بیژن جزنی ومهدی اخوان ثالث در خوان هشتم

محمود طوقی :

مهدی اخوان ثالث(م. امید)شعر خوان هشتم را در دیماه ۱۳۴۶ سروده است.درست در ماهی که بیژن دستگیر شده است.(۱۳۴۶/۱۰/۱۶)،یک اتفاق بزرگ و یک شعر بزرگ.آیا این تصادفی است؟آیا اخوان در خوان هشتم دارد دستگیری بیژن را روایت می کند؟

فراموش نکنیم که اخوان مصدقی است ،بیژن هم مدت ها در جبهه ملی دوم فعال بوده است وبه مصدق بعنوان یکی از رهبران بزرگ تاریخ معاصر ایران دلبستگی هایی داشته است .

با این همه بر ما معلوم نیست . اما آنچه معلوم است  این دو واقعه یک همزمانی عجیبی دارند .

شعر را که می خوانیم می بینیم که اخوان دارد یک واقعه تاریخی را روایت می کند .که این واقعه و شکل آن تقارن عجیبی با داستان بیژن دارد .

آیا این هم تصادفی است ؟ممکن است.شاید به دلیل شباهت های تاریخی باشد . شاید بخاطر آن باشد که در این خاک هنوز جنگ بین خیر و شر،پهلوان و نا پهلوان ادامه دارد .

خوان هشتم روایت به دام افتادن رستم ،پهلوان همه زمان ها وهمه مکان ها و مرگ اوست .مگر جز این است که بیژن هم پهلوان زمان ومکان خود بود .

«صورت سرمای دی بیداد ها می کرد »

دی ماه است .همان ماهی که بیژن دستگیر شده است .

«وچه سرمایی،چه سرمایی»

که تاکیدی است بر بدی روزگار.

اخوان به قهوه خانه ای پناه می برد . از سماور و چراغ و کپه آتش و مشتریان ونقال می گذریم و می رسیم به مرد نقال که خودش را ماث معرفی می کند. که حرف اول نام شاعر است ؛مهدی اخوان ثالت(م.ا.ث). که می خواهد نقل خودرا با سند و مدرک بگوید تا کوچکترین شکی در دل کسی نماند .

نقال که همان شاعر باشد می گوید:«قصه ای که می خواهد روایت کند ،قصه ای واقعی است .قصه ای که در آن مرد و نامرد مشخص می شوند . قصه ای که گلیم تیره بختی های یک ملت است»

«این گلیم تیره بختی هاست

خیس خون داغ سهراب و سیا وش هاست

روکش تابوت تختی هاست»

اخوان از خون سهراب و سیاوش شروع می کند و به مرگ جهان پهلوان تختی می رسد . پس شکی نمی توان کرد که داستان رو به زمانی دارد که تختی مرده است .

وقتی اخوان از سهراب و سیاوش می گوید رو به اساطیر دارد ،اما وقتی به مرگ تختی و تابوت او می رسد وارد تاریخ می شود ،پس ما با روایتی تاریخی روبرو ئیم نه روایتی اساطیری.

اما اخوان قصد آن ندارد که مرگ تختی را روایت کند ؛روی او به واقعه دیکری است . واقعه ای بعد از مرگ تختی . واقعه ای که امروزی است .و حی و حاضر است .اما چون ریشه در آرمانخواهی ایرانی دارد می تواند فرا بروید و برود و از یک واقعه امروزی به یک حادثه بزرگ حماسی بدل شود.

مگر نه این است که رستم بیشتر از آن که در تاریخ و حقیقت تاریخی ریشه داشته باشدریشه درآرمان ها و آرزو های ملی ما دارد. اما ما مدام رستم را حی و حاضر می بینیم و واقعی تر از واقعی ،بی آن که تاریخ رسمی ما نام ونشان مشخصی از او به ما بدهد. اخوان والفور روشن می کند که روی سخنش به کیست و کجاست .

اخوان از بوی گندی صحبت می کند که در یک قدمی ماست و داغ آن مدام بر پیشانی آدمی می خورد و باز از غرش  طوفان ونعره آتش و نعره داغ جهنم ها سخن به میان می آورد .

بیژن را در تاریخ ۹ آبان ۱۳۴۶به روایت  اسنادساواک به مناسبت جشن های تاج گذاری محمد رضا شاه به ساواک احضار می کنند تا مبادا دست به کاری بزند .بازجو از او می پرسد »«هم اکنون از لحاظ مادی و روحی گرفتار ی داری »و بیژن می گوید :«از لحاظ روحی از پایمال شدن قانون و حقوق افراد مصرح در قانون اساسی ،فقر اکثریت مردم و تراکم ثروت زیاد در دست عده ای معدود و تظاهر به دموکراسی از طرف دولت که وجود خارجی ندارد رنج می برم »

یک شاعر و یک انقلابی در یک مقطع تاریخی از رنج و حرمان مردم خود سخن می گویند؛اخوان به زبان شعر و بیژن به زبان یک فعال سیاسی. اما هر دو دارند به روزگار نامرادخود شهادت می دهند .

«راوی افسانه های رفته از یادم»

او راوی امید ها ونا امیدی های مردم از یاد رفته است و باری شنیدنش دلی درد آشنا می خواهد

«و شنیدن را دلی درد آشنا و اندکی اندوده

وبه خشم آغشته وبیدار می جویم »

و ناگهان قصه را از به دام افتادن رستم شروع می کند .

چرا اخوان داستان را از آخر شروع می کند ؟

اخوان می توانست از رفتن شغاد نابرادری رستم به کابل شروع کند. بعد به توطئه شاه کابل و شغاد برسد ؛که چگونه این دو توطئه می کنند تا شاه کابل در برابر همگان به رستم و سام و نیرم ناسزا بگویدتا شغاد بتواند رستم را به کابل بکشاند . و باآمدن رستم پادشاه کابل از در عذر خواهی برآید و رستم او را ببخشد و در آخر کار به میهمانی و شکار برسد ودر شکار در چاهی که پراز نیزه های زهر آگین است کار رستم را یکسره کنند .

مگر نه این است که ما در زندگی روزمره مان ابتدا با حادثه روبرو می شویم و بعد چند وچون آن برایمان روشن می شود .

ما در۹ دی ماه با خبر دستگیری بیژن مواجه می شویم ، درست مثل افتادن رستم در چاه.

«آه

دیگر اکنون آن عماد تکیه و امید ایرانشهر

شیر مرد عرصه ناورد های هول

گرد گند اومند

پور زال زر ،جهان پهلو

آن که نامش ،چون همآوردی طلب می کرد

در به چار ارکان میدان های عالم لرزه می آورد

آن که هرگز کس نبودش مرد ،در ناورد

آن زبر دست دلاور،ببر شیر افکن

آن که بر رخشش تو گفتی ،کوه بر کوه است در میدان

بیشه ای شیر است در جوشن

آن که هرگز چون کلید گنج مروارید

گم نمی شد از لبش لبخند

خواه روز صلح و بسته مهر را پیوند

خواه روز جنگ و خورد بهر کین سوگند»

گویی اخوان بیژن را دارد جز به جز برای ماتعریف می کند .

به راستی پهلوان کیست و رمز و راز پهلوانی چیست؟

در هر عصر و دوره ای پهلوان و پهلوانی به گونه ای تعریف می شود .

در دهه چهل  به روزگاری که شاه از کودتای ۲۸ مرداد پیروز بیرون آمده ،حزب توده را تار و مارکرده است ،کاشانی را از میدان سیاست بیرون رانده است ،قیام روحانیت را در سال۴۲ سرکوب کرده است و آخرین سنگر های جبهه ملی دوم را به تصرف در آورده است.

،پهلوان کسی است که یک تنه به میدان بیاید و در مقابل سپاه پیروز بایستدو به نام مردمش تقاضای داد خواهی کند .

این پهلوان از جنس دیگری است .پهلوان زمان شکست قرار نیست که از میدان پیروز بیرون بیاید.از ابتدای کار قرار برا ین است که او به میدان بیاید تا با خون خود پیروز را رسوا کند و به حقانیت مردم خود شهادت دهد آرش پهلوانی از این جنس است .

افراسیاب آمده است ،یلان و پهلوانان ایرانی را به زانو در آورده است سال ها در ایران تاخت و تاز کرده است و همه جا را به آتش و خون کشیده است ودر آخر با شرطی نا ممکن می پذیرد که به جنگ خاتمه دهد .می خواهد در عرصه ناممکن ها نیز پیروز باشد.

شرط او چیست؟انداختن یک تیر برای تعیین مرز های دو کشور .

در روزگار صلح و پیروزی، پهلوان از شمارش بیرون است . اما دوران شکست پهلوان ندارد .دروان شکست دوران نا پهلوانی است . واگر هم پهلوانی به میدان بیاید بدون شک از جنس و جنم دیگری است .

بیژن پهلوان دروه شکست است . آمده است تا با خون خود به تاریخ شهادت دهد که این مردم در برابر هیچ نیروی ستمگری میدان مبارزه را ترک نکرده اند و اجازه ندهد پسر رضا خان دروغی بزرگ را به تاریخ تحمیل کند که من پادشاهی بی مخالف بودم .و اخوان ادامه می دهد:

«آری اکنون شیر ایرانشهر

رستم دستان

در تک تاریک ژرف چاه پهناور

کشته هر سو بر کف و دیوار هایش نیزه و خنجر

چاه غدر ناجوانمردان

چاه پستان ،چاه بی دردان

چاه چونان ژرفی و پهناش ،بی شرمیش نا باور

 و غم انگیز و شگفت آور

آری اکنون تهمتن با رخش غیرتمند

در بن این چاه ،آبش زهر،شمشیر و سنان گم بود

پهلوان هفت خوان اکنون

طعمه دام و دهان خوان هشتم بود »

بیژن دستگیر شد و از همان ابتدا به زیر شکنجه برده شد و طبق اسناد ساواک تا ۲۹ روز حرفی نزد تا این که دیگران آمدند و حرف هایی زدند .

زندان ساواک نزدیکی های بسیاری با چاهی دارد که رستم درون آن گرفتار شده است .و در هر سویش شمشیر های زهر آکین روئیده است .

آيا اخوان می خواهد به بهانه چاه رستم زندان ساواک را ترسیم کند. برما معلوم نیست ،اما اگر تصمیم داشت چنین کند از این دقیق تر و شاعرانه تر ممکن نبود.

«و می اندیشد

بازهم آن غدر نامردانه چرکین

بازهم آن حیله دیرین

چاه سرپوشیده ،هوم،چه نفرت بار ،جنگ یعنی این»

بیژن با همان حیله دیرین و ناجوانمردانه و چرکین به دام ساواک افتاد . ساواک از مدت ها قبل ناصر آقایان را در گروه رزم آوران حزب توده به رهبری  عباس سورکی نفوذ داده بود و در جریان شکل گیری گروه جدید بود .و وقتی سازمان از مرحله تداک وارد فاز عملی شد سورکی از ناصر آقایان خواست سلاح ها را از جا سازی بیرون بیاورد و تحویل گروه دهد . ساواک تور خودرا پهن کرد و بیژن و سورکی هنگام گرفتن سلاح از ناصر آقایان دستگیر شدند .

« ومی اندیشد

که نبایستی بیندیشد

چشم ها را بست

و دگر تا مدتی چیزی نیندیشید

ناگهان انگار

بر لب چاه

سایه ای ،پر هیبت،محوسایه ای را دید

هوم،نبایستی بیندیشد

بس که زشت و نفرت انگیز است این تصویر

جنگ بود این،یا شکار آیا

میزبانی بود با تزویر»

لحظه لحظه روایت رستم در چاه در کنار رخش در خاطره ها بی شک و شبهه روایت بیژن در زندان ساواک نیز می تواند باشد .این احساس ،احساسی آشناست. برای تمامی کسانی که گرفتار دامی نجات نایافتنی شده اند .نکته ای که اخوان بدرستی آن را  می بیند ،خدعه و نیرنگی است که در طول تاریخ پهلوانان بسیاری  را به دامگه نابودی کشانده است .

شغاد آن نابرادر در هر دوره ای به نامی خوانده می شود،روزگاری ناصر آقایان است،روزگاری عباس شهریاری است. روزگاری دیگر امیر حسین فطانت است و روزگاری دیگر «خسرو خوبان».