دکتر مرتضی انواری :
در تاریخ سیاست خارجی ایالات متحده، دو رویکرد برجسته و متمایز همواره نقشی تعیینکننده داشتهاند: جمهوریخواهان، به ویژه در دوران ریاستجمهوری ریگان، همواره بر تمرکز قدرت به عنوان کلید دستیابی به صلح تأکید کردهاند. آنها معتقدند که با تقویت یک قدرت نظامی قوی در منطقهای استراتژیک مانند خاورمیانه، ثبات و نظم از طریق رهبری قاطع و تسلط حفظ میشود. این فلسفه که به نام «صلح از طریق قدرت» شناخته میشود و توسط ریگان مطرح شد، بر این فرض استوار است که وقتی یک کشور قوی در رأس باشد، دشمنان از به چالش کشیدن نظم موجود منصرف میشوند. این رویکرد به طور اساسی با دیدگاه دموکراتها متفاوت است. دموکراتها معمولاً به دنبال توازن قدرت هستند، یعنی توزیع قدرت میان چندین کشور در منطقه. آنها بر این باورند که پخش قدرت به گونهای که هیچ کشوری نتواند بر دیگران چیره شود، میتواند مانع از بروز جنگ و درگیری شود.
در دوران محمدرضا شاه پهلوی، ایران نقش کلیدی در این استراتژی ایفا کرد. تحت سیاست “دو ستون” که توسط دولت نیکسون به اجرا درآمد، ایران به عنوان ژاندارم منطقه خاورمیانه عمل میکرد و مسئولیت حفظ نظم و امنیت در منطقه را به عهده داشت. ایران با داشتن ارتش قدرتمند و موقعیت استراتژیک خود، به عنوان عامل اصلی تضمین ثبات در منطقه شناخته میشد. این رویکرد مورد حمایت دولتهای جمهوریخواه بود که ایران را به عنوان شریکی مطمئن برای مقابله با نفوذ شوروی و حفاظت از منابع نفتی غرب میدیدند. با این حال، با روی کار آمدن جیمی کارتر، تمرکز دموکراتها بر حقوق بشر و کاهش دخالتهای نظامی منجر به بازنگری در اتحاد آمریکا با رژیم شاه شد. این تغییر سیاست به تضعیف نقش ایران به عنوان قدرت نظامی برتر منطقه منجر شد. انقلاب اسلامی در سال ۱۳۵۷ نیز این روند را تسریع کرد و چشمانداز ژئوپلیتیکی خاورمیانه را به طور اساسی تغییر داد.
با وجود این که قدرت ایران پس از انقلاب کاهش یافت، خلا ایجاد شده توسط کشورهای دیگری مانند عربستان سعودی و عراق پر شد. با این حال، جمهوری اسلامی ایران هیچگاه از بلندپروازیهای نظامی خود صرفنظر نکرد. از طریق ایجاد و حمایت از نیروهای نیابتی مانند حزبالله در لبنان و شبهنظامیان شیعه در عراق، ایران همچنان به نفوذ خود در خاورمیانه ادامه داد و استراتژی جنگ نامتقارن را به عنوان راهی برای مقابله با برتری نظامی رقبای خود دنبال کرد.
با بازگشت جمهوریخواهان به قدرت در دهههای بعد، به ویژه در دوران ریاستجمهوری دونالد ترامپ، رویکردی متفاوت مجدداً مطرح شد. پیمان ابراهیم، که توسط دولت ترامپ منعقد شد، تغییری تاریخی در ژئوپلیتیک خاورمیانه ایجاد کرد. این توافقنامهها روابط میان اسرائیل و چندین کشور عربی از جمله امارات متحده عربی، بحرین و سودان را عادیسازی کرد. برای اولین بار، کشورهای عربی به طور رسمی موجودیت اسرائیل را پذیرفتند و آن را به عنوان شریکی معتبر در نظر گرفتند. این حرکت به عنوان پیروزی برای دکترین جمهوریخواهان در تمرکز قدرت در اطراف اسرائیل تلقی شد، که به آن اجازه میداد به عنوان ضامن اصلی امنیت در منطقه عمل کند و آمریکا نیز بتواند حضور نظامی خود را کاهش دهد. هدف این بود که ایالات متحده از دخالت مستقیم در درگیریهای خاورمیانه فاصله بگیرد و مسئولیت امنیت منطقه را به اسرائیل و شرکای عربی آن واگذار کند.
با این حال، ثبات نسبی ایجاد شده توسط این توافقها با حمله تروریستی حماس به اسرائیل در تاریخ ۷ اکتبر ۲۰۲۳ متزلزل شد. این حمله که منجر به تلفات و تخریبهای گستردهای شد، در زمانی اتفاق افتاد که مذاکرات برای عادیسازی روابط میان عربستان سعودی و اسرائیل در آستانه موفقیت بود. این رویداد نشان داد که، علیرغم پیشرفتهای دیپلماتیک، دشمنیهای عمیق و گروههای افراطی همچون حماس هنوز تهدیدی جدی برای صلح و ثبات به شمار میروند. تأثیرات این حادثه نه تنها در اسرائیل بلکه در جهان عرب نیز احساس شد، جایی که کشورهایی مانند عربستان سعودی که به تواناییهای نظامی اسرائیل اعتماد کرده بودند، اکنون باید در استراتژیهای امنیتی خود تجدیدنظر کنند.