زندگی نامه

 

 سعيد بهبهانی هستم. در پايان روز بیست و يکم خرداد، يعنی دوازده شب که اولين ثانيه های بيست دوم خرداد سال هزار و سيصد و سی وسه است، در منزل پدر بزرگ مادریم علي اکبر خان تقی نظری .و همسرش شاهزاده آنا خانم از نوادگان فتحعليشاه قاجار متولد شدم10514994_10152294783973160_2128924647_n 

ده روزه بودم که به خانه خودمان واقع در اميريه چهار راه معزالسلطان آورده شدم

نا م فاميلم ميتوانست شهشهانی باشد. شهشهان نام روستائی در اطراف تفرش و اراک است ، چرا که بعلت اشتباه مامور تعین نام خانوادگی و صدور سجلد احوالات (همان شناسنامه خودمان)دوران رضا شاه ، که معمولا کنيه را بر اساس محل تولد و یا پيشه بزرگ خانه تعین ميکردند نقطه های شهشهان به پائين کلمه منتقل شده ، و بهمين سادگي فامیل ما بهبهانی شد، اگر چه هيچ ارتباطی بين فاميل ما و منطقه بهبهان و فاميل بهبهانی وجود نداشت

محمد حسين پدر بزرگ پدريم ، فرد معروف و مشهوری در لباس روحانی ، اما شيخ المشایخ سلسله شاه نعمت الهی شاخه ذوالریاستینی  بود که مرات الذاکرین لقب داشت ميگويند اهل کرامات بوده و مردم بسِاری به او باور داشتند. يکساله بودم که “آقای مرات پدر بزرگم تحول يافت. مادر بزرگ پدريم فاطمه سمندر علی اهل موسيقی بود ، تار و ويلون رابه خوبی مینواخت و سهم بزرگی در تربيت و آموزش دوران  کودکی من ، در دامان او سپری شدsaeed2yewrs

چون پدر و مادرم هردو کارمند  و در دانشگاه تهران خدمت ميکردند ، لذا مرا به کودکستان و دبستان  مينو  در خیابان امیریه سپردند.

پدرم  سيد حسام الدين بهبهانی  در زمان رياست کوتاه مدت  دکتر منوچهر اقبال بر دانشگاه تهران به پيشنهاد او عازم ماموريتی جهت تحصيل دانش و فنا آوری تهيه ميکروفيلم از نسخ خطی به آلمان شد و توانست با اخذ مدرک از دو موسسه معتبر آن زمان يعنی گورت” و آگفا  جزوً اولين متخصصين تهيه ميکرو فيلم از کتب خطی کتابخانه های معتبر وقت (کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران ، کتابخانه ملی ، کتابخانه حاج حسین آقا ملک، کتابخانه پهلوی ، بنیاد فرهنگ ایران وهمچنین کتابخانه مجلس شورایملی…..) از فعالیتهای پدرم بهره جسته در بقای کتب خطیDad-Mam و منحصر بفرد خود از دانش و تخصص او کمک میگرفتند

او در سال یکهزار سیصد وپنجاه و یک با اختلافات بنیادین که با رئیس وقت کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران (دکتر ایرج افشار و سایرین چون محمد تقی دانش پژوه ) داشت با بیست  سال خدمت  و بعنوان تنها عضو غیر هیئت علمی دانشگاه تهران که بیشترین ماموریت های داخلی و خارج از کشور را در کارنامه و سوابق خود داشت تا جائی که نامش را حتی کسانی که او با ایشان همراه نبود چون ایرج افشار  ویا دیگرانی که ضرورتی بنام بردن انها نیست بعضا در مقدمه تالیفات و کتب خود از زحمات او بعنوان خدمتگزارفرهنگ ایران به نیکی یاد کرده اند خود را بازنشسته کرد و مدتی هم تلاش کرد تا با نوشتن نامه و عریضه به دربار وشاه توجه او را با این امر پسندیده که گردآوری نسخ خطی در یکجا که البته بصورتی ناقص در مرکز استاد خطی کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران انجام میگرفت چگونه میتواند ایران را به یک پایگاه فرهنگی برای محقیقن جهان تبدیل نماید اما از انجائیکه پاسخی در خور نمیگرفت بعنوان قهر مدتی  خانه نشین شد و چون  انسان پاکدستی  بود فشار زندگی او را بکار در موسسات خصوصی واداشت و نهایتا در اردیبهشت یکهزار سیصد و هفتاد و نه تحول یافت ولی یاد و نامش همواره در تاریخ فرهنگ  ایران بیادگار جاریستDad-Mam01

مادرم منصوره تقی نظری در دانشگاه تهران در پست های مختلف اداری از جمله دبیرخانه دانشکده ادبیات مشغول به کار بود که نهایتا به Madar01عنوان مسئول دبیرخانه گروه بررسی مسائل ایران در سالهای دهه پنجاه خدمت می کرد.بعد از انقلاب در سن 49 سالگی از دانشگاه اخراج شد و تا مدتها در آزار و اذیت نظام انقلابی بود ولی از آنجائیکه شخصیتی مهربان داشت و همه همکاران او در دانشگاه تهران از باغبان و پیش خدمت تا کارمند عادی و اساتید بر حسن کردارش گواهی میدانند بعد از حدود ششماه بعنوان بازنشسته حق و حقوقش پرداخت شد و از آن به بعد خانه نشین شد

  ازچهار سالگی در کودکستان و دبستان همایون در شرق تهران منطقه تهران نو که متعلق به مهندس رضا روحانی پدر هنرمندان خوبمان انوشیروان و اردشیر و شهرداد روحانی بود به فراگیری موسیقی و ساز اکاردئونی که پدرم از اروپا برایم آورده بود سرگرم شدم  اما با همه علاقه پدر ومادر و بخصوص مادر بزرگم به موسیقی در این امر مرا هیچ موفقیتی حاصل نشدSchool بعد از هفت سالگی مدرسه همایون به تهران ‍‍‍‍‍‍‍‍‌‌‌‌‍پارس منتقل و با نام فریده و همایون نامگذاری شد، تا کلاس ششم دبستان البته منهای کلاس های دوم وپنجم را در همان مدرسه گذراندم .کلاس دوم  دبستان با پرداخت هزار تومان شهریه سال هزار سیصد وچهل در مدرسه راه زندگی که یک مدرسه مدرن با شیوه آمریکائی اداره میشد ادامه دادم

اولین تجربه واقعیت تلخ زندگی در کلاس پنجم دبستان با جدائی تلخ پدر و مادرم برایم تحقق یافت یازده ساله بودم و کلاس ششم دبستان را میگذراندم که روزی مثل یک جمعه یا یکروز تعطیلی بود که پدرم مرا با خود همراه کرد و در بین راه برایم شروع به صحبت کرد از اینکه چقدرمنرا وبرادرم فرید و خواهرم سودابه را Takie09-Faridدوست میدارد و از اینکه مسئولیت روزانه ما سه فرزندش را برعهده مادرپیرش گذاشته متاسف است و گفت که میخواهد برای ما مادری بیاورد من نیز گیج و مبهوت غرق در افکار کودکانه ومبهوت غرق در افکار کودکانه خود فقط اصواتی را میشنیدم که ناگهان با این پرسششTakie05 روبرو شدم که  میپرسید که نظر تو چیست؟ من در آن شرایط چه پاسخی میتوانستم بدهم آیا مخالفت من کمکی به او که اینک عاشق زن دیگری شده بودم میتوانست باشد ولی بخوبی بیاد دارم که نظراتش را تائید میکردم ناگهان متوجه شدم که اتومبیل پدرم نزدیک منزل یکی از اقوام دورمان متوقف شد و من و او وارد منزلی شدیم که عده ای درانجا بودند وفخرالزمان زنی زیبا و مهربان که در گذشته چندین بار او را در منزل خودمان مهمان پدر و مادرم دیده بودم و  هربار که بمنزل ما میامد برایم هدایائی همراه داشت و با مادرم نیز گرم و صمیمی بود به پیشواز من و پدرم امد و منرا صمیمانه در آغوش گرفت آن مهمانی آنروز در حقیقت روز ازدواج مجدد پدرم  و فخرالزمان بود واین ازدواج برای فرزندی مثل من بسیار دردناک و غیر مترقبه بود اگرچه فخرالزمان نامادری عزیزم از آن همان ابتدا تا لحظه اخر زندگی زمینی اش سعی داشت چیزی از محبت مادری برای ما بچه ها علی الخصوص من که نورچشمی اش بودم کم نگذارد اما طبیعتا با اینکه او را قلبا بعنوان مادر پذیرفته بودم هیچ وقت این عقده دوری از مادر را نتوانستم بپذیرم و حس میکردم که سودابه و فرید نیز همیشه در این رنج شاید شرایطی بس سخت تر از من داشته باشند  حاصل این ازدواج مجدد برادری بنام عبدالمجید است که او را هیچوقت برادر ناتنی ندانستم و تا همین امروز نزدیکترین رفیقم میباشد واو راTakie10-Farid امروز مرد دانشمندی میدانم .کلاس هفتم را در دبیرستان هدف شماره چهار واقع در سه راه شاه شروع کردم اما موج این تحول جدائی از مادر و ورود فخرالزمان به زندگی ام با برخوردهای گاها روزانه ای که هنگام رفتن به مدرسه در دیدار با مادر در صف اتوبوسی که او را بدانشگاه و منرا تا بخشی از مسیر مدرسه همسفر مینمود انچنان منقلبم میکرد که تمام مسیر پیاده روی تا مدرسه با گریه و خون دل طی میکردم و وقتی بر سر کلاس حاضر میشدم دیگر تمرکزی برای درس و مشق نداشتم لذا تاثیر این جدائی در خانواده در روحیه من بسیاربود و برعکس دوران دبستان در دبیرستان علی رغم همه تلاش های پدرم اصلا موفق نبودم لذا Takie07هر کلاس را دوسال میخواندم و سال دوم هم با سختی قبول میشدم .کلاس هشتم را در دبیرستان بوعلی بمدیریت آقای چمنی واقع در خیابان شاه آباد گذراندم . آنجا بود که با معقوله چپ و کمونیست آشنا شدم. در این کلاس یکی از معلمانمان بنام آقای سرشار که دانشجوی دانشکده حقوق دانشگاه تهران بود مرا با کمونیست آشنا کرد و کتاب برایم میاورد اما در نیمه سال تحصیلی ساواک این معلم را دستگیر کرد که این اولین تجربه و یا مزه عدم آزادی را در این لحظه چشیدم که چه طعم تلخی داشت و باعٍث مردودی من در آن سال شد.کلاس هشتم را برای بار دوم در دبیرستان بهادری تهران نو تجربه کردم در آنجا با معلمی روبرو شدم بنام آقای محمد اعرابی که تاریخ وجغرافیا تدریس میکرد  و او مرا با مقوله تاریخ آشنا کرد و از انجا که همیشه بجای خواندن کتاب مدرسه مطالعه آزاد میکردم و به سبب پدر و مادر بیشتر در محیط دانشگاه بودم تا مدرسه اینبار توجه ام به کتاب های تاریخی جلب شد یادش گرامی باد محمد اعرابی که شنیدم همان اوائل انقلاب دستگیر و دیگر کسی او را ندید و من هم از سرنوشتش دیگر خبری ندارم . سال هزار وسیصد وچهل ونه  در دبیرستان هرمز آرش تهرانپارس ثبت نام شدم که دلیل اصلی اش علاقه ام به ورزش بستکبال بود البته از دوسال پیش از آن نیز از طریق خانواده توکلی که از دوستان پدرم بودند باصرار پدرم که همیشه نگران اضافه وزن من بودTakie10 واردعرصه ورزش شنا شده بودم و همراه تیم ملی شنا و واتر پلو در استادیوم امجدیه ورزش میکردم ولی حضور عباس مقدس زاده بعنوان معلم ورزش که او وبرادرش محمد مقدس زاده مدیر روزنامه ناهید هردو از دوستان پدرم بودند برای جلب نظر من به دروس مدرسه و ورزش به سفارش او به این دبیرستان منتقل شدم. در این سال بود که براستی مسیر زندگیم با برخورد با معلم دیگرم مسعود ریاضی که او همان سال از کرمانشاه به تهران منتقل شده بود ، تعغیر و دریچه جدیدی برویم باز شد او در کنار محمد اعرابی که یک کمونیست سرخ بود و از مدرسه بهادری به آنجا آمده بود معلمان محبوبم بودند. نهایتا در هرمز آرش توانستم کلاس دهم را به پایان ببرم و قصه تحصیل اجباری !!!ام را خاتمه دهم. در ادامه سیر یادگیریم به مدرسه تئاتر اناهیتا واقع در خیابان نادرشاه به مدیریت مصطفی اسکوئی رفته تئاتر علمی را با موفقیت در دوره شانزدهم این مدرسه ، در کنار استادانی چون مهدی فتحی، محمود دولت آبادی و سیاوش کسرائی آموختم

سال هزار سیصد و پنجاه و یک در شرکت هاماراگ که نمایندگی ماشین آلات راهسازی کوماتسوی ژاپن در ایران بودند استخدام شدم وهمزمان کلاس یازدهم را بطور شبانه ادامه دادم اما با معلم فقه که عنصری فاسد و مامور ساواک بود درگیر شدم البته او بعدها در جمهوری اسلامی به مقاماتی هم رسید و بهمین سبب از امتحانات اخر سال محروم شدم. بهر تقدیر تا سال هزار و سیصد  پنجاه وچهار بعنوان کارمند حسابداری ماندم،و به پیشنهاد مادرم یکسال و اندی هم به استخدام دانشگاه تهران درآمدم و بازهم بعنوان حسابدار در دانشکده پزشکی داریوش کبیر که بعد ها در پی انقلاب به بیمارستان شریعتی تعغیر نام داد کار کردم شاید این پیشنهاد او آزمایشی بود که ظاهرا من موفق از آن بیرون آمده بودم چون در تیرماه هزار سیصد وپنجاه پنج با معرفی ام به احمد اخوان کاشانی بعنوان رئیس حسابداری و سپس مدیر مالی در شرکت تولیتو مشغول بکار شدم فعالیت این شرکت بظاهر واردات  ماشین آلات ساختمانی از آمریکا و لوازم خانگی از اسرائیل بوداما در آن پشت چه میگذشت خود داستان علیحده ای است.

 در فروردین هزار وسیصد و پنجاه وشش به انگلستان رفتم و در منچستر سکنی گزیدم با اینکه قصد اصلی از رفتن به انگلستان تحصیل در رشته مترو بود اما سیر حوادثی که پیش آمد مرا به مدرسه بازرگانی فیلدن پارک کالج به آموزش رشته بیزنیس استادیز و زبان انگلیسی انداخت . در مدت اقامت در انگلستان همواره اختلافاتی جدی با ایرانیان متشکل در کنفدراسیون دانشجوئی منچستر ولیدز بر سر موضوع استبداد و مستبد داشتم و حرف همیشه آن بود که باید با استبداد مبارزه کرد نه مستبد. از جمله اتفاقاتی که بیادم مانده دعوت به انجمن فراماسون های جدید به دعوت وینستون ویلسون استاد مدرسه فوق الذکر بود. در این محفل بحث هائی راجع به امور اجتماعی و سیاسی مطرح می شد. ولی بعلت وحشتی که از دوران نوجوانی از اسم فراماسون داشتم بعد از چند جلسه دیگر به این انجمنTakie20 نرفتم . اما جالبتر انکه این مستر ویلسون برای من و چند شاگرد ایرانی دیگر در کلاس درس ادبیات مدرن، کتاب قلعه حیوانات جورج ارول را بعنوان کتاب درسی  تعین کرد و این در شرایطی بود که انقلاب در ایران در حال پا گرفتن بود. در تابستان هزار سیصد و پنجاه وهفت در ادامه پروژه مدرسه مجبور بودم که کاری را تجربه کرده و نتیجه را به مدرسه گزارش میکردم لذا به احمد اخوان  مدیر عامل شرکت تولیتو نامه ای رسمی نوشتم و از او برای کار تابستانی در خواست کردم و او در پاسخ درخواستم  نوشت ، گرچه نامه تو به زیبائی شکسپیر مستر پیس نیست اما از دریافت نامه تو با انگلیسی بسیار خوشحال شدم منتظر شروع کار تو در تهران هستم .

وقتی به تهران رسیدم در آخرین006 نمایشگاه بین المللی تهران برای هشت هفته بکار مشغول بودم که حوادٍثی چون نماز عید فطر و راهپیمائی مسجد قبا را دیدم و هفته بعد از جمعه هفده شهریور با دلی خونبار به انگلستان بازگشتم. در مهرماه هزار سیصد پنجاه وهشت به امید اینکه برای ادامه تحصیل بتوانم به آمریکا بروم به ایران بازگشتم، اما با اتفاقات بعد از انقلاب و ماجرای گروگانگیری این مهم حاصل نشد.

از این سال تا زمان مهاجرت به سوئد در شرکت های مختلف مشغول بکار شده تا جائی که بعنوان مشاور بازرگانی سفارت لهستان در تهران همکار ی تنگاتنگی با مراکز تهیه و توزیع کالا وابسته به وزارت بازرگانی داشتم وطی سفرهای تجاری که به اروپا داشتم توانستم طرح بانک اطلاعات لوازم  و ابزار آلات صنعتی را در مراکز تهیه و توزیع بصورت افتخاری به مرحله اجرا در بیاورم شاید از این طریق جلوی بخشی از چپاول ملت را بگیرم که خود برایم مشکلاتی پدید آورد

بعد از آشنائی در دبیرستان هرمز آرش تهرانپارس با استاد  مسعود ریاضی در تمام مدتی که در ایران بودم یعنی از سال هزار سیصد و چهل و نه و بعداز بازگشت دوباره به ایران در جلسات تدریس ایشان شرکت جسته جسم وجان را با دانش لطیف اوآشنا میکردم. به واسطه علاقه و اعتقاد به دانش استاد ریاضی،بعد از تحولات اجتماعی و تغیر قدرت در ایران که آنرا انقلاب نامیدند، در تمامی ملاقاتهای ایشان با دست اندرکاران انقلاب چه موافقین جمهوری اسلامی وچه مخالفین آن شرکت جسته و تلمذ میکردم از جمله این ملاقاتها، دیدار با احمد جنتی در کاخ مرمر ،مهندس مصطفوی در کمیته انقلاب فرهنگی،موسوی خوئینی ها،صادق قطب زاده در زمان  وزارت خارجه،آیت الله قدوسی دادستان کل انقلاب،آیت الله سید حسن قمی در مشهد، استاد تقی شریعتمداری پدر علی شریعتی،علی اصغر حاج سید جوادی از جنبش، فریدون کاظمیان ، علامه طباطبائی ،مهدی هادوی اولین دادستان انقلاب و بسیاری دیگر بود . در تاسوعا و عاشورای سال شصت استاد ریاضی در حسینیه اشتری در منطقه رشدیه تهران سخنرانیهای روشنگراانه ای کرد که گروههای قدرت آن زمان  تاب نیاوردند و ایشان را بهمراه پانزده نفر از معتقدینشان را دستگیر و روانه زندان کردند. در این اتفاق افتخار همراهی با استادم نصیبم شد . در پی آزادی از زندان موقت چندین بار بهمراه استادم  زندان و بازداشت شدم تا فروردین ماه شصت ویک که ایشان را درمقابل چشمانم برای چندمین بار دستگیر کردند دوران سردی و ناامیدی از فقدان عزیز و راهنمایم از این زمان تا خروجم از ایران مرا فراگرفت. تنها نقطه اتکا و امیدم فرزند ارشد استادریاضی محمد سعید بود.این عزیزم که تاریخ دوران فقدان استادم را شاهد بود، در سانحه تصادفی در جاده هراز نیز از دستم رفت. 

این مصیبت بهمراه دستگیری و بازداشت های گاه و بیگاه که البته تحملش از فقدان سعید و استادم بمراتب کمتر بود آخرین ضربه ای بود که تحمل ماندن در ایران را بر من ناممکن کرد ، وعلیرغم  بظاهر آزادی استادم پس از  هفت سال شکنجه های مرگبار که دیگر از او براستی بعد از خروج از زندان چیزی باقی نگذاشته بود در هزار و سیصد وشصت وهشت  به تلاش خروج از ایران پرداخته، درهمان سال ایران را به قصد اورپا ترک کردم و به سوئد رسیدم

005از بدو ورود به سوئد با توجه به اینکه هم زبان انگلیسی میدانستم و هم در طی اقامت در انگلستان و سفرهای بعدی به اروپا شناخت نسبی به جامعه اروپا داشتم به یاری پناهجویان و سازماندهی اینان پرداختم و از طریق ارتباط با مطبوعات و رسانه های کشور میزبان سعی در معرفی پناهنده ایرانی و اعلام جنایات حکومت ملایان کردم. در ماجرای زلزله رودبار درسال  1990 دامنه فعالیتم را به بیشتر کشورهای اروپائی کشانده ، سعی در افشاگری نابودی کمکهای انسان دوستانه این کشورها، با تحویل آن به دولت ایران نمودم. در این حرکت خواستار حمایت مستقیم این کشورها از مردم بی پناه زلزله زده شده، چهره کثیف ملایان را ، که حتی ازحق بینوایان هم نمیگذرند ، به حد توان بیشتر افشا میکردم. در همین سال در تاسیس اتحادیه سراسری پناهندگان و پناهجویان سوئد واروپا فعالیت کرده با هایده درگاهی و ایرج نصرتی و مهرداد درویش پور و جمع دیگری از یاران آشنا شدم

در 1995 مسعود ریاضی به خواست ومشیعت یزدان مقتدر مهربان به دست نااهلان دین فروش در زندان اوین حلاج وار بدیدار معشوق شتافت. تاثر غیر قابل وصفی بود. اقدام رسمی به امور رسانه ای رابا تاسیس رادیو شب  در شهر گوتنبرگ در این سال بهمراه شخصیتی بنام ضرغام شروع کردم و از طریق همین رسانه  تظاهرات هائی را راه اندازی نمودم

002دسامبر 1997 به کالیفرنیا رفته، با مساعد دیدن امکان بیشتر فعالیت در آنجا، به سوئد بازگشته و پس از ششماه به پیشنهاد یکی از عزیزانم به ایالت فلوریدا کوچ  کردم. در سال 1998 در شهر میامی در ایالت فلوریدا در آشنائی با دو انجمن ایرانی  آن شهر یعنی انجمن فرهنگی ایرانیان و دیگری کانون متخصصین ایرانی از فعالین اولین فستیوال ایرانیان در این شهر بودم. سال بعد یعنی 1999 در دومین فستیوال ایرانیان ضمن فعالیت بیشتر در برپائی آن  بهمراه دکتر سعید صالحی نیا و خانم دکتر سامیه عسکری ومجید شریفی  اقدام به 001انتشار نشریه ای بنام  ایران امروز نموده و پس از دوشماره انتشار آن بعلت تعغیر مکان زندگیم از میامی به واشینگتن موفق به انتشار بیشتر این نشریه نشدیم

ژانویه سال 2000  به ایالت ویرجینیا  نقل مکان کردم تا بنا بر پیشنهاد پدرم نزدیک عمویم زندگی کنم و در کنار کار روزانه  و تلاش برای معاش  در فوریه همان سال با کانون دوستداران فرهنگ ایران آشنا شدم و بنا بر تشخیص دوستان فعال در کانون خصوصا زنده یاد محمد عدیلی به عضویت هیت مدیره درآمده و مسئول کمیته انتخاب سخنرانان شدم   

 از ژوئن 2001 تا ژوئیه 2008 با برنامه چالشگرچپ در تلویزیون رنگارنگ در کنار کار روزانه  و تلاش برای معاش سعی در معرفی و به چالش کشیدن چپ کردم . بدلیل  آشنائی کمتر جامعه ایرانی با کلمه چپ در افکار عمومی از معنای چپ بعنوان معترض به اوضاع سیاسی موجود به کمونیست معروف شدم. در حالیکه جز درهمان ایام جوانی که دومعلم محبوبی که ذکری ازشان رفت نه اعتقادات کمونیستی داشته ام ، نه درگروه، انجمن و یا حزب کمونیستی عضو بوده ام 

سپتامبر 2008 بنا بدرخواست آقای علیرضا میبدی در تلویزیون پارس با برنامه بینش نو به فعالیت تلویزیونی خود ادامه داده ولی متاسفانه مدیریت این رسانه مرا تاب نیاورد و در وفای به عهد Saeed01خویش تقصیر کرده ساعات برنامه های اعلام شده مرا بدیگران واگذار مینمود لذا عطایش را به لقایش بخشیدم

در مارچ 2009 با کمک برخی از دوستان موفق به تاسیس تلویزیون اینترنتی میهن شده و تا پایان سال 2010 در ویرچینیا همه وقت خود را صرف اینکار نموده ولی چون تامین هزینه زندگی در ویرجینا برایم مقدور نبود  در ژانویه 2011 به ایالت اریزونا  نقل مکان نموده و نهایتا دراپریل 2013  به جنوب کالیفرنیا آمده و تا به امروز در جهت اهداف تعین شده  این رسانه سعی در اطلاع رسانی وبررسی امور اجتماعی و سیاسی ایران بزرگ دارم