آوازه‌خوان، نه آواز

reza parchizadeh

رضا پرچی‌زاده :

حبیب محبیان، خواننده‌ی محبوبِ ایرانی که سالیانِ سال مقیمِ لس‌آنجلس بود، در سالِ ۱۳۸۸ در اوجِ سرکوبِ خیزشِ مردمی توسطِ رژیمِ آخوندی به همراه خانواده‌اش به ایران رفت و پس از آن دیگر هرگز به آمریکا بازنگشت. او دیروز به طرزی مشکوک در سنِ ۶۳ سالگی درگذشت. به گفته‌ی خودش، حبیب پس از بازگشتش به ایران در حوالیِ رامسر در انزوا به سر می‌برد. در این مدت او کارهایی کرد و حرف‌هایی زد که با آنچه پیشاپیش از او می‌شناختیم زیاد نمی‌خواند.

مثلا، در گفتگویی با وبسایتِ حکومتیِ «برترین‌ها» که حبیب به مناسبتش انگشترهای عقیقِ آخوندی به انگشت کرده و مچ‌بندِ دعانویسی‌شده به مچ بسته بود، وی گفته بود: «صدای مادرم قشنگ بود. هر هفته جلسه قرآن برگزار می‌كرد و سفره برای ائمه اطهار (ع) راه می‌انداخت و خودش مداحی می‌كرد و می‌خواند. من از یک خانواده مذهبی هستم». و بعد ادامه داده بود: «از ۸ سالگی كاملا در این فضا بودم. دوران دبستان خاطرم هست سر پل تجریش دبستان كاظمی می‌رفتم؛ یک فضای كاملا مذهبی. آن زمان اذان‌گوی مدرسه بودم. صدایم در كل پل تجریش می‌پیچید. آن زمان این ساختمان‌ها ساخته نشده بود و همه اهالی تجریش صدای اذان من را می‌شنیدند».

در این گفتگو حبیب اشاراتی هم کرده بود که نشان می‌داد وی لزوما به دلخواهِ خود در ایران نمانده، و اینکه ظاهرا تحتِ فشارِ شدید بوده و به او مجوزِ ضبطِ ترانه و اجرای کنسرت نمی‌دهند. از جمله اینکه گفته بود «آمده بودم چند روز بمانم و برگردم. اما پاسپورت و كامپیوترم را گرفتند. هفت ماه ایران بودم تا اینكه پاسپورتم را پس دادند و زمانی كه دوباره می‌خواستم برگردم پاسپورتم را گرفتند که نهایتا از ایران خارج شدم، اما دو مرتبه برگشتم…. الان فكر می‌كنم یک حكمتی داشته كه من ایران بیایم و بنا به دلایلی نتوانم برگردم». با مرگِ زودهنگامِ حبیب در ایران، ماندگاریِ وی در وطن هم ابدی شد.

حال، سوالی که پیش می‌آید این است که چطور است که برخی شخصیت‌های موسیقیِ پاپِ مقیمِ لس‌آنجلس پس از سی و خرده‌ای سال که به رژیمِ آخوندی بد و بیراه گفته‌اند یا به هر ترتیبی بر خلافِ «نورم‌های نظام» رفتار کرده‌اند برمی‌گردند و به ایران بازمی‌گردند، و رژیم هم ظاهرا کاری به کارشان ندارد و حتی کمابیش از آنها استقبال می‌کند؟ در این مقاله قصد دارم در این باره‌ی توضیح داده و موضوع را بشکافم.

فرهنگِ پیشرو و بعضا دکادنتِ (decadent) لس‌آنجلس همیشه برای جمهوری اسلامی دردسرساز بوده. تا قبل از اینکه ماهواره و اینترنت فراگیر بشود، مُدِ فکری و ظاهریِ بخشِ بزرگی از جوانانِ داخلِ ایران را تقریبا بدون استثناء «شو»های لس‌آنجلسی که از طریقِ نوارِ وی‌اچ‌اس به ایران می‌رسیدند تعیین می‌کردند. و رژیم همیشه با این مدها درگیر بود. هنوز هم که هنوزه، با وجودی که در اثرِ پیشرفت و گسترشِ رسانه‌ها، انحصارِ مُدسازی دیگر لزوما با لس‌آنجلس نیست، اما لس‌آنجلس هنوز هم از سرچشمه‌های مُدسازی – چه در لباس و چه در رفتار – برای مردمِ داخلِ ایران است.

در این میان، برخی از هنرمندانِ ناراضی یا مخالفِ مقیمِ این دیار که حالا سنی هم ازشان گذشته می‌بینند که نخیر، این رژیمِ سفاک به این راحتی نمی‌رود، لذا به صرافت افتاده‌اند که حالا که رژیم نمی‌رود لااقل ما برگردیم برویم. خوب، البته طبیعی است، چرا که دل‌شان بعد از بیست سی سال دوری برای وطن تنگ شده. این است که اکثرا بی‌ سر و صدا برمی‌گردند می‌روند. اتفاقا رژیم هم استقبال می‌کند. جایی برای‌شان درست می‌کند و بعضا مجوزکی هم بهشان می‌دهد تا در وصفِ اهلِ بیت و امام و انقلاب چیزکی بخوانند و به اصطلاح «آب توبه» بر سرِ خود بریزند.

رژیم این کار را می‌کند تا به ملت و به دنیا نشان بدهد که این‌ها که عمری به ما بد و بیراه می‌گفتند و به اصطلاح «آپوزیسیونِ» ما بودند دیدید آخرش خودشان دست از پا درازتر برگشتند و حالا هم دارند مدحِ ما را می‌گویند؟! پس شما دیگر حرفِ اضافی نزنید. در این راستا، الگویی که مصاحبه‌ی وبسایتِ فوق‌الذکر با حبیب دنبال می‌کند دقیقا همان الگوی مشهورِ «تواب‌سازیِ» چهره‌های محبوب و مطرحِ ظاهرا زاویه‌دار با رژیم در راستای تطهیرِ جمهوری اسلامی است، گرچه با دوزی نسبتا خفیف و به دور از شدت و حدت‌های «کیهانی».

پس این کارکردِ تبلیغاتی دارد برای رژیم. این هنرمندانِ عزیز – که ما به برخی‌شان هم ارادت داریم – اما پس از بیست سی سال دوری از وطن دیگر به این حرف‌ها کاری ندارند. آنها اکثرا آردشان را بیخته و الک‌شان را آویخته‌اند. می‌روند چند صباحی که از عمر مانده را در «خاکِ عزیز» سر می‌کنند، حالا گیریم زیرِ پرچمِ شیر و خورشید نشان نشد، زیرِ پرچمِ سه‌رنگِ الله‌نشان. فرقی نمی‌کند که. مهم همان سه رنگش است که هست. اینجا سودش می‌ماند برای رژیم و ضررش برای دموکراسی. وقتی مردم می‌بینند مثلا حبیب که آن همه علیه آخوندها ترانه خوانده‌ خودش با رضای خاطر برمی‌گردد به آغوشِ رژیمِ آخوندی، با خودشان می‌گویند ما چه‌کاره‌ایم که بخواهیم با رژیم سرشاخ شویم؟

اینجا ما – منظور مای نوعی است – می‌مانیم و «میان‌بُر»هایی که سر از ناکجاآباد درمی‌آورند. و این گرچه در کوتاه‌مدت خُردکننده است، اما در بلندمدت خوب است. ما باید بفهمیم که برای مبارزه در راهِ هدفِ درست نمی‌توانیم میان‌بُر بزنیم. تا به حال در همین بیست سی سالِ اخیر – نمی‌گویم در صد سالِ اخیر، که لااقل خودمان دیده باشیم – چند بار چنین چیزی را تجربه کرده‌ایم؟ چند بار به خیالِ اینکه «رژیم درست» شد چشم به روی استبداد و جنایاتش بستیم و خواستیم به اصطلاح «زیرسبیلی» رد کنیم و برگردیم، اما آخرش به تراژدی خوردیم؟ و باز حیران شدیم و در خود فرو رفتیم، و جنایت و استبداد امتداد یافت؟ مخلصِ کلام اینکه برای رهاییِ ایران و رسیدنِ به دموکراسی باید «اصول» داشته باشیم و بر اصول استوار باشیم. «میان‌بُر» زدن راهش نیست.