انقلاب فرهنگی: ابزاری برای کنترل سیاسی

reza parchizadeh

رضا پرچی‌زاده ;

این مقاله چند سالِ قبل به نگارش درآمد و در وبسایت‌های مختلف منتشر شد. اینک با توجه به حمله‌ی علی خامنه‌ای و شماری از سرانِ جمهوری اسلامی به «زبانِ انگلیسی» آن را بازنشر می‌کنم تا یادآوری کرده باشم «انقلابِ فرهنگیِ دوم» بر ضدِ هر گونه «علومِ انسانی» مدتِ مدیدی است در ایران در جریان است و قربانیانِ عموما خاموشِ بسیاری گرفته است.

پس از انقلاب سال ١٣۵٧، هنگامی که اسلام‌گرایان به این نتیجه رسیدند که برای استحکام هرچه بیشتر مواضع خود باید تنها مرکز مقاومت احتمالی باقی‌مانده در داخل کشور، یعنی دانشگاه، را به تسخیر خود در‌آورند و شخصیت کمابیش مستقل آن را برای همیشه در هم شکنند، با استفاده از نیروی قهریه و پس از زد و خوردهای خونین با و فائق آمدن بر گروه‌های عمدتا چپ‌گرای مخالف نظام که در داخل دانشگاه سنگر گرفته بودند، آن را تحت عنوان پر‌طمطراق «انقلاب فرهنگی» نزدیک به سه سال – از ١٣۵٩ تا ١٣٦٢ – تعطیل کردند. سپس نظام جمهوری اسلامی، با تشکیل «ستاد انقلاب فرهنگی»، که بعدها به «شورای عالی انقلاب فرهنگی» تغییر نام داد، قدم در راهی گذاشت که شوروی استالینی در دهه‌های سی و چهل و چین مائوئیست در دهه‌های شصت و هفتاد میلادی پیشاپیش پیموده بودند. ستاد – و بعد شورای – مذکور، با شور انقلابی و با اختیارات عملا نامحدود، به قصد ریشه کن کردن هرآنچه که در دانشگاه به زعم آن با اصول نظام جمهوری اسلامی در تقابل بود به حرکت درآمد؛ و با برنامه‌ریزی مدون به بازبینی همه‌جانبه و جایگزینی افراد، ساختارها، و متون دانشگاهی پرداخت. هنگامی که سرانجام دانشگاه‌ها پس از تعطیلی اجباری چندساله بازگشایی شدند، چهره آنها استحاله عظیمی یافته بود. تمام تلاش صورت گرفته برای اخته کردن دانشگاه نوید آن را می‌داد که نظام دیگر از سوی آن نهاد چندان به چالش کشیده نخواهد شد، و در حقیقت تا مدتی نسبتا طولانی هم کمابیش چنین بود.

اما در سال‌های اخیر، رهبر جمهوری اسلامی، سید علی خامنه‌ای، دوباره نوای «انقلاب» تازه‌ای علیه دانشگاه ساز کرده، و برنامه‌های جدید سفت و سختی را برای ایجاد تغییر و تحول در آن مطرح کرده است؛ که نشانگر این حقیقت است که دانشگاه، علی‌رغم تمام شدت و حدت‌های قبلیِ صورت‌گرفته علیه آن که به تضعیف عمده‌اش انجامید، در طی سال‌های اخیر دوباره این پتانسیل را به دست آورده که برای نظام خطرساز باشد، یا حداقل اینکه نظام این گونه حس می‌کند. اندیشه ایجاد چنین انقلابی از لحاظ نظری به اواخر دهه ١٣٦٠ بازمی‌گردد که خامنه‌ای از طرفی به قصد پاک‌سازی روشنفکران و نظریه‌پردازان منتقد یا مخالف نظام – که برنامه پشت پرده «قتل‌های زنجیره‌ای» روی دیگر سکه آن است – و از طرف دیگر برای حاشیه‌نشین کردن افرادی که بیشتر دست‌پرورده خمینی و «همقطار» و نه «زیردست» خامنه‌ای بودند، و لذا حاضر نبودند تحت سلطه بی‌چون و چرای وی قرار بگیرند – کسانی که با استناد به اصطلاحی که خود وی در جریان درگیری‌های پس از انتخابات ریاست جمهوری ١٣٨٨ درباره «یاران سابق» و «معاندان حاضر» به کار برد می‌توان «طلحه و زبیر» نامیدشان – بارها خواستار اسلامى شدن دانشگاه‌ها و مراكز علمى و تحقيقاتى شد، البته به سبکی که خود مد نظر داشت. اما در گذر زمان تحولات دیگری هم در سطح دانشگاه و هم درباره موقعیت دانشگاه در مسائل سیاسی/اجتماعی روز به وجود آمد –اوج آن خیزش دانشجویی تیرماه ١٣٧٨ بود – که آن را به مساله‌ای بیش از پیش حساسیت‌برانگیز برای نظام و شخص خامنه‌ای تبدیل کرد؛ به طوری که می‌توان گفت وی در طی دهه گذشته به شیوه‌ای جدی برای «درمان» بیماری دانشگاه چاره‌اندیشی می‌کرده است.

در حقیقت دکترین این انقلاب فرهنگی نوین و زیربنای نظری اسلامی کردن دانشگاه‌ها و به خصوص علوم انسانی، در سخنرانی‌های گاه و بیگاه خامنه‌ای در مجامع دانشجویی و دانشگاهی بیشترین نمود را پیدا می‌کند؛ که نمونه‌ای از آن در کتاب پنج جلدی نکتههای ناب که گزیده‌ای از این قبیل سخنرانی‌های وی از سال ١٣٦٨ تا ١٣٨٣ را در بر می‌گیرد آمده است. در مجموعه این سخنرانی‌ها، تلاش خامنه‌ای بیشتر بر این است تا تصویر آرمانی خود از دانشگاه را ارائه دهد؛ و اذهان عمومی را آماده پذیرش این ایده کند که در نهاد دانشگاه تغییراتی اصولی لازم است. بدین ترتیب، گرچه این سخنرانی‌ها عموما پراکنده‌اند و انتظام نظری ندارند، اما بیانگر مواضع رادیکالی هستند که بعدا توسط نهادهای سیاست‌گزاری همچون «شورای انقلاب فرهنگی» و «پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی» تدوین شده و به قانون و سیاست اجرایی تبدیل شدند. برای نمونه، قسمت‌هایی از سخنان مندرج در جلد اول این کتاب را در زیر می‌آورم:

اسلامی کردن دانشگاه‏ها یک معنای عمیق و وسیع و جامعی دارد، و به اعتقاد من از نان شب برای دانشگاه‏ها واجب‌تر است…. البته عرض کردیم که یک بعد آن هم تدیّن است، یعنی مظاهر فساد و مظاهر فسق در آنجا وجود نداشته باشد، همان چیزهایی که جزو بینات و واضحات است. مسئله دختر و پسر، مسئله بعضی از منکرات و بعضی از محرمات باید نباشد…. ما حتی در کتاب‏های درسی رشته علوم انسانی گاهی می‏بینیم چیزهایی هست که درست بر ضد آن چیزی است که باید باشد. یعنی در آن وارفتگی در مقابل بیگانه، بی‏عزمی در مقابل تهاجم، و تسلیم در مقابل دشمن تعلیم داده می‏شود. خوب این درست نیست. این درست ضد اسلامی بودن است.

اما نکته قابل توجه این است که با وجود تمام نظریه‌پردازی‌ها و چنگ و دندان نشان دادن‌های حکومت به دانشگاه در طی دو دهه اخیر، خامنه‌ای به علت بحران مشروعیت و قدرتی که از آغاز رهبری خود درگیر آن بود، در عمل هنوز موقعیت را برای اجرایی کردن آن نظریات مناسب نمی‌دید. در حقیقت آنچه که خامنه‌ای و نظام را به صرافت انداخت که این انقلاب دیگر جای تاخیر ندارد و باید هرچه زودتر عملی شود، خیزش مردمی در اعتراض به نتایج انتخابات ریاست جمهوری دوره دهم در خرداد ماه ١٣٨٨ بود؛ که در گذر زمان و به علت خشونت رژیم در برخورد با آن عملا چهره انقلاب تمام‌عیار بر ضد نظام به خود گرفت. برای جمهوری اسلامی چندان اهمیتی نداشت که این خیزش بسیار بیش از اینکه دانشجویی و دانشگاهی باشد مردمی بود، زیرا به زعم سردمداران این نظام دیگر هنگام آن رسیده بود که «سرکوب فکر» در داخل به طور جدی آغاز شود؛ و بدین منظور، نهاد دانشگاه که مدت‌ها بود در برنامه تغییرات اساسی قرار گرفته بود، قابل دسترس‌ترین و نمادین‌ترین هدف سرکوب فکر شمرده شد.

بدین ترتیب، پس از انتخابات ریاست‌جمهوری سال ۱۳۸۸، عملا فصل تازه‌ای درباره دانشگاه در حوزه جمهوری اسلامی باز شد، و نظام حملات خود علیه دانشگاه را علنی کرد. آغازگر این حملات، به طور طبیعی شخص خامنه‌ای بود که در خلال زورآزمایی سنگینِ مجموعه نیروهای انتظامی و شبه‌نظامی با مردم در درگیری‌های خیابانی، مستقیما معرفت‌شناسی علوم انسانی را نشانه گرفت و داغ ننگ قابیل را بر پیشانی‌اش زد. وی در سخنرانی خود به تاریخ ٩/٦/١٣٨٨ در حضور جمعى از اساتيد، اعضای هیات‌های علمی و روساى دانشگاه‌ها اعلام کرد: «بسيارى از علوم انسانى مبتنى بر فلسفه‌هايى است كه مبانى آنها مادي‌گرى و بى‌اعتقادى به تعاليم الهى و اسلامى است، و آموزش اين علوم موجب بى‌اعتقادى به تعاليم الهى و اسلامى مى‌شود، و آموزش اين علوم انسانى در دانشگاه‌ها منجر به ترويج شكاكيت و ترديد در مبانى دينى و اعتقادى خواهد شد». وی سپس با اشاره به تحصيل حدود دو ميليون از سه ميليون و پانصدهزار دانشجوى ايرانی در رشته‌هاى علوم انسانى اظهار کرد: «اين مساله نگران‌كننده است، زيرا توانايى مراكز علمى و دانشگاه‌ها در زمينه كار بومى و تحقيقات اسلامى در علوم انسانى و همچنين تعداد اساتيد مبرز و معتقد به جهان بينى اسلامى رشته‌هاى علوم انسانى در حد اين تعداد دانشجو نيست».

بلافاصله پس از سخنرانی‌ خامنه‌ای، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی از سوی شورای عالی انقلاب فرهنگی ماموریت یافت تا به بازنگری رشته‌های علوم انسانی بپردازد. در همین راستا، محمدمهدی زاهدی، وزیر علوم، تحقیقات، و فناوری وقت، «كميته پيگيرى مطالبات مقام معظم رهبرى از وزارت علوم راجع به اسلامى شدن دانشگاه‌ها» را در وزارت علوم تشکیل داد، که پس از تصویب راهبردی به جهت اسلامی کردن دانشگاه ها در شورای عالی انقلاب فرهنگی، فعالیت خود را در سه زمینه «استاد، متون درسی، و دانشجو» آغاز نمود. چندی بعد، مطابق گفته حمیدرضا آیت‌اللهی، رئیس پژوهشگاه علوم، که بسیاری از سرفصل‌های درسی علوم انسانی با فرهنگ ایرانی/اسلامی همسو نمی‌باشند، چنین تصمیم گرفته شد که برخی از سرفصل‌ها حذف گردند یا مورد تغییر واقع شوند، و کمیته وزارت علوم تصمیم نهایی را به دانشگاه‌ها بخشنامه کند.

به همین ترتیب، یک ماه پس از آغاز سال تحصیلی ٨٩-١٣٨٨، رئیس جمهور احمدی‌نژاد مصوبه شورای عالی انقلاب فرهنگی در حوزه علوم انسانی که به تشکیل شورایی تخصصی زیر نظر شورای عالی انقلاب فرهنگی برای تحول و ارتقاء علوم انسانی را تصریح می‌نمود به سازمان‌های مربوطه ابلاغ کرد. بنای آموزش علوم انسانی بر مبنای نظری جمهوری اسلامی، ارتقاء آموزش و پژوهش در علوم انسانی و انطباق آن با ارکان و نهادهای این نظام، پاکسازی محیط‌های علمی و فرهنگی از افکار مادی، و نفی مظاهر غرب‌زدگی، برخی از سرفصل‌های عملیاتی این شورا بودند. در اسفندماه همین سال، احمد احمدی، رئیس سازمان مطالعه و تدوین کتاب‌های علوم انسانی دانشگاه‌ها، با اشاره به اینکه کتاب‌ها باید بررسی شوند تا ابتذال و سخنانی بر خلاف فرهنگ کشور ما در آنها وجود نداشته باشد، لزوم بازنگری هشتاد عنوان کتاب در رشته‌های علوم انسانی را گوشزد کرد.

در اواخر شهریور ماه ١٣٨٩، ابوالفضل حسنی، مدیر کل دفتر گسترش آموزش عالی، اعلام کرد که وزارت علوم، تحقیقات و فناوری قصد دارد پذیرش دانشجو در دوازده رشته دانشگاهی به ویژه در علوم انسانی و هنر را تا وقتی که سرفصل‌های دروس آنها بازنگری نشده متوقف کند؛ و معاون وزیر علوم هم بلافاصله اعلام کرد که «به یک سری از رشته‌های علوم انسانی دیگر نیازی نداریم». بعدا مشخص شد که این دوازده رشته حقوق، مطالعات زنان، حقوق بشر، مدیریت، مدیریت فرهنگی و هنری، جامعه‌شناسی، علوم اجتماعی، فلسفه، روانشناسی، علوم تربیتی و علوم سیاسی بودند. در راستای «بخش انسانی» پروژه اسلامی‌سازی دانشگاه، تعداد زیادی از اساتید دانشگاه، به خصوص در رشته‌های علوم انسانی، زودهنگام «بازنشست» شدند؛ و بسیاری از دانشجویان دانشگاه‌های سراسر کشور نیز اخراج یا محروم از تحصیل شده و بعضا به زندان افتادند یا به طور کل ناپدید شدند. در قدم بعدی، به تاریخ ١٤/٤/١٣٩٠، کامران دانشجو، وزیر علوم و آموزش عالی وقت، اظهار کرد که «اگر امکانات اجازه بدهد، از آغاز مهرماه سال ‌جاری، دختران و پسران دانشجو در کلاس‌های جداگانه می‌نشینند؛ و اگر چنین امکانی نبود، آنها باید در ردیف‌های جداگانه‌ای در کلاس بنشینند». می‌توان چنین گفت که سخنرانی رادیکال همین کامران دانشجو به مورخه ٧/٦/١٣٨٩، عملا فصل‌الخطابی بود در آنچه که نظام جمهوری اسلامی می‌خواهد بر سر دانشگاه بیاورد:

اگر دانشگاهی وجود داشته باشد که در آن متدینین، فرهنگ انتظار و فرهنگ بسیج مورد تمسخر قرار گیرد؛ اگر دانشگاهی وجود داشته باشد که صدای اذان ظهر در آن بلند نشود به بهانه اینکه به کلاس‌های درس آسیبی نرساند؛ اگر دانشگاهی وجود داشته باشد که روحانی نتواند در آن وارد شود؛ اگر دانشگاهی باشد که نه تنها مسجد بلکه یک نمازخانه نیز نداشته باشد که بتوان نماز جماعت را اقامه کرد؛ اگر دانشگاهی وجود داشته باشد که نه تنها در تمام ماه محرم و صفر بلکه در تمام طول سال کوچک‌ترین مراسم مذهبی نیز در آن برگزار نشود، و به جایش در چهارشنبه آخر سال گفته شود که اشکال ندارد برقصید و پایکوبی کنید؛ اگر دانشگاهی وجود داشته باشد که در یک اردوی دانشجویی ماشین را نگه می‌‌دارند و به دانشجویان می‌گویند «حالا می‌توانید بروید پایین و شروع کنید»، و سپس آهنگ مبتذل می‌گذارند و مراسم آنچنانی برگزار می‌کنند؛ در یک کلام می‌گویم خوب است چنین دانشگاهی اصلا وجود نداشته باشد؛ چون اگر این دانشگاه وجود داشته باشد، مردم ایران، دانشجویان، اساتید و کارکنان دانشگاه آن را با خاک یکسان می‌کنند.

بدین ترتیب، در طول سال‌های پس از درگیری‌‌های ٨٨، وزارت علوم و سازمان‌های موازی و زیر‌مجموعه آن به تلاش خود برای اجرایی کردن این انقلاب فرهنگی – بدون اینکه آن را به این اسم بنامند – ادامه دادند؛ و با تنگ‌تر کردن حلقه عملیاتی خود و شدیدتر کردن محدودیت‌ها، فشار بر روی قشر آکادمیک و فرهنگی را روز به روز افزایش دادند. این انقلاب تا آخر دوره دوم ریاست جمهوری محمود احمدی‌نژاد به شیوه‌های گوناگون ادامه یافت؛ و با آمدن حسن روحانی، گرچه توپ و تشرِ آن به دلایل مشخص از سر و صدا افتاده، اما به لطایف‌الحیل دنبال می‌شود.

بنابراین، چنین به نظر می‌رسد که جمهوری اسلامی، با گذشت حدود هر سی سال که فاصله بین دو نسل باشد، به یک انقلاب فرهنگی بنیادین نیاز پیدا می‌کند. حال سوالی که در مقام مقایسه در ذهن قوت می‌گیرد این است؛ در جایی که دو حکومت شدیدا ایدئولوژیک شوروی و چین کمونیست در طول حیات نسبتا طولانی مدت خود تنها یک بار به طور رسمی نوای «انقلاب فرهنگی» سر دادند، و با دنبال کردن یا نفی کردن نتایج همان انقلاب‎ها به دوباره‌کاری عمده نپرداختند؛ چگونه است که جمهوری اسلامی، در فاصله‌ای کمتر از یک نسل از انقلاب فرهنگی پیشین، در سال‌های اخیر به شدت به تجدید انقلاب فرهنگی و بلکه پی‌ریزی گونه‌ای دیگر از انقلاب فرهنگی در قطع بسیار وسیع احساس نیاز می‌کند؟ برای پاسخ دادن به این سوال باید ابتدا به حوادث و وقایع و تغییراتی پرداخت که در طی سال‌های اخیر در دو سطح مردمی و حکومتی روی داد، و در نهایت حاکمیت را مجبور به جدیت در امر مبارزه با پدیده «تفکر انتقادی» در قالب طرح اسلامی کردن دانشگاه‌ها نمود.

می توان با این حقیقت آغاز کرد که انقلاب فرهنگی اول، در واقع آنطور که به نظر می‌رسید، به دلایل متفاوت موفق از آب درنیامد. اول اینکه خود مفهوم «دانشگاه» در ذهنیت ایرانی اصولا مفهومی سکولار است. چون انتظاری که ایرانیان در طول تاریخ دانشگاه‌داری به معنای مدرن آن – که به بیش از سه ربع قرن می‌رسد – از دانشگاه داشته‌اند، انتظارهایی عموما غیردینی بوده است. فراموش نکنیم که اولین دانشگاه مدرن ایرانی، دانشگاه تهران، در سال ١٣١٤، با کادری کاملا سکولار و به قصد تعلیم علوم عمدتا سکولار تاسیس شد؛ و به طبع آن تمام دانشگاه‌های دیگری هم که بعدها تاسیس شدند – حتی دانشگاه «آزاد اسلامی» که بعد از انقلاب تاسیس شد – الگویی سکولار را دنبال کردند؛ و این انتظار دیرپای از دانشگاه همیشه و حتی بعد از جرح و تعدیل‌های عقیدتی انقلاب فرهنگی اول و تلاش پیگیر نظام برای زیر سلطه حوزه علمیه قرار دادن دانشگاه به واسطه شعار «وحدت حوزه و دانشگاه» در ذهنیت ایرانی باقی مانده است. لذا چنانکه نقدی، مسئول دفتر استانی نهاد نمایندگی ولی ‌فقیه در دانشگاه‌های آذربایجان شرقی، بعدها به درستی گفت: «در ایران تاسیس مجامع دانشگاهی از ابتدا بر اساس تفكیك سكولاریسم بود؛ و اساتیدی كه در دانشگاه‌ها حضور یافتند تربیت‌‌شد‌گان همین مكتب بودند؛ و این روند با شدت و حدت تا پیروزی انقلاب اسلامی ادامه یافت؛ و پس از انقلاب نیز با وجود برخی فعالیت‌ها این روند كم و بیش ادامه دارد».

مورد دیگری که به شکست نسبی انقلاب فرهنگی اول انجامید، جنگ طولانی ‌مدت عراق بر ضد ایران، خسارات شدید واردآمده از این جنگ به ایران، و تحریم‌های بین‌المللی علیه ایران در این دوران بود، که حکومت را علی‌رغم میل باطنی خود متوجه نیروهای متخصص سکولار نمود. همچنین، پس از جنگ، تکنوکراسی/کاپیتالیسم دوره هشت‌ساله ریاست جمهوری علی‌اکبر هاشمی رفسنجانی و برنامه‌های بلندپروازانه «توسعه اقتصادی» او، که در علاقه وی به افتتاح مداوم پروژه‌های صنعتی و به مدد آن نامگذاری خود به «سردار سازندگی ایران» و «امیرکبیر زمان» مشهود بود، در عمل جا را برای بازگشت عمده نیروهای فنی سکولار به کار باز کرد. با این وجود، علوم انسانی کماکان مهجور باقی ماند، و می‌توان گفت که زیر فشارهای اقتصادی کمرشکن پس از جنگ و مشغولیت اغلب مردم به نان و آب در طول دوران «سازندگی»، علوم انسانی، چه در سطح آکادمیک و چه در سطح اجتماعی، عمدتا از رونق افتاده بود، و به همین دلیل هم کسی به طور عمده کاری به کار آن نداشت؛ گرچه در همین زمان در پس پرده پروسه روشنفکرکُشانه قتل‌های زنجیره‌ای با شدت و حدت تمام در حال انجام بود.

آنچه پس از رکودی نسبتا طولانی دوباره نگاه‌ها را به علوم انسانی معطوف نمود، نه پدیده‌ای «خارجی» که ظهور طبقه‌ای نسبتا درس‌خوانده و مطالعه‌کرده در درون خود جمهوری اسلامی بود. این طبقه که آنها را در دوره‌های مختلف و به قصد القاء مفاهیم متفاوت «خط امامی‌ها»، ‌«جناح چپ»، و از همه معروف‌تر در سال‌های اخیر، «اصلاح‌طلبان» نامیده‌اند، اکثرا خود در اوایل انقلاب جزو بدنه اصلی و از نیروهای پیش‌برنده گفتمان رادیکال جمهوری اسلامی بودند، که در سال‌های بعد و پس از کنار گذاشته شدن تقریبی‌شان از پست‌های مهم مملکتی توسط جناح محافظه‌کار، با مطالعه نسبی و عموما شتابزده و گرته‌برداری‌ از پروژه‌های سیاسی-اندیشه‌ای دموکراتیک در غرب، و با ارائه خوانشی «رحمانی» از اسلام بر اساس نظریه «قبض و بسط شریعت» عبدالکریم سروش – که در حقیقت بانی فکری جنبش اصلاحات است – به کار فکری روی آوردند، و پروژه توسعه فرهنگی و سیاسی را در دستور کار خود قرار دادند. این طبقه که چهره‌ای نه چندان آشنا برای مردم، یعنی محمد خاتمی، را به عنوان کاندیدای خود در انتخابات هفتمین دوره ریاست جمهوری معرفی کرده بود، با تاکید بر قصد خود بر بهبود نیازهای فرهنگی مردم، در برابر علی‌اکبر ناطق نوری، کاندیدای مورد نظر خامنه‌‌ای، وارد کارزار انتخاباتی شد؛ و با تکیه بر حمایت پشت پرده هاشمی – که رهبر به طرح او (مطرح‌شده توسط معاون وی عطاالله مهاجرانی) برای تغییر قانون اساسی به منظور کاندیداتوری مرتبه سوم برای پست ریاست جمهوری روی خوش نشان نداده بود – و رای انبوه ملت، پس از تسخیر مسند اول قوه مجریه در سال ١٣٧٦، قدم به قدم بعد به تسخیر نرم قوه مقننه، شورای شهر تهران، و بسیاری از مواضع حکومتی استراتژیک دیگر پرداخت.

اصلاح‌طلبان پس از به قدرت رسیدن تا حدود زیادی به وعده‌های فرهنگی خود وفادار ماندند؛ و فعالیت‌هایی که به قصد باز کردن فضای جامعه و شرکت دادن مردم در امور سیاسی صورت دادند در تاریخ جمهوری اسلامی بی‌نظیر بود. از فعالیت‌های مستقیم اصلاح‌طلبان به عنوان یک تشکل سیاسی در راه «قانونمند» کردن روابط اجتماعی، باب کردن و تکیه مداوم بر مفاهیمی لیبرال همچون «جامعه مدنی»، «مشارکت مردمی»، و «مردم‌سالاری» بود؛ که به نفی صحت معرفت‌شناسی «خلیفه/شاهی» از مفهوم حکومت می‌پرداخت، و بدین ترتیب به طور تلویحی در برابر مفهوم «ولایت مطلقه فقیه» قرار می‌گرفت که جناح راست حکومتی به سرکردگی خامنه‌ای طرفدار آن بود. دیگر تابوشکنی بزرگ اصلاح‌طلبان، افشاگری درباره و پیگیری مساله «قتل‌های زنجیره‌ای» – قتل روشنفکران و مخالفان نظام در داخل و خارج کشور از اواخر دهه شصت تا اواخر دهه هفتاد – بود، که برای اولین بار در طول تاریخ جمهوری اسلامی از خط قرمز گذشت و عناصر حکومتی مورد تایید نظام را هدف قرار داد. به همین ترتیب، اصلاح‌طلبان، با چراغ سبز نشان دادن رسمی و غیررسمی به احزابی همچون جبهه ملی و نهضت آزادی – که سال‌ها بود مورد لعن و نفرین جمهوری اسلامی قرار گرفته و عملا خانه‌نشین شده و به پشت پرده رانده شده بودند – فضا را به طور نسبی برای برخواستن صداهایی متفاوت – گرچه نه چندان متفاوت – باز کردند.

روزنامه‌های بسیاری به جنبش اصلاح‌طلبی وابسته بودند – همان‌ها که بعدا توسط جناح راست به «روزنامه‌های زنجیره‌ای» شهره شدند – که گرچه لزوما همه دولتی نبودند، ولی به طور صریح یا تلویحی در راستای اهداف اصلاح‌طلبان حکومتی حرکت می‌کردند، و بعضا متعلق به سران اصلاح‌طلبان بودند یا توسط آنها اداره می‌شدند. این روزنامه‌ها، که نویسندگان‌شان معمولا متدهای سیاسی/فلسفی مدرن و پسامدرن را به منظور نقدهای عموما آتشین از جناح راست دستگاه حاکم به کار می‌گرفتند، برای مدتی به زندگی فکری جامعه و به خصوص جوانان رونق بخشیدند. برای اولین بار در تاریخ جمهوری اسلامی، روزنامه‌هایی چون «صبح امروز» و «عصر آزادگان» انحصار «کیهان» و «اطلاعات» را شکستند و به محبوب‌ترین و پرفروش‌ترین روزنامه‌های زمان خود بدل شدند.

«تساهل و تسامح» نسبی که در این دوره به وجود آمد، ناگزیر به کاهش فشار بر امر انتشار کتاب نیز انجامید. در همین زمان بود که ترجمه‌ها، تالیف‌ها، و ترجمه/تالیف‌های مارکسیستی، هرمنوتیکی، روانکاوانه، اگزیستانسیالیستی، پدیدارشناسانه، ساختارگرایانه، پساساختارگرایانه، و نو‌مارکسیستی که از قضا همه – به درست یا به اشتباه – به چاشنی سنت بومیِ احیاءشدهِ نقد و تفسیر کلامی-مناظره‌ای هم آمیخته شده بودند، در حجمی وسیع که در تاریخ جمهوری اسلامی – و به قطعی وسیع‌تر، در تاریخ یک‌صد ساله اخیر ایران – بی‌سابقه بود، به منصه ظهور رسیدند. این آثار که بالطبع ماهیتی نقادانه و عموما انقلابی داشتند، در آن سال‌های پس از استبداد مطلق همچون آبی بودند که بر آتش سرازیر می‌شد، و شاید هم بنزینی که آن را برافروخته‌تر می‌کرد؛ و در کوی و برزن و دانشگاه جلسه‌های رسمی و خودمانی بحث و فحص درباره قابل اعمال بودن این متدها به جمهوری اسلامی و به مفاهیم ولایت مطلقه فقیه و شورای نگهبان و نظارت استصوابی و غیره و ذلک در میان جوانان و سن‌وسال‌دارها باب روز بود.

به هر ترتیب، برآیند عملی تمام حرکات روشنگرانه و منتقدانه و صدالبته تحریک‌کننده اصلاح‌طلبان حکومتی، در نهایت در خیزش دانشجویی تیرماه ١٣٧٨ به ظهور رسید؛ و پس از سرکوب این خیزش توسط حکومت و تردید اصلاح‌طلبان در دفاع از مواضع دانشجویانی که به تحریک آنها به پا خواسته بودند، و سپس تکفیر صریح آنها توسط خاتمی، جنبش اصلاح‌طلبی، از طرفی به خاطر فشار افزایش‌یافته حکومت بر آن، و از طرف دیگر به خاطر از دست دادن اعتماد مردمی، به تدریج راه سقوط را در پیش گرفت، و در سال‌های اخیر حتی بارها در هسته مرکزی آن افتراق افتاد؛ و امروزه به کشتی سکان‌شکسته و به‌گل‌نشسته‌ای تبدیل شده که هر از چندگاهی وزش باد و خروش امواج آن را به سویی متمایل می‌کند. از آنجا که در مقاله‌ای دیگر داستان خیزش دانشجویی و دلایل و شرایط و خط و ربط آن به اصلاح‌طلبان را به تفصیل شرح داده‌ام، در اینجا فقط تاکید می‌کنم که پس از سال‌ها سکون و خاموشی در امر اعتراض مستقیم جمعی به جمهوری اسلامی، خیزش دانشجویی چنان سران نظام را نهیب زد و به فکر فرو برد که تا به امروز برای دانشگاه طرح‌ریزی‌های پیشگیرانه می‌کنند.

به ادامه سخن درباره اصلاح‌طلبان که بازگردیم، باید گفت که جنبش اصلاح‌طلبی حکومتی، به علت تعلق خاطر و تعهد نهایی – یا مطابق قانون اساسی جمهوری اسلامی، «التزام عقیدتی و عملی» – به نظام جمهوری اسلامی، و کوته‌نگری معرفت‌شناسانه در قالب «روشنفکری قبض و بسطی»، به «مدارا» با حاکمیت مطلق‌خواه و مطلق‌پروری پرداخت که اکنون بیش از دو دهه است خودآگاهانه و مزورانه تلاش بر حذف حتی صفت «جمهوری» از نام حکومت را دارد؛ که در نتیجه به از دست رفتن فرصت‌های طلایی برای تغییر اساسی نظام انجامید. برای مثال، اکبر گنجی در نامه سرگشاده مورخه ١٦/١٢/١٣٧٧ خود خطاب به انجمن اسلامی دانشگاه مشهد نوشته بود: «دوم خردادیان فریب تمامیت‌خواهان را نخواهند خورد، و زمین را برای بازی خونین آنها خالی خواهند کرد؛ چرا که تمام پیروزی‌های جنبش جامعه مدنی ایران مرهون عقلانیت و نفی خشونت بوده است». دست بر قضا، می‌توان این گفته وی را به ساز و کار نهادینه اصلاح‌طلبان حکومتی بسط داد، که با تلاش‌ برای تحمیل گفتمان‌های پوپری و هابرماسی و مانهایمی و آرنتی و … به نظامی که از بیخ و بن این حرف‌ها را برنمی‌تافت، بر خلاف محافظه‌کاران، هرگز بر سر ادعاهای خود – به گفته خودشان «حقوق مردم» – نایستادند؛ و همیشه سر بزنگاه میدان را خالی کردند، و از رویارویی نهایی با حاکمیت سر باز زدند. در این میان، عبارت «پیروزی‌های جنبش جامعه مدنی ایران»، به خصوص پس از وقایع سال ٨٨، تلخانۀ مضحکی به نظر می‌رسد.

با این وجود، نباید از این حقیقت گذشت که اصلاح‌طلبی حکومتی، با کشاندن مردم به بازی‌های سیاسی و بالا بردن توقع آنها از زندگی و از حکومت، شاید ناخواسته بزرگ‌ترین عامل مستقیمی بود که در سال‌های اخیر مردم را به سمت حرکات اعتراضی شدیدتر علیه نظام هدایت کرد. به عبارتی دیگر، اصلاح‌طلبان در حالی که خود هرگز خواهان انقلاب نبوده و نیستند، با فضایی که ایجاد کردند ناخواسته مردم را به سمت انقلاب سوق دادند؛ و آگاهی خامنه‌ای و اعوان و انصارش از چنین حقیقت متناقض و برهم‌زننده تعادلی در طبیعت اصلاح‌طلبی حکومتی بود که در نهایت آنها را علی‌رغم عدم اعتمادشان به طبقه نسبتا نوظهور جاه‌طلب راست‌های افراطی – که آنها نیز به نوبه خود و به گونه‌ای دیگر برهم‌زننده تعادل نظام شدند – در جریان انتخابات ریاست جمهوری دوره دهم به اتحاد موقت با آنها و ریسک بزرگ تقلب گسترده انتخاباتی علیه «انقلاب مخملی» اصلاح‌طلبان تجدید قوا کرده کشاند، تا بلکه دیگر بار میدان‌داری را به رقیب ندهند، گرچه در عمل هنوز خود صاحب گوی باشند.

از آنجا که طبقه «راست افراطی»، یا به تعبیر خود آنان «اصولگرایان»، در تراژدی انقلاب فرهنگی دوم از بازیگران اصلی بود، باید در اینجا به چگونگی پیدایش این طبقه در صحنه سیاسی ایران بپردازیم. از تمام مسائل فرهنگی و اجتماعی که هم به بیرون و هم تا حدودی به درون حکومت مربوط می‌شود که بگذریم، شاید بتوان گفت مهم‌ترین عامل درون حکومتی‌ که انقلاب فرهنگی دوم را ایجاب نمود، ظهور پدیده‌ای خزنده- اما در نهایت موجد نتایج دراماتیک- در ساختار قدرت بدنه نظام بود؛ که در طول دو دهه اخیر به تدریج آن را از ساختاری با هژمونی «روحانی» صرف به ساختاری با هژمونی «روحانی/نظامی» در قالب اتحاد شوم ایدئولوژی و میلیتاریسم مبدل نمود. خیزش این عنصر نظامی به سوی قدرت تاریخچه‌ای طولانی دارد، که آغاز آن به روزگار پس از مرگ روح‌الله خمینی و انتقال رهبری به علی خامنه‌ای بازمی‌گردد.

هنگامی که خامنه‌ای در سال ١٣٦٨ به تدبیر مثلث متساوی‌الساقین رفسنجانی-احمد خمینی-خامنه‌ای، با کنار گذاشتن دقیقۀ ‌نودی حریف قدر خود، حسینعلی منتظری، و با تکیه بر اشاره شبهه‌برانگیز رفسنجانی در مجلس خبرگان و سپس تاکید احمد خمینی مبنی بر اینکه خمینی وی را برای رهبری پس از خود مد نظر داشته، بر مسند ولایت «مطلقه» فقیه و رهبری جمهوری اسلامی نشست، خود به خوبی از این حقیقت آگاه بود که با وجود احراز اسمیِ مقام رهبری، واجد هیچ یک از سه شرط «اعلم به احکام و موضوعات فقهی یا مسایل سیاسی و اجتماعی یا دارای مقبولیت عامه» که در اصل ١٠٧ قانون اساسی جمهوری اسلامی برای انتخاب رهبر آمده بود نیست؛ چرا که اعلم از او در فقه و احکام، «آیات عظام» منتظری و گلپایگانی و اراکی بودند؛ و در عرصه سیاست عملا هاشمی مطلق‌العنان و رئیس جمهورِ برتر از رهبر بود؛ و مقبولیت عامه – گرچه نه کاریزمای از نوع خمینی – هم که البته با منتظری بود.

برآیند فشار و عصبیت تمام این موانع بر سر کسب مشروعیت و قدرت برای خامنه‌ای را می‌توان در حرکات وقت و بی‌وقت وی به قصد حذف مردان قدرتمند نظام چون متحدان سابق خود احمد خمینی و هاشمی رفسنجانی در عرصه سیاسی؛ کوشش‌های پیگیر وی برای حل کردن یا دور زدن مساله «مرجعیت تقلید» در عرصه مذهبی با فشار آوردن بر جامعه مدرسین حوزه علمیه قم و تلاش برای وابسته کردن آنها به نظام و تحت بازداشت خانگی نگه داشتن منتظری؛ و البته ایجاد کیش شخصیت «پدر روحانی» پیرامون شخص خود در حوزه اجتماعی در طول دوران رهبری‌اش مشاهده کرد. بدین ترتیب، با استناد به نظر کارلایل که «تاریخ دنیا هیچ نیست مگر زندگی‌نامه مردان بزرگ»، می‌توان تلاش بی‌وقفه خامنه‌ای برای صعود به قله مشروعیت و اقتدار مطلق را مهم‌ترین و مداوم‌ترین پدیده ربع قرن اخیر در درون جمهوری اسلامی دانست که تمام وجوه داخلی و بین‌المللی ایران را تحت‌الشعاع خود قرار داده است.

با این وجود، وی که خود را برای کسب مشروعیت و قدرت با جناح‌های مختلف جامعه در جدال می‌دید، با آگاهی هوشمندانه از این حقیقت که مشروعیت ظاهری و «مطلقه» بودن ولایت فقیه وی تنها تا زمانی کارآمد خواهد بود که اوضاع و احوال کشور آرام باشد، و هنگام ناآرامی، موقعیت وی ممکن است شکل دیگری به خود بگیرد، در نهایت متوجه اسلحه قدرتمند ولی تا آن زمان به طور عمده خارج از معادلاتی شد که در موقع مقتضی بیشترین پتانسیل را برای حفظ وی در مقام قدرت بدون مشروعیت داشته باشد، که همانا ارگان «سپاه پاسداران انقلاب اسلامی» و زیرمجموعه مستقیم آن بسیج بود.

سپاه که در حقیقت ارتش ایدئولوژیک نظام است، و مطابق قانون اساسی جمهوری اسلامی مستقیما تحت نظر رهبری اداره می‌شود، و اصولا از ابتدا (اردیبهشت ١٣۵٨) تحت عنوان «نگهبانی از انقلاب اسلامی و ارزش‌های آن» – که مفهومی انتزاعی بوده، و در عمل به آراء مقام رهبری و عده‌ای از نزدیکان وی قابل فروکاستن است – تاسیس شده و عملا مصونیت قانونی دارد. در نتیجه این ارگان، با اتکا به طبیعت فراقانونی خود، این اختیار را دارد که هرگاه نیاز بداند، با هماهنگی مقام رهبری و نزدیکان وی، به طور مستقیم وارد صحنه کارزار شده و به هر نحو ممکن ابتکار عمل را به نفع «نظام» در دست بگیرد؛ که این کارکرد، به خصوص در دو دهه اخیر، به طور عمده معمولا دارای ماهیتی سرکوبگرانه بوده؛ که خود را در اشکال مختلفی همچون ترور مخالفان نظام چه در داخل و چه در خارج، سرکوب خیزش‌های دانشجویی و مدنی، و اخیرا آشوب و چماق‌داری علنی به قصد ایجاد ارعاب و وحشت در دل مخالفان نشان داده. با این وجود، تا زمانی که خمینی در قید حیات بود، با تکیه بر کاریزمای عمیق و جذبه غیرقابل‌انکارش، هیچ‌گاه به استفاده از سپاه به عنوان ابزاری سیاسی احساس نیاز نکرد؛ و این در حقیقت شخص خامنه‌ای بود که در میانه دهه هفتاد اژدهای خفته سپاه را بیدار کرد و از فترت طولانی پس از دوران جنگ ایران و عراق به درآورد.

بدین ترتیب، روی آوردن خامنه‌ای در مقام رهبر انقلاب و ولایت مطلقه فقیه به سپاه – به خصوص به جنبه نظامی آن – برای حفظ پستی که بیش از اینکه انتخابی باشد، انتسابی و سپس نگاه‌داشتنی است، بالطبع راه را برای مطرح شدن و بلکه قالب شدن ارزش‌های ارگان سپاه به عنوان طبقه‌ای نظامی-اجتماعی و بعدها سیاسی/اقتصادی در ساختار قدرت جمهوری اسلامی هموار کرد. لازم به ذکر است که ارزش‌های فوق‌الذکر عمدتا ریشه در جهان‌بینی خاص ارگان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی دارد، که در درجه اول، بیش از اینکه فلسفی و ایدئولوژیک باشد، اجتماعی و عملی است. هسته اندیشه‌ای سپاه، خواستگاه اجتماعی خود را به طور عمده در طبقات پایین‌دست یا متوسط رو به پایین جامعه با گرایش‌های بازاری می‌داند، که به ارزش‌های شوونیستی پدرسالارانه آمیخته به محافظه‌کاری یا ارتجاع مذهبی معتقدند؛ و از قضا همین طبقات، که امروزه اقلیتی نسبتا بزرگ از جمعیت ایران را تشکیل می‌دهند، به طور عمده به شدت پشتیبان ولایت فقیه هستند؛ و به هوای «کیک و ساندیس»های حقیقی و مجازی، در گردهمایی‌ها و راهپیمایی‌های سازماندهی‌شده توسط رژیم، جلوی دوربین‌های داخلی و بین‌المللی ظاهر شده و بزرگنمایی می‌شوند. بدین ترتیب، سپاه، با مجال یافتن برای عرض اندام در نهادهای سیاست‌گزار نظام، بی‌مهابا به تزریق ارزش‌های طبقات مذکور به این نهادها پرداخت؛ و در برخورد با مسائل مختلف معمولا ترجیح را بر این گذاشت که به جای تدبیر واقعه، از مشت آهنین استفاده کند. به عبارتی دیگر، اعمال خشونت گسترده و سرکوب همه‌گیر که طبقه روحانی، به دلیل خواستگاه نیمه‌اشرافی و طبیعت نسبتا محافظه‌کار خود، نسبت به آن همیشه دست‌به‌عصا راه رفته بود، اکنون با حضور گسترده و قدرتمندانه عناصر میلیتاریستی بی‌نام و نشان و ریسک‌پذیر در ساختار قدرت نظام، به نان شب جمهوری اسلامی تبدیل شد. در این میان، محمود احمدی نژاد، به عنوان کاندیدای سازمانی (موقتا) محبوب سپاه برای ریاست جمهوری، به طور خاص پرده‌دری، دروغ‌گویی، بلوف‌زنی، تنش‌زایی، و از همه مهم‌تر پوپولیسم را هم به راهبردهای ذکر شده در بالا اضافه کرد.

با این وجود، آنچه که در این مقاله درباره سپاه به طور خاص مورد نظر است، تاثیر طرز تفکر نظامی از نوع «سپاهی» در ایجاد انقلاب فرهنگی دوم در ایران می‌باشد. داستان «بسیج دانشجویی»، به عنوان تشکلی سیاسی/فرهنگی و ایدئولوژیک در بطن دانشگاه، داستانی قدیمی است؛ اما حضور این شاخه وابسته به مقاومت بسیج – که زیرمجموعه سپاه محسوب می شود– در دانشگاه، در طول تاریخ جمهوری اسلامی هیچ‌گاه چنین پررنگ نبوده است. در چندین سال اخیر، تشکیل گردان‌های عاشورا (برادران) و الزهرا (خواهران) – که اساسا ماهیتی شبه‌نظامی، و در موارد خاص نظامی، و سرکوبگر دارند – به عنوان اصلی‌ترین ماموریت بسیج دانشجویی در دانشگاه‌ها عنوان شده است. لازم به ذکر است که گردان‌های فوق‌الذکر – لزوما گردان عاشورا – در گذشته تنها در مواقع اضطراری، همچون برای سرکوب خیزش دانشجویی سال ١٣٧٨، حمله به کوی دانشگاه و بازداشت دانشجویان، و از همه مهم‌تر سرکوب معترضان به نتایج انتخابات ریاست جمهوری دوره دهم، دست به عملیات فعال می‌زدند؛ اما با توجه به آنچه در بالا ذکر شد، از سال ٨٨ به بعد این گردان‌ها به ماشین‌های سرکوب تمام‌وقت درون – و البته بیرون – دانشگاه‌ها تبدیل شدند تا شوونیسم سپاه را در قلب دانشگاه و در تمام اجتماع رسوخ دهند.

در این میان قابل ذکر است که سپاه و عناصر وابسته به آن، علی رغم حضور مداوم در دانشگاه‌ها به مدد سهمیه‌های فرمایشی، بورس‌ها، و امکانات خاص دیگر همچون جزوات رزمندگان و ایثارگران و غیره، به دلیل فقر فرهنگی ذاتی خود، کینه‌ای عمیق از جامعه آکادمیک به دل گرفته؛ که معمولا آن را در قالب تحقیرهایی با ادبیات مشابه احمدی‌نژاد و با الفاظ و عباراتی چون «سوسول» و «جوجه‌فکلی» و «بچه‌قرتی» و غیره در قبال قشر دانشگاهی بروز داده است. بنابراین، می‌توان چنین نتیجه گرفت که در حال حاضر موضع نظام در برابر دانشگاه در ایران تنها ایدئولوژیک نیست، بلکه تیغ دودَمی است که یک طرف آن ایدئولوژی و طرف دیگر آن شوونیسم قرار گرفته؛ زیرا همان‌قدر که خامنه‌ای و روحانیت ارتجاعی می‌خواهند دانشگاه را به حوزه علمیه بدل کنند، سپاه و بسیج تندرو هم می‌خواهند دانشگاه را به پادگان تبدیل کنند. کامران دانشجو در سال ٨٩ به صراحت اعلام کرد که «وظیفه دانشگاه، تربیت سرباز برای امام زمان است».

بدین ترتیب، نگاهی به نمودار پروسه «تغییرات» در ایران طی دو دهه گذشته، از طرفی به تغییر در خواسته‌های حکومت و بلکه زیاده‌خواه‌تر شدن آن، و از طرف دیگر به افزایش مطالبات اکثریت مردم در سایه آگاه شدن آنها از ساز و کارهای مدنی و سیاسی شهادت می‌دهد؛ که می‌توان آن را در حیطه گونه‌شناسی جریان‌های سیاسی/اجتماعی اینطور تعبیر کرد که در جایی که کلیت حکومت با بهره‌گیری از پشتیبانی عمدتا کور اقلیت پایین‌دست جامعه به سمت آلیگارشی امپریالیستی مطلق‌گرایانه پسرفت کرده (انقلاب اسلامی به راستی انقلاب «مستضعفان» بود، چرا که همواره مستضعفان بودند که هیولای بیرون آمده از دل این انقلاب را با حمایت پرشور و فرمانبرداری بی‌چون و چرا بر مسند قدرت نگاه داشته‌اند تا خود بتوانند در سایه این هیولا کماکان «ارزش‌های مستضعفی»شان را حفظ کنند)؛ طبقه متوسط شهرنشین، که اکثریت جمعیت ایران را تشکیل می‌دهد، به سمت ارزش‌های لیبرالیستی پیشرفت کرده است؛ بنابراین می‌توان چنین نتیجه گرفت که درگیری‌های حال حاضر بر سر قدرت در ایران، فراتر از جهت‌گیری‌های سیاسی صرف، یک جنبه عمیق طبقاتی هم دارد؛ و در نهایت، مجموعه تمام این حوادث چندجانبه که در دو دهه اخیر به تغییرات اساسی در ساختار قدرت در کشور و به تغییر مطالبات طبقات متفاوت سیاسی و اجتماعی انجامیده، به اجرا گذاشتن انقلاب فرهنگی دوم توسط حاکمیت چندلایه را اجتناب‌ناپذیر کرده است.

حال، با آگاهی از موارد فوق، می‌توان فرآیند «اسلامی کردن» دانشگاه را در پس‌زمینه‌ای دید که ماهیت حقیقی آن را بهتر می‌نمایاند؛ چرا که اسلامی کردن در اینجا به تعریف نظام جمهوری اسلامی به طور عام و شخص خامنه‌ای و تعدادی از نزدیکانش به طور خاص از «اسلام» بازمی‌گردد، که معمولا بر اساس عقاید و منافع طبقاتی روز به روز تعریف یا تفسیر می‌شود. بنابراین، مفهوم اسلامی کردن دانشگاه و به طبع آن علوم انسانی، در اصل مصادره به مطلوب کردن اسلام است؛ و اصولا بسط اسمی مزورانه موضوعی است که در حقیقت «تعلیل»ی بیش نیست؛ چرا که وقتی خامنه‌ای و پیروان وی از اسلامی کردن علوم انسانی سخن می‌گویند، در عمل منظورشان «ولایت‌مدار» کردن آن است. چنانکه تلاش کرده‌ام در کتاب ترانههای مردمی ایران نشان بدهم، فرهنگ تاریخیِ اسلامی در ایران با ایدئولوژی جمهوری اسلامی قرابت چندانی ندارد. عمده حجم ادبیات کلاسیک ایران به شدت رنگ و بوی سنی و اشعری و البته شاه‌پرستی و باستان‌گرایی دارد؛ و ادبیات مدرن ایران هم که از بیخ و بن غربی و منحط است. لذا این حقیقت پیشاپیش روشن است که در این فرآیند به اصطلاح اسلامی‌سازیِ علوم انسانی که به «بومی‌سازی» تعبیر می‌شود، جای فرهنگ و ادبیات بومیِ تاریخی کجاست.

بدین ترتیب، الگوی اسلامی مورد نظر نظام در حقیقت حتی از جهان‌بینی محدود بومی‌گرایانه هم تنگ‌پندارتر می‌شود؛ و به نوبه خود به دستورالعملی اشراف‌سالارانه و طبقه‌سالارانه تبدیل می‌گردد که در چارچوبی به شدت کوچک تعریف می‌شود. چنانکه ریموند ویلیامز می‌گوید، در این پروسه، «سنت انتخابی»[1] جهت‌گیرانه‌ای در کار است که قصد دارد هر عنصری که قابلیت‌اش را دارد به درون الگوی انعطاف‌ناپذیر مورد نظر نظام هدایت کند، و الباقی را دور ریخته و از نظر پنهان دارد. پس اصولا بحث اسلامی‌سازی و به طبع آن بومی‌سازی دانشگاه‌های ایران، به خصوص در حوزه علوم انسانی، برای نظام ابزار کنترلی بیش نیست، که با تکیه بر آن قصد دارد همزمان به سرکوب واردات آراء و عقاید انتقادی و انقلابی از خارج، و اخته کردن کلیت ناهمگون و مرکزگریز فرهنگ بومی‌ بپردازد، و دانشگاهی‌جماعت و به طبع آن تمام ملت را به خصوص در حوزه اندیشه سیاسی بدون راهبرد نظری و در نتیجه آلترناتیو عملی بگذارد. به عبارتی می‌توان گفت که این انقلاب فرهنگی دوم در حقیقت نقش «ضدانقلاب اندیشه» حکومتی علیه «انقلاب اندیشه» مردمی را بازی می‌کند. چنانکه ارنست کاسیرر، در زمان اوج‌گیری نازیسم در آلمان، در کتاب اسطوره حکومت نوشت:

روش‌های اجبار و سرکوب کردن همیشه در زندگی سیاسی به کار رفته‌اند. ولی در اغلب موارد غرض از این روش‌ها به دست آوردن نتایج مادی بوده است. حتی دهشتناک‌ترین نظام‌های استبدادی خرسند بوده‌اند به این که پاره‌ای قوانین را بر اعمال مردمان تحمیل کنند، و کاری به کار احساس‌ها و داوری‌ها و اندیشه‌های آنها نداشته باشند. درست است که در تنازعات بزرگ دینی، شدیدترین تلاش‌ها برای این صورت گرفته است که نه تنها اعمال بلکه وجدان مردمان را نیز به زیر فرمان درآورند؛ اما این تلاش‌ها محکوم به شکست بوده‌اند، و فقط احساس آزادی دینی را تقویت کرده‌اند. اکنون افسانه‌های سیاسی از راه دیگری به کار افتاده‌اند. آنها کار خود را با امر کردن به پاره‌ای اعمال و نهی از پاره‌ای دیگر آغاز نکردند، بلکه بر آن شدند که خود انسان را دیگرگون کنند تا بتوانند بر او فرمان برانند.

این انحصارطلبی و تلاش برای نابودسازی آلترناتیوها، البته ریشه در «کور‌رنگی» یا به طور دقیق تر «تک‌رنگ‌بینی‌خواهی» نظامی دارد که اصل اساسی آن «ولایت مطلقه فقیه» می‌باشد. اعتقاد بی‌چون و چرا به اصل «پیشینی»[2]هولناکی که در دل دکترین ولایت فقیه جای گرفته، آن را به طور کامل از دنیای «پسینی»[3] و از نقد که مفاهیمی این‌جهانی‌اند جدا نموده است؛ زیرا همانطور که هر مفهوم پیشینی «قدیم» است، و بدون نیاز به مداقه و تنها به صرف ایمان و تعبد دربست قابل قبول است – و بسا که این تنها راه مشروعِ پذیرفتن آن شمرده می‌شود، مفهوم ولایت مطلقه فقیه هم با تکیه بر اصل «عطف‌به‌ماسبق»، خود را در مقوله مسائل ایمانی-الهی می‌گنجاند؛ و تاکید مداوم و شدید خامنه‌ای در دهه اخیر بر صفت «مطلقه» در لقب خود از همین حقیقت نشات می‌گیرد که او با فراست ذاتی‌اش پیش‌بینی کرده بود که باید در روزگار قلیانات اجتماعی، که به ناگزیر مشروعیت او را به چالش خواهد کشید، منتقدان را با اتکا به جنبه الوهیتیِ عطف‌به‌ماسبقی و «فراقانونی» مقام خود، به نام «قانون» بر سر جای‌شان بنشاند، و مخالفان را با حربه تکفیر، به نام «محارب علیه خدا»یی که بر مبنای ادعای وی و نظریه‌پردازان حکومتش منشاء این قانون است، سرکوب و اعدام کند. باز چنانکه کاسیرر گفته:

مورخان تمدن بشری به ما می‌گویند که نوع بشر در مسیر تحول خود از دو مرحله گذشته است. انسان از «هومو ماگوس» (انسان افسونگر) آغاز شده، ولی از عصر افسونگری به عصر صناعت رسیده است. آن هومو ماگوسِ زمانِ گذشته و تمدن بدوی، به «هومو فابر» (انسان صنعتگر) مبدل شده است. اگر ما این تمایز تاریخی را بپذیریم، افسانه‌های سیاسی امروز ما امری واقعا تناقض‌آمیز به نظر می‌رسند؛ زیرا آنچه ما در این افسانه‌ها می‌بینیم، ترکیب دو فعالیت است که ترکیب‌ناپذیر می‌نمایند. سیاست‌مدار جدید ناچار شده است که دو نقش متفاوت و حتی ناسازگار را در خود جمع کند: باید در آن واحد هم هومو ماگوس باشد و هم هومو فابر. او کاهن یک دین جدید و کاملا غیرعقلانی است؛ اما وقتی که می‌خواهد به تبلیغ این دیانت و دفاع از آن بپردازد، این کار را از روی روش علمی انجام می‌دهد. هیچ چیزی را به دست تصادف نمی‌سپارد؛ هر گامی را از روی حساب و نقشه برمی‌دارد.

اصولا ولایت مطلقه فقیه، و به تبع آن جمهوری اسلامی که حول «محور ولایت» شکل گرفته، با علم کردن بساط نفی و تعطیل، هر «سوال»ی درباره طبیعت خود را از همان ابتدا به «نا‌سوال» تبدیل می‌کند؛ و هنگامی که خامنه‌ای در دیدار با دانشجویان چنین اظهار می‌کند که «جریان و جنبش دانشجویی نباید تصور کند که معارضه با دستگاه‌ها جزء وظایف اوست؛ بلکه آنچه مهم است طرح سئوال و مطالبه پاسخ از مسئولان ذیربط است»، در حقیقت هم خود را به کوچه علی‌چپ می‌زند و هم قصد دارد دیگران را پی نخودسیاه بفرستد؛ زیرا که خود او بهتر از هر کس دیگری می‌داند که نظامِ برساخته – یا به عبارت دقیق‌تر، تکمیل‌شده توسط – وی، اصولا استعداد و ظرفیت مورد سوال قرار گرفتن را ندارد؛ که اگر داشت، سوال بی‌صدای آن همه را که بازبینی نتایج انتخابات ریاست جمهوری را طلب می‌کردند با گلوله «پاسخ» نمی‌گفت. با استناد به گفته‌های کامران دانشجو همچون «ما عهد بسته‌ایم در دانشگاه‌هایمان در مسیر ولایت حرکت کنیم؛ یعنی وقتی حضرت آقا فرمایشی را مطرح کردند و صد درصد مخالف نظرمان بود سمعاً و طاعتاً در عمل بپذیریم»، و «هر کسی نتواند در مسیر نظام حرکت کند، بدون تعارف باید از جمع برود…. افرادی مورد نیاز ما در دانشگاه‌ها هستند که التزام عملی به اسلام و ولایت فقیه داشته باشند»، می‌توان اینطور نتیجه گرفت که روش برخورد با چنین پدیده مطلق‌گرایانه‌ای تنها می‌تواند روشی «باینری»[4] و صفر/یکی باشد، که مصداق آن «فقط هست/فقط نیست» یا «فقط آری/فقط نه» است؛ که به طور عمده – گرچه شاید نه به این شدت و حدت ایدئولوژیکی و دکترینی – در تاریخ سیاسی ایران و به خصوص در حوزه مفاهیم حکومتی، شیوه قالب گفتمان بوده.

با این حال، درباره جمهوری اسلامی به طور خاص می‌توان چنین گفت که این نظام با تنظیم و تدوین خودآگاهانه قانون اساسی‌ای به شدت تک‌محورانه و تک‌سالارانه بر اساس مفهوم «ولایت فقیه» در آغاز و سپس اضافه کردن تبصره «مطلقه» – شاید تنها صفتی در طول تاریخ که حتی از خود اسمی که آن را تعریف می‌کرد هم مهم‌تر و جنجالی‌تر شد – در سال‌های بعد به آن، با نابود کردن امکان «درگاشت»[5]، از همان ابتدا استعداد تغییر را برای خود در نطفه خفه کرد؛ و در نتیجه در طول چنین مدت نسبتا کوتاهی از پا گرفتنِ خود به اوجی رسید که اکنون سقوطش را ناگزیر می‌نمایاند؛ زیرا که چنین مدل بسته سیاسی و اندیشه‌ای، در هر گام که به جلو برمی‌دارد به خود تنها بازخورد تاییدآمیز می‌دهد، و بدون توجه به صداهای دیگر، از خود مطمئن‌تر و راضی‌تر می‌شود؛ که به مثابه بتنی است که هرچه آب می‌خورد، انعطافش را بیشتر از دست می‌دهد و متحجرتر می‌گردد.

دقیقا به همین علت است که حال پس از سه دهه و اندی که از انقلاب می‌گذرد، جمهوری اسلامی برای به اصطلاح اسلامی کردن دانشگاه و طرد علوم انسانی از آن به ضامن اجرایی نظامی همه‌گیر و تمام‌وقتی همچون گردان عاشورا – و بسیج به طور کل – نیاز پیدا کرده است. این حقیقت، سخن ژیژک را به خاطر می‌آورد که می‌گوید در روزگار معاصر که ایدئولوژی به خودی خود نمی‌تواند به عنوان عامل کنترل‌کننده و بازدارنده مردم عمل کند، حکومت‌های تمامیت‌خواه، با آگاهی از عدم اعتقاد اتباع خود به ایدئولوژی و الگوی فکری/عملی که آنها تبلیغش می‌کنند – به زبان ساده تر، وقتی که کفگیر ایدئولوژی‌شان به ته دیگ می‌خورد، برای پیشبرد مقاصد خود به طور پیوسته از اهرم فشار فیزیکی (برای مخالفان) و وعده پاداش (برای موافقان) استفاده می‌کنند؛ و تفاوت اساسی «انقلاب فرهنگی دوم» با انقلاب فرهنگی اول هم دقیقا در همین نکته است که دیگر حذف و جایگزینی متن و گزینش و اخراج استاد و دانشجو به تنهایی افاقه نمی‌کند، و نظام جمهوری اسلامی برای سر پا نگاه داشتن آن باید به طور مداوم متوسل به «نظامی»گری صرف شود. با توجه به شواهد موجود و وقایع معاصر، می‌توان چنین اذعان کرد که این الگوی «فرهنگی» که نظام خوابش را برای دانشگاه دیده، و در عمل بر اساس الگوی فعلی ساختار قدرت نظام تعریف و تبیین شده و آدرس آن را بر پیشانی خود دارد، در مقطعی وسیع تر کل جامعه ایران را هدف قرار داده است. انتخابات ریاست جمهوری دوره یازدهم و وقایع پی‌آمد آن نشان داد که جمهوری اسلامی حداقل در کوتاه‌مدت در تحمیل این الگوی فرهنگی بر جامعه به مثابه ابزار کنترل سیاسی موفق بوده است.

ارجاعات:

[1] Selective Tradition

[2] a priori

[3] a posteriori

[4] Binary

[5] Entropy