نازنین دوست با تو سخن می گویم

 شمی صلواتی :

نازنین  دوست  با تو  سخن می گویم
از چیزهای  که در کلام  گفتنش  آسان نیست
و در نوشتن  تصور کردنش غیر ممکن
از خندیدن  که این روزها گم است
ازشادابی که در میدان  تیر  بدارش  آویختند
و درخت  جهالت را  به جایش کاشتند
تا مردم  حماقت را بپذیرند
و به هیچ بودن  خود  ایمان بیاورند
واینک خدای جهل  درد را  با قیمتی
بس ارزان به ما می فروشد
از این  رو  ست
که  اینک صدایی پیداست
چهل سال گذشت
چهل سال تمام
ما غرق نگاه جانی بودیم و
دیدیم  جنایات  یک سیستم مذهبی
کشتن بودن و ترسانیدن
ترس بود ووحشت.
سایه سازان مرگ  در کوچه های زندگی .
چهل سال تمام!
چهل سال تمام در انتظار ،
در انتظار شعله ای  در اعماق  خندقها
در درون کوچه ها
در هر جا که نفسی بود  از انسان .
چهل سال گذشت
جنگیدیم  و گفتیم و نوشتیم .
دنیایی که در آن انسان معنی می شود.
گفتیم  به صد  بار
عشق و عاطفه ها معنایی از  زندگیست
و نفس ها  روزی به کوره  ای  آتش فشان  تبدیل خواهند شد.
گفتیم حقیقت  پیروز است.
جنایت و زور گوئی ،  ریا و دروغ-
همچو یخ آب خواهدشد.
و اینک صدایی پیداست
صدایی  که هر روز در خیابانها،
در کارخانه ها،
در دانشگاه ها،
در هر جاکه  زندگیست
صدایی در جستجوی عشق.
آنانی که  دیروز پنداشتن  که خدایند
و بنا کردن گوره های  جمعی  را
بنا  کردن خاوران را
بزرگ و بزرگتر کردند زندان ها را ،
به تن کردن لباس دیگری امروز-
از بیم  دادخواهی
ترسیدندولرزیدند
در خانۀ خویش
در وحشتند از فردا خویش.—–