرده است

و ماه که همیشه از قلبش

به کوچه می تابید

دیری ست که در فضایِ تنگِ سینه

حبس شده است.

***

درد،

چکـّه می کند از سقف

و ابری باردار

به چشم ها می نشیند

و ناله از حنجره هایِ زخمیِ روبرو

کوران می کند

و قهقهه ی دژخیم

در خفقانِ بند می ترکد.

***

خاطره ها را هر شب می شمارد

و شقایق هائی

که در حافظه ی نمناکِ دیوار روئیده اند

و زنانی که

میادینِ بزرگِ مرگ را

مثلِ یک جرعه آب

سر کشیده اند

و مردانی که ایستادن را

به دیوار و درخت و صخره آموخته اند

***

غروب می شود

و خورشید

چونان ذغالی افروخته

در خاکستر ابر می غلتد

و ماه مثلِ هر شب

از دیوارِ سینه ها

سَرَک می کشد

http://www.hazl.com/