
دکتر حسن بلوری
تطبیق الگو pattern matching
چکیده:
«اگر چشم خود خورشیدآسا نبود، خورشید هرگز نمیتوانست بدان راه یابد.» ۱
«ما با چشمهای خود تماشا میکنیم اما با مغزمان میبینیم. این دید بیشتر بستگی به مفاهیم آموخته انسان دارد تا به آوردهی عصب بینائی.» ۲
ذهن چیست، چگونه شکلگرفته و عمل میکند؟ پرسشی است که انسان، پس از ارتقاء به درجهای از تکامل، همواره از خود نموده است. او اکنون، بعد از گذشت قرنها، توان آن یافته است به چنان پرسش بزرگی پاسخ علمی دهد!
متاسفانه ریشهدوانیهای عمیقِ ذهنگرائی در طول زمان سبب گردیده است که کوششهای علوم، بهویژه علوم طبیعی، در ارائهی پاسخ به پرسشهای بسیاری در رابطه با ذهن، دستگاهِ ادراکِ ما، با مشکلِ جدی روبهرو شود. چراکه اکثرِ مشتاقانِ دریافت پاسخ، به دلایل تربیتِ سنتی و جهانبینی خود، اصولا انتظار پاسخی را ندارند و برای اغلبِ آنها حتی تصور دریافتِ پاسخ علمی و قابلِ درک چندان هم خوشایند نیست! طبیعی است که با چنان امتناعی نمیتوان به چگونگی شکلگیری و عملکردِ دستگاهِ ادراک دست یافت.
این مقاله میکوشد با بهرهگیری از آخرین دستآوردهای علمی آئینهآسائی بودن دستگاه ادراک ما را به زبان ساده بیان دارد. برای این امر لازم است پس از مقدمهای کوتاه توضیحاتی را در رابطه با خودسازمانی ساختارها، بی جان و جاندار، ارائه کنم تا در ادامه به مطلب بسیار مهمِ آئینه آسائی دستگاه ادراک پرداخته و در پایان کوتاه به نقد نظریهی تجربی کانت بپردازم.
ـ۱ـ
مقدمه:
شکلگیری ساختارهای ابتدائی از مادهی بیجان در آغاز تحت قوانینِ علم فیزیک و شیمی صورت میگیرد. این ساختارها پس از رسیدن به درجهای از سازمان یافتگی توان آن مییابند که بهنوبه خود ساختارهای بهمراتب پیچیدهتری از جمله ماکرومولکولهای جهانِ زیست را بهوجود آورند. در روند توسعه این ساختارها قوانین علم زیستشناسی در کنار قوانین پیشین قرار گرفته، دنیای جانداران را بهوجود میآورند و در ادامه، یعنی در طول تکامل، موفق به سازماندهی پیچیدهترین اندام شناخته شده تا کنون در جهان، یعنی مغز انسان، میشوند. این اندام پیچیده، برخاسته از ذرات اولیهی هستی، ساختار سازمان یافتهای است که “برون” در آن مصور میشود ـ با تمام نارساییهایش ـ نارساییهای ناشی از دایره و توان محدود عملکرد حواس. در اصل همین ساختار است که انسان را برای بقاء و بهزیستی به تشکیل ساختارهای دیگر، یعنی جوامع و ایجاد فرهنگها کشانده و خود متعابقاٌ از آنها متاثر میشود. در حال حاضر هیچ برهانی برای پایانِ احتمالی این روند، تا زمانی که شرایط برای زیست مهیا است، وجود ندارد.
ما میتوانیم با یاری علوم، بهویژه علوم طبیعی و منطقِ ریاضی، “ذهن” را مورد بررسی علمی قرار دهیم و به دینامیک و عملکرد آن پیببریم. و نشاندهیم که حضوِرِ فرهنگهای گوناگون با ساختارها و ذهنیتهای مختلف خود تاییدی مکرر هستند بر صحت پاسخ علمی ما به پرسش از خود در مورد ذهن.
فرایند تکامل فرایندی است از بسیط به مرکب. در این فرایند عمل تمیزدهی و سنجش، از سادهترین شکل قابلِ تصور تا پیچیدهترین آن، حرفِ اول را میزند. پیچیدهتر شدن مکانیسمهای تمیزدهی و سنجش در طول زمان عملاٌ بهمعنای توفیقِ بیشتر در فرایندِ تکامل است. از این طریق است که ما در طولِ زمان به شناخت و تفکیکِ “درون” و “برون” دستیافتهایم. بهعبارتِ دیگر، ما توسط اعمال مذکور به توسعهی مکانیسمها در جهت تصویرسازی هرچه بهتر از محیطِ پبرامون خود مشغولیم؛ بهمعنای ثبتِ تجربهها، گسترشِ عملکرد ذهن و با آن میدان عمل خود. بهعبارت دیگر، سیستم اعصاب و با آن مغز و ذهن ما در طول زمان از و در محیط خود به ساختار پیچیدهی با قابلیتی تبدیل شده است که کارل پوپر آن را “دستگاهِ ادراک” و کنراد لورنتس “دستگاهِ تصویربرداری ما از جهان” می نامند.
خودسازمانی ساختارهای بیجان و جاندار:
هرمان هاکن Hermann Haken ( ـ۱۹۲۷) فیزیکدان نظری معروف آلمانی و پایهگذار علم سینرجتیک است. هاکن توانست با ارائهی علم نوبنیاد خود، سینرجتیک، در نیمهی دوم قرن بیستم چگونگی شکلگیری انواع ساختارها در جهان، بیجان و جاندار، را متکی به علوم طبیعی و برهان ریاضی نشان دهد!
ساختارهای گوناگون جهان را میتوان به دو بخش عمده تقسیم نمود. مشخصا در مورد ساختارهای روی کرهی زمین میتوان به ساختارهای نسبتاٌ پایدار مانند الماس یا بلور و ساختارهای به نسبه ناپایدار مانند حیوانات و انسان اشاره نمود. ـ۲ـ
علمی که تشکیل و بقاء این ساختارها را بررسی میکند “سینرجتیک” (Synergetik, Synergetics) نامیده میشود. سینرجتیک یک کلمهی یونانی است که به زبان فارسی میتوان آن را همکرداری یا همنیروبخشی معنا کرد. سینرجتیک یک علم میانرشتهای است، زیرا ساختارهای خودساز در همهی علوم از جمله در علم فیزیک، شیمی، بیولوژی، زمینشناسی، زبان، موسیقی، روانپزشکی، جامعهشناسی و اقتصاد به وقوع میپیوندند. قوانینِ علم سینرجتیک کم و بیش در همهی ساختارهای خودساز طبیعت، بیجان و جاندار، بهطور پنهان و آشکار حضور دارند. چگونگی بهوجود آمدن این ساختارها و نیروهای مؤثر در کنش و واکنشهای جاری در آنها موضوع اصلی علم سینرجتیک است. هرمان هاکن علم سینرجتیک را به مثابهی پلی میبیند که بهیاری آن میتوان از طبیعت بیجان به طبیعت جاندار رسید. به عبارت دیگر، با قوانین دنیای بیجان میتوان دنیای جانداران را نیز توضیح داد. برای بنای چنین پلی لازم است به این دو مطلب توجه داشته باشیم: الف: جانداران سیستمهایی باز هستند و ب: در سیستمهای باز میان فرمهای مختلف، حرکتی رقابتی وجود دارد. ساختارها در طول زمان از عناصر گوناگون به وجود میآیند و هر یک از آنها نظم خاص خود را دارند. حفظ نظم ساختارها منوط به صرفِ دائمی انرژی است. تمامی ساختارهای منظم تابع قوانینِ علم سینرجتیک هستند، چه در فرایند شکلگیری، همکرداری و رقابت با یکدیگر و چه در دوران زوال. این علم بررسی سیستمهای پیچیده، برای مثال بررسی مکانیسم بغرنج شبیهسازی سلولها در حیوانات، را که از اجزاء و عملکردهای همکردارانهی فراوان تشکیل شدهاند ممکن میسازد. علم سینرجتیک همچنین نشان میدهد که کوچکترین تغییرات در کمیّتهای محیط میتوانند یک سیستم منظم را یکباره دگرگون سازند. برای بررسی ساختارهای پیچیده و جریانهای جاری در آنها و عملکردشان میتوان آنها را به واحدهای کوچکتر، دارای ساختارهای سادهتر تقسیمبندی کرد. بهعنوان مثال، میتوان در بررسی ساختار و عملکرد مغز تنها به آناتومی و فیزیولوژی و عملکرد بخشهای معینی از آن و یا به چگونگی شکلگیری مرحله به مرحلهی آن در طول تکامل پرداخت.
شناختِ روزافزون از نحوهی شکلگیری ساختارهای خودساز، با انواع عملکردها و بهینه سازیها در آنها، انسان را به حق واداشت که از طبیعت بیاموزد و آن را الگوی خویش، برای ساختن ابزار “مصنوعی” با قابلیتهای بالا، قرار دهد. الگوبرداری از طبیعت همواره وجود داشته است، کمیّت و کیفیت آن اما بهویژه از قرنِ بیستم با برپایی علوم و فنون جدید میانرشتهای مانند بیوفیزیک، بیوشیمی، بیومکانیک، بیونیک و غیرو شتاب بیشتری به خود گرفت. برای آشنایی بیشتر با شیوههای عمل خودسازمانی میتوان بهویژه به کتاب پایه گذار علم سینرجتیک هرمان هاکن۳ تحت عنوان „Synergetik“ به زبانِ آلمانی و یا „Synergetics“ به زبانِ انگلیسی و یا به مطالبی در اینباره به کتابِ “علم اندیشیدن ـ ریشهها و روشها”۴ به زبان فارسی و به قلم نگارنده مراجعه نمود.
پروتوبیونتها اولین ارگانیسمهایی بودند که از موادِ بیجان بهوجود آمدند. این ساختارها نه از طریق ِتولیدِ مثل ارگانیسمهای پیشین بلکه بهطرز سینرجتیکی، ـ۳ـ
خودسازمانی، یعنی مستقل و بینیاز از سیستمهای جاندار، از مادهی بیجان بهوجود آمدند. در واقع پروتوبیونتها همان نیای فرضی تکسلولی است که از یک غشاء نکلوتیدی، پروتئینها، اسید نوکلئینها و یک سیستم سادهی تهیهی انرژی و اطلاعاترسانی تشکیل میشده است.۴
خودسازمانی محدود به دنیای جانداران نمیشود. این نظریه در دنیای بیجان نیز صدق میکند. یک مثال برای آن نوع شکلگیری اشعهی لیزر است. پروسههای مربوط به شکلگیری لیزر در اساس شبیه پروسههایی هستند که در شکلگیری جانداران از مادهی بیجان نیز وجود دارند. از اینرو ما میتوانیم، با ایجاد شرایطِ مناسب و استفاده از پروسههای مشابه شکلگیری لیزر، به سازماندهی ساختارهای بیجان و جاندار بپردازیم ـ از آنها به مثابه پلی برای تولید جاندار از مادهی بیجان و انواع ساختارهای دیگر بهره بجوئیم. هرمان هاکن علاوه بر مثال لیزر و نمونههای دیگر از دنیای بیجان، به مثالِ مولکولهای “بیو” نیز توجه دارد. بیومولکولها ساختارهای میان مرزی، میانِ دنیای بیجان و جاندار، تلقی میشوند. نتایج حاصل از بررسی مولکولها در نظریهی تکاملی مانفرد آیگنManfred Eigen (۲۰۱۹ـ۱۹۲۷) فیزیکوشیمیدان آلمانی و برندهی جایزه نوبلِ شیمی انعکاس یافته است. هاکن، در بارهی بیومولکولها و معادلاتی که تکثیر آنها را بیان میکنند در کتاب ذکر شدهاش، اینگونه توضیح میدهد:
«بیومولکولها میتوانند خود را از طریقِ أتوکاتالیز (مانند فرمهای حرکتی در پروسهی شکلگیری لیزر) تکثیر کنند و در عین حال به رقابت با هم بپردازند. در ضمن، معادلاتی که تکثیر بیومولکولها را، در نوشتهی اصلی نظریهی آیگن، توضیح میدهند دقیقاٌ دارای همان فرمی هستند که “تکثیر” امواج لیزر را تشریح میکنند. اینکه در دو رشتهی کاملاٌ متفاوت یک چنین تطابقی وجود دارد نمیتواند اتفاقی باشد. مضافاٌ اینکه معادلات مزبور را مؤلفینی مستقل از یکدیگر نگاشتهاند. یک چنین وحدتی نشان از وجود اصول معتبر و عامتری دارد. بیشک قابل توجه در این نظریهی تکاملی آن است که این نظریه، از طریق عمل موتاسیون و انتخاب، یک نوع همنوایی میان دنیای بیجان وجاندار را برملا میسازد. بدین ترتیب شکلگیری بیومولکولها حکایت از یک “تکامل بالاتر” دارد که به اصطلاح نوعی انتقال از “بیجان” به “جاندار” است.”» و نتیجه میگیرد که:
«داروینیسم در لیزر، در بیومولکولها، در هایپرسیکلها و در دنیای حیوانات و گیاهان بیوقفه حضور دارد.»۵
علم سینرجتیک برای خودسازمانی سیستمهای بیجان و جاندار مکانیسمهای واحدی را میشناسد. از اینرو سخن گفتن از اتفاق در مثالِ لیزر و موتاسیون یا اتفاقِ موتاسیونی۶ در مثالِ بیومولکول، هیچ تغییری در ماهیت نحوهی شکلگیری ساختارهای مربوطه نمیدهد. این مهم را میتوان از طریق أزمایش و محاسبهی ریاضی نشان داد و دید که برای خودسازمانی سیستمهای جاندار نیازی به نیرویی که در فیزیک شناخته نشده باشند نیست. با شکلگیری بیومولکولها، راه برای تشکیل ساختارهای پیچیدهتر، از آنجمله تکسلولیها و چندسلولیها تا دستیابی به ـ۴ـ
پیچیدهترین ساختار تا کنون شناخته شده، یعنی مغز انسان، هموار شد. در واقع، تعریف آنچه جاندار نامیده میشود تا حدود زیادی اختیاری است، چراکه هیچ اصل یا مشخصهی علمی برای یک مرزبندی دقیق میانِ بیجان و جاندار وجود ندارد۴. در نتیجه بر اساس توضیحات ارائه شده، امکان وجود و یا شکلگیری حیات در نقاط مختلفِ جهان بدیهی و طبیعی مینماید.
بنا به نکات ذکر شده، همکرداری، سیستم اعصاب ما در رابطهی تنگاتنگ با محیط تکامل یافته و مییابد. انسان ساختار بسیار منظم و پیچیده و حساس خود را از محیط نسبتاٌ کمتر پیچیده از طریق فرایند متابولیسم به دست آورده است. متابولیسم یک فرایند طبیعی است و قابل توضیح در محدودهی فیزیک و شیمی. در کلِ دوران تکامل فرایند تمیزدهی و سنجش نقش بسیار ضروری و اساسی دارد که میباید بهنوبه خود، همزمان با توسعهی نظم ساختار، پیشرفت لازم را کرده باشد.
آئینهآسایی دستگاه ادراک:
کنراد لورنتس Konrad Zacharias Lorenz (۱۹۸۹ـ۱۹۰۳) جانورشناس و رفتارشناسِ مشهورِ اتریشی و برندهی جایزه نوبلِ فیزیولوژی و پزشکی، با کمال تاسف همکاری با نازیها، دارندهی کرسی استادی دانشگاه کونیگسبرگ بهعنوان آخرین جانشین امانوئل کانت، ذهنِ انسان را بهعنوان یک موضوع علوم طبیعی مورد بررسی قرار میدهد. لورنتس در معروفترین و اصلیترین اثر خود در اینباره مینویسدک: «آنچه ما ذهن انسان مینامیم یک سیستم زنده است و خواهد بود، مستدل و استوار بر قابلیتهای قابلِ فهم موجود جاندار. برای پژوهشگر علوم طبیعی، انسان یک موجود زنده است که خواص، قابلیتها و توانِ عالی شناخت خود را مدیون تکامل میباشد.» و در جای دیگرِ همان اثر می نویسد: «من در زندگی خود دیر متوجه شدم که تمدنِ بشری و ذهنِ بشری میتوانند و باید با طرح سؤال و نوع روشِ علوم طبیعی بررسی شوند.»۷
مغزِ انسان با حدود یکصد میلیارد سلول اعصاب، یاختههای عصبی، سیستم سامانیافتهای است که با در نظر گرفتن یاختههای گلیال مجموعاٌ از حدود یک بیلیون سلول تشکیل شده است. شیوه کارِ این سامانه، دستگاه ادراک، همواره از طریقِ قیاس و بهرهگیری از نتایجِ پیشین، ملاحظهی وضعیت لحظه، یادگیری و ذخیرهی نتایجِ تازه است. در موردِ زمانِ پیدایشِ مغز در کتابِ زیباترین سرگذشت جهان چنین میخوانیم:
«مغز از دورهی ماهیها پدید آمده، آنگاه در ضمن پیدایش مهرهداران، خزندگان، دوزیستان و انسان، پیدرپی لایههایی کسب کرده و تکمیل شده است. مغز در آغازِ پیدایش خود بسیار ساده و ابتدایی بوده است، مانند مغزِ خزندگان که غریزههای ابتدایی زنده ماندن را تنظیم میکند، همچنین غریزههای تشنگی، جنسی، ترس، سپس لذتِ محرکِ اتحاد و همبستگی، و بالاخره درد و احساس تهایی و بیهمنشینی را. مغزِ ابتدایی، بهمحض آنکه سر و کلهی ناخواندهای ظاهر میشود، سازواره را بر آن میدارد که زهری کشنده ترشح کند، یا خود روی ـ۵ـ
مهاجم بپرد. دومین لایه در مغزِ پرندگان پدید میآید. مغزِ میانی که سازوکار وظایفِ جمعی را هدایت میکند، وظایفی از قبیل سرپرستی جوجهها، لانهسازی، تهیهی خوراک، تقسیم کارها، آوازخواندن، نمایشهای عشقی و جز اینها. سپس سومین لایه در مغزِ پریماتها و بهویژه در مغزِ انسان پدید میآید: لایهِ بیرونی مغز که ناظر به معلوماتِ مجرد است، یعنی به ادراک و هوش.»۸
هر موجود زندهای قادر است تنها تا شعاع معینی ار محیطِ خود را تمیز دهد. اینکه چه چیزهایی، بهچه شکلی و با چه کیفیتی تمیز داده میشوند بستگی دارد بهنوع تخصصِ دستگاههای حسی جاندار و احیانا ابزارهایی که او مورد استفاده قرار میدهد. انسان از مدتها قبل برای وسعت بخشیدن به دایرهی تمیزدهی خود، مضاف بر توسعهی قابلیتهای حسیِ خود، روی به تولید ابزار تجربی و نظری آورده و در این راه به موفقیتهای شایان توجهی نیز دستیافته است. اما با اینهمه او در نهایت تنها متکی به حواس پنجگانهاش برای کشف و ارزیابی محیطِ خود است. شناختِ بیواسطهی موجودیت احتمالی چیزهایی که نیازمند حس و یا حواسی بهغیر از حواس پنجگانه انسان باشند برای او مقدور نیست.
لازمهی دستیابی به اندیشیدنِ مفهومی طی راه طولانی خودسازماندهی در مادهی بیجان و جاندار بود. اندیشیدنِ مفهومی، که حادثهای بس عظیم در تاریخِ تکاملِ انسان است، نیازمندِ فهمیدن و مفهوم است. کنراد لورنتس در اینباره چنین مینویسد:
«در آن لحظه که نیاکان ما برای اولینبار دستِ نگهدارندهی خود و شئ نگهداشته شده توسطِ آن را همزمان بهعنوانِ اشیاء دنیای واقعی برون دریافتند و کنش و واکنشِ میانِ آن دو را ملاحظه کردند، درک آنان از جریانِ نگهداشتن به فهمیدن و دانشِ آنها از خواص عمده شئ نگهداشته شده به مفهوم رسید.»۷
بیشک یکی دیگر از مهمترین شرطِ لازم برای پیشرفت انسان در اندیشیدنِ مفهومی حفظ بقاء و تولید مثل است. بدین خاطر که تداوم در آن دو راه را برای تمیزدهی و سنجشهای بیشتر و پیچیدهتر هموار میکند و سبب ارتقاء توان تمیزدهی و سنجش میشود تا بدانجا که، همانگونه که اکنون شاهدیم، قادر است واقعی بودنِ خود، واقعی بودنِ دنیای برون و تفکیکناپذیری این دو از یکدیگر را دریابد.
درست اندیشیدن نیازمندِ مفهوم است، یعنی دانش از عمده خواص شئ. مفهوم میباید آنچه را که بیان میدارد واقعا در شئ مربوطه سراغ داشته باشد (در این باره مراجعه شود به مقالهی کوانتوم و فلسفه۹). «اطلاعاتی که از واقعیتهای غیرذهنی از راه اندامهای حسی ما به مرکزِ سیستم اعصابمان میرسند هرگز به مرحلهی ادراک ما راه نمییابند یا فقط استثنائاٌ در فرمِ اصلی خود به آن مرحله میرسند. آنچه که دستگاه حسی و عصبی ما در حوزهی بینایی و شنوایی به درک ما ارائه میکند همواره حاصلِ فراییندهای محاسبههای بسیار پیچیدهای است که عبارت باشد از استنتاج از اطلاعات حسی به دادههای واقعی غیرذهنی. هر شناختی از دادههای واقعی متکی بر آن است که ظاهر آرایشهای موجود در ـ۶ـ
اطلاعات حسی یا “الگو” با آنهایی منطبق میشوند که از تجاربِ فردی یا قومی بهدست میآیند، یعنی اینکه بهعنوان اساس شناخت بعدی حاضر هستند. “تطبق الگو”، به معنایی که کارل پوپر، فیلسوفِ اتریشی ـ انگلیسی، میگوید. آرایههای ثابت غالباٌ دارای معنا هستند که ما آنها را بهطور کلی اشیاء مینامیم. اشیاء واقعی جهان برای ما قابل بازشناسی نمیشدند چنانچه ما محتاج آن میبودیم که همواره دقیقا اطلاعات حسی برابری را عینا در آرایش یکسان از آنها دریافت کنیم.»۷
دستگاهِ ادراک ما مدام در حالِ تجربه و کسبِ اطلاع از محیط، و با آن در حالِ توسعه است. توسعه میتواند بهصورت تصحیح، تکمیل و یا جایگزینی بخشهایی از نظمِ پیشین باشد. ارتقاء درجهی تفکر، یعنی تنظیم بهتر و بیشتر سیستم اعصاب، یعنی تطبیقِ بیشتر با محیط، یعنی با گذشتِ زمان تصویری از محیط شدن، یعنی ذرهای به حقیقت نزدیکتر شدن، چیزی که ما آن را فرض میداریم. اینهمه ما را به یادِ بیانِ آدالبرت مارتینی، کشیش آلمانی، میاندازد که میگفت: «حقیقت آن خبطی است که خود را بهعنوان بهترین راهگشا برای خبطِ کوچکتر بعدی نشان دهد.» کنراد لورنتس در کتاب پشت آئینه در این مورد مینویسد:
«هرچه ما بیشتر موفق شویم منشاء جزئی از پدیدهی تجربه کردهی خود را به فعل و انفعالات یا حالتهای “سوبژکتیو” درونی رجعت دهیم و از مشاهدهی غیرسوبژکتیوی واقعیت خویش حذف کنیم، در شناختِ خودمان یک قدم کوچک به آنچه که مستقل از شناختِ ما وجود دارد نزدیکتر شدهایم. نصور ما از واقعيّتِ “ابژکتیو” از چنان قدمهایی تشکیل شده است. “شئ بودن”ای را که ما تجربه میکنیم، یعنی دنیای تقسیم شده به اشیاء یا ابژهها، در واقع حاصلِ انصراف ماست از آنچه “سوبژکتیو” و اتفاقی است. آنچه در نهایت سبب باور ما به واقعیّتِ اشیاء میشود مطمئناٌ مسئلهی مربوط به ثبوت است که با آن تاثیرات بیرونی معیَنی همواره همزمان و در رابطهی قانونمندِ مشابه با هم در تجربهی ما ظاهر میشوند. با همهی تغییراتِ شرایطِ تمیزدهیها و حالتهای درونی من ما. نزدِ قیلسوفهایی که دیدِ زیستشناسانه ندارند، این اشتباه وجود دارد که گویا ما قادریم تنها از طریق “اراده به ابژکتیویته” خود را از همهی موضعگیریهای یکجانبه، شخصی، پیشداوریها، عاطفهها و غیرو برهانیم و به نقطهِ نظر درست عام در قضاوتها و ارزشگذاریها ارتقاء دهیم. برای اجرای آن ما نیازمند دستآوردهای علوم طبیعی در فعل و انفعالات شناختی سوژهی تشخیصدهنده هستیم. فعل و انفعالات شناخت و خواص ابژهی شناخت تنها همزمان میتوانند بررسی شوند. ما مطمين هستیم که هرآنچه در تجربهی سوبژکتیو ما منعکس میشود بهطور تنگاتنگ با فعل و انفعالات عینی قابل پژوهش فیزیولوژیک درهمآمیخته و مستدل بر آنها است؛ آری با آنها بهطرز مرموزی برابر است. این به معنای تلاش برای بررسی ذهنِ انسان به عنوانِ یک موضوعِ علوم طبیعی است.»۷
بنا بر توضیحات ارائه شده هر نوع شناختی در نهایت قابلِ ارجاع به کنش و واکنشهای فیزیکی و شیمیایی است. شرط اساسی در اینجا واقعی بودن ما ـ۷ـ
بهعنوان سوژهی تشخیصدهنده و دادهها بهعنوان ابژهی شناخت است. بیشک شناختِ واقعی از شیوهی عملکردِ دستگاهِ ادراکِ ما بهعنوان ابژهی شناخت شناختِ ما از خود بهعنوانِ سوژهی تشخیصدهنده را دربرمیگیرد. و این در وحلهی اول بدان میماند که فردی بخواهد از طریقِ بالاکشیدنِ گیسوی خود خویشتن را از باتلاقی که دچارِ آن گشته است نجات دهد. اما با کمی دقت به مطالبِ ذکر شده تاکنون متوجه میشویم که این مقایسه بهطور محدود درست است. بدین دلیل که ما در طول تکامل چند میلیارد سالهی خود، تا رسیدن به مرحلهی طرحِ پرسشِ “چگونگی عملکرد دستگاه ادراک” بهچنان سیستم تمیزدهی و سنجشی پیچیده و توسعه یافتهای بدل گشتهایم که قادریم، در محدودهی قابلیتهایمان، با یاری ابزار تولید شده بهدستِ خود ما، همت به پاسخ به پرسش ذکر شده گماریم. در اینجا ذکر و تاکید این نکته حائز اهمیت است که شناختِ درست از شیوهی کارِ دستگاهِ ادراک ما از طریقِ نگاهِ همهجانبهی ولیکن یکپارچه بدان ممکن است و نه بهصورت نگاهِ یکجانبه، تفکیک شده به رئالیسم و ایدهآلیسم. چرا که به قول کنراد لورنتس:
«یک رئالیست هنوز امروز نیز تنها نظر به برون دارد و متوجه آئینه بودناش نیست. یک ایدهآلیست نیز هنوز امروز تنها نظر به أئینه دارد و پشت به دنیای واقعیِ برون کرده است. جهتِ نگاهِ هر دو مانع از آن است که آنها دریابند، آئینه یک پشتِ غیرمنعکس کننده دارد که آن را با اشیاء واقعی که منعکس می کند در یک ردیف قرار میدهد: دستگاهِ فیزیولوژیکی که قابلیت آن در شناختِ دنیای واقعی است کمتر از آنها واقعی نیست.»۷
نقدی کوتاه بر نظریهی تجربی کانت:
برای کانت تجربه کردن تصویر واقعیت نیست. کانت باور به پرسش صرفا از خرد حاصل شده دارد. متاسفانه این نظریه نادرست است. او واقف است که اشکالِ مختلفِ تجربهی ما توسط سوژهی تجربه کننده و نه توسط ابژه تجربه شده تعیین می شوند. اما اینکه دستگاهِ ادراک ما نیز، به شکلی که وصف آن رفت، واقعیّت دارد برای کانت موضوعیت ندارد. برای او این پرسش مطرح بود که چگونه میتوان ممکن دانست که پیش از آنکه اشیاء در دسترس ما قرارگیرند، میتوانیم برداشتی از چگونگی ساختارِ آنها داشته باشیم (بخش ۱۱ پیشگفتار “نقد خرد ناب”۱۰). بههمین خاطر او “ضرورت فکر” را برای این امر قائل میشود. بیشک اگر این فیلسوفِ بزرگ در زمان ما میزیست، با آگاهی از دستآوردهای حاضر، بهویژه از آنچه در بالا ذکر شدند، نظری دیگر ارائه می داد.
منابع:.
- Johan Wolfgang von Göthe: „Wär‘ nicht das Auge sonnenhaft, die Sonne könnt‘ es nie erblicken.“
ـ۸ـ
اَلبر ژاکار، ژاک لاکاریر: علم و اعتقاد، ترجمهٔ عباس باقری، نشر نی، تهران،۱۳۸۰ .2
- Hermann Haken: Synergetik, Springer Verlag, Berlin/New York, 1982; Synergetics, an Introdution: Nonequilibrium Phase Transitions and Self-Organization in Physics, Chemistry and Biology, 3rd rev. Springer-Vlg, 1983
- Hasssan Bolouri:
حسن بلوری: علم اندیشیدن ـ ریشهها و روشها، نشر هزاره سوم، زنجان، ۱۳۹۴
- Hermann Haken: Symergetik, Rowolt Taschenbuch, Hamburg, 1995
- Jacques Mond: Zufall und Notwendigkeit, dtv, 3. Auflage, München, 1977
- Konrad Lorenz: Die Rückseite des Spiegels, dtv, 4. Auflage, München, 1980
- H. Reeves, J. de Rosnay, Y. Coppens:
زیباترین سرگذشت جهان، ترجمهٔ هوشنگ گرمان، نشر و پژوهش فرزان، تهران، ۱۳۷۶
- Hassan Bolouri, Quantum and Philosophy
مقاله: کوانتوم و فلسفه، منتشر شده درسایتهای مختلف از جمله در سایت فلسفی “خرمگس”، ۱۳۹۸
- Immanuel Kant: Kritik der reinen Vernunft, Verlag Philipp Reclam, Leipzig, 1979
عکس مقاله از کتاب کنراد لورنتس
ـ۹ـ
xxx