فرح شیلاندری :
در یک جامعۀ نرمال مبتنی بر هنجارهای حاکم بر جهانی که می شناسیم، خانواده از جایگاه خاصی برخوردار است تا آنجاکه حتی کوشش های ایدئولوژیست ها برای منهدم کردنش راه به جایی نبُرد و همچنان یکی ارزش های جوامع دارای رفاه اجتماعی، حفظ و تقویت بنیان های خانواده به شمار می رود تاجایی که قوانین مشخص و مدونی برای حفظ سلامت و بهداشت کودکان در خانواده وضع گردیده و سازمانهایی جهت تامین، استحکام و نظارت بر روابط خانواده و سلامت جسمی و و روانی اعضا خانواده به ویژه کودکان بنیان نهاده شده است.
در چنین وضعیتی، سازمانی را در نظر بگیرید که اعضا خود را وادار به متلاشی کردن ِ بنیان خانواده می کند، به این ترتیب که نخست زوج ها را مجبور به طلاق و سپس فرزندان آنان را از آغوش خانواده جدا کرده و به محلی فرسنگها دور از پدر و مادر می فرستد، و والدین حق دارند تنها یک یا دو بار در سال به مدت “پنج دقیقه” با فرزندان خود تماس تلفنی بگیرند و دو سه بار در سال نامه یا هدایایی برای مناسبت هایی مانند روز تولد فرزندان خود بفرستند. لازم به ذکر است که درطی این “پنج دقیقه” یکی دیگر از اعضا این سازمان در کنار مادر یا پدر می ایستد و به حرفهای وی گوش می کند مبادا حرفی خارج از آنچه “سازمان” می پذیرد، بین مادر/پدر و فرزند رد و بدل شود!
مطمئنا این مسئله برای کسانی خارج از حیطۀ این سازمان عجیب و وحشتناک به نظر می آید و از خود می پرسند: “چرا”!
این پرسش، از جنبه های گوناگون، پاسخ های متفاوتی دارد. اگر از رهبران یا اعضا این سازمان بپرسید، می گویند “برای حفظ جان کودکان این تصمیم گرفته شد”. اگر از کودکان بپرسید، پاسخ می دهند “اعضا باید تمام توجه و تمرکز خود را بر مبارزه می گذاشتند و کودکان جلو این تمرکز را می گرفتند”. اگر از اعضا جداشده از این سازمان بپرسید، جواب می دهند “رهبری خودشیفتۀ سازمان، همۀ توجه و تمرکز اعضا را طلب می کرد تا آنجا که ذره ای توجه والدین به کودکان خود، احساسات خودخواهانۀ او را جریحه دار می کرد، پس دستور به بیرون راندن کودکان داد و آنان را به کشورهای اروپایی یا امریکای شمالی فرستاد تا پدر و مادرها بیست و چهار ساعته در اختیار و انقیاد وی باشند”.
به باور من (گرچه همۀ این پاسخ ها به نحوی دُرُستند) اما همۀ حقیقت نیست! آنچه در این سازمان بین رهبر و اعضا می گذشت و همچنان می گذرد، جنگ قدرت رهبر با اعضا بود. چرا؟ توضیح می دهم: رهبر، که معمولا دچار اختلال شخصیت خودشیفتگی ست، تحمل حتی ذره ای برتری، قدرت، اختیار و نفوذ اعضا حتی در واحد کوچک خانواده را هم ندارد. رهبر بخوبی می داند برای سرسپرده کردن اعضا باید آنان را از ارزش ها و توانایی های فردی، روابط اجتماعی، و حتی روابط سلسله مراتبی ِ خانواده نیز تهی سازد، تا آنجا که حتی اختیار بود و نبود فرزندان این اعضا را هم در دستان خود می گیرد. رهبر تعیین می کند که این بچه ها کی و به کجا فرستاده شوند. پدر و مادری که هیچ اختیاری بر فرزند خود ندارد، چه احساسی جز درماندگی، بی اختیاری، کوچکی و ناچیزی می تواند داشته باشد؟ برخی از این مادر و پدرها به درخواست های فرزندان خود (که دیگر قصد بازگشت به این سازمان را نداشتند) مبنی بر دیدار، “نه” گفتند و حتی این بچه ها را (که امروز بزرگسالانی موفقند) به تندی از خود راندند و برچسب های زشتی به آنان زدند، شاید به این امید که به درگاه “رهبر” مقبول افتند.
پس زمینه برای خُرد کردن آخرین ذره های شخصیت فردی اعضا کاملا آماده شده و از اعضا سازمان که پیش از این نامی و شهرتی در مبارزه داشتند، چیزی جز سربازی گوش به فرمان باقی نمانده است. چنین است که رهبر، پیروز می شود و گُردانی از سرسپردگان گوش به فرمان رهبر می سازد که حتی جرات “نه” گفتن به خواسته های غیرانسانی و زیاده طلبی های رهبری سازمان را ندارند.
اکثر این کودکان به سرنوشت های هولناکی دچار شدند اما در میان آنان کسانی هستند که از آتش گذشتند، روی پای خود ایستادند، لگام زندگی خود را به دست گرفتند، و به “رهبر” نه گفتند. با اینکه بسیاری از آنان همچنان سکوت اختیار کرده اند، اما برخی از آنان با شهامت قدم پیش گذاشته و از آنچه در این سازمان و پس از دور کردن آنان از خانواده بر آنان گذشته است، سخن می گویند. باید از این کودکان، که اکنون بزرگسال هستند، حمایت کرد و آنان را به افشای چهرۀ زشت این سازمان و بی عدالتی هایی که بر آنان روا کرده اند، تشویق کرد.
یکی از این جوانان، عاطفه است. از عاطفه بشنویم و شهامت او را تحسین کنیم. عاطفه سبدانی سرگذشت خود را در کتابی زیر عنوان “دستهایم در دست خودم” به زیبایی و با جزئیات شرح می دهد. این کتاب به زبان سوئدی ست اما مطمئنم به زبان فارسی هم ترجمه خواهد شد.
بیست و سوم سپتامبر دوهزاروبیست و سه