محمود طوقی :
جدال سنت ومدرنیسم
باز خوانی غربزدگی
نوشته جلال آل احمد
بخش اول
در آمد
۱-کتاب غربزدگی به قلم جلال آلاحمد در مهر ۱۳۴۱ چاپ تهران قیمت ۳۵ ریال این کتاب حاوی ده مقاله است که در واقع گزارش جلال آل احمد است به «شورای فرهنگ ایران» که در آذر و دی ۱۳۴۰ برگزار شد
در این ده مقاله جلال به نقد اقتصاد و فرهنگ حاکم بر ایران می پردازد و ضمن بررسی غربزدگی به عنوان یک بیماری اجتماعی راه کارهایی را نشان می دهد.
۲-ما نقد نداشته ایم و از نداشتن آن خسارت های بسیار دیدهایم. و هنگامی در صدد نقد یک تفکر یا یک جریان سیاسی برآمده ایم که از قِبَل آن جریان و آن تفکر در ورطهای هولناک گرفتار آمده ایم و در آن ورطه به صرافت افتادیم که چرا اینجائیم و مسبب و مسببین آن چه کسانی هستند. نوعی نوشدار بعد از مرگ سهراب. و مگر جز این است که ما فرزندان آن پدران و آن پسرها هستیم.
که سهراب را پدر کشت و نوشدار در دست کیکاوس بماند تا سهراب در آغوش پدر جان داد. و وقتی نوشدارو رسید که سهراب دیگر در میان نبود.
اما باید دید چرا ما نقد نداشته ایم و امروزه روز هم نداریم.
۳-از مشروطه شروع کنیم که در واقع رنسانس فکری ماست و ما هرچه داریم ماترک آن روزگار است. از مشروطه که ما جرأت کردیم به چون و چرای اوضاع خود بپردازم. ما از همان ابتدا با دو نهاد تاریخی و قدرتمند روبه رو شدیم. نهاد سلطنت و نهاد سنت.
نهاد سلطنت از همان ابتدا تا انتها یا فره ایزدی را بر بالای سر داشت (از مادها تا ساسانیان) یا سایه الله را (از ساسانیان به بعد) و در هر دو دوره شاهان ایرانی خود را سایه خدا میدانستند. ظل الله ،اهورمزدا یا اللهاش فرقی نمی کند.
و دل شیر میخواست که کسی خود را با سایه خدا و یا آنکه فره ایزدی نگاهدار اوست درگیر کند و چند و چون کارهایش را وارسی کند.
نهاد دوم سنت بود. که اگر سلطنت سایه خدا بر روی زمین بود سنت به رهبری روحانیت آیت و نشانههای مستقیم و روشن ایزد بر روی زمین بود.
این دو نهاد از همان ابتدا اجازه ندادند تفکر انتقادی در جامعه شکل بگیرد. و نقاد اجتماع به هر طرف که نظر می کرد با چماق سرکوب حکومت یا چماق تکفیر سنت مواجه بود.
پس در پسله حرف زدیم زیر سبیل درکردیم و از کنار حوادث گذشتیم. این نخستین علت بود.
۴-علت دوم را باید در مطلق نگری ما جستوجو کرد. این مطلق نگری یک سویه نبود دوسویه بود، هم در حکومت و هم در جنبش روشنفکری که اپوزیسیون حکومت بود. از نظر حکومت، منتقد مخالف بود. مخالفی که چشم دیدن حکومت را که نماینده تام و تمام وطن و مذهب بود را نداشت. و چون مخالف بود دشمن هم بود. پس حرف او مناط اعتبار نبوداز نظر حکومت منتقد شر مطلق بود و کارش چه خوب و چه بد، بد بود.
در این سو اپوزیسیون بود. که شعارش این بود که هر که با حکومت نیست پس با اوست. و برّی از هرگونه نقد و بررسی و حکومت هم که شر مطلق بود و کرده ها و ناکرده هایش هم از جنس شر بود.
اپوزیسیون می پنداشت که هر سنگی که به دیوار شیشه ای حکومت بخورد از سوی هر کس با هر هدف و انگیزه ای انقلابی است و صلاح جبهة انقلاب در آن نیست که در درون خود به چون و چرا بپردازد.
و خسران عظیم از همین نگرش برخاست. خوب حکومت را ندید و بدش را دید و بی انصاف بود. و در جبهة خودی نیز از هرگونه نقد و بررسی تن زد تا روز واقعه فرا رسید.
۵- در فاصله سالهای ۵۷-۴۰ یعنی اوج دیکتاتوری شاه، نزدیک به هفده سال، فرصتی بود که از کف رفت و ما نتوانستیم در یک نقد جدی حکومت و خودمان را در کلیت اش بررسی کنیم در یک بررسی روشن و صریح نشان دهیم کجا حق با ماست و کجا حق با حکومت است.کجا مواضع حکومت مترقی است و کجا مواضع ما راست ارتجاعی است.
۶- جلال آل احمد و دکتر علی شریعتی به عنوان دو اندیشه ساز و تئوریپرداز در این سال ها توانستد با آراء و نظریات خود تأثیری جدی بر روح و روان بخش تحصیلکرده جامعه بگذارند. جنبش انقلابی چه به لحاظ نداشتن اندیشه انتقادی و چه به خاطر محضورات جبهة خودی و غیرخودی از بررسی اندیشه های این دو نظریه پرداز غافل ماند.
۷- و اما نکته آخر اینکه جلال در سال ۴۹ مُرد. اما جدال بین مدرنیسم و سنت که جلال یکی از نظریه پردازن این عرصه بود و در این جدال جانب سنت را گرفته بود همچنان باقی است پس بررسی نظریات او که بخشی از جدال سنت و مدرنیسم است جای بررسی و ضرورت بررسی دارد.
دیباچه نخست
استبداد و استبدادپذیر و فرهنگ استبدادی
نخستین سؤالی که در ابتدای این بحث مطرح میشود این است که فرهنگ سیاسی، ساخت سیاسی را به وجود میآورد و یا این که ساخت سیاسی فرهنگی سیاسی را به وجود می آورد به عبارت روشنتر این فرهنگ جامعه است که مستبد را میسازد و یا این مستبد است که فرهنگ استبداد را شکل میدهد.
مرغ و تخم مرغ
این سؤال درست همان سؤال مرغ و تخم مرغ معروف است. که اول مرغ بود یا تخم مرغ. و این همان جنگ تاریخی ایده آلیسم فلسفی و ماتریالیسم فلسفی است. عین یا ذهن ابژه یا سوژه کدام. کدام اول و کدام آخر است. کدام یک خالق دیگری است.
اگر بپذیریم که:
۱- انسان گوهری فراتاریخی ندارد.
۲- گوهر انسان مجموعة مناسبات اجتماعی و تاریخی است که در آن ها شکل گرفته است
به این نتیجه می رسیم که مناسبات اجتماعی به طور تاریخی تعیین کننده فهم انسان هستند پس در اولین گام می گوئیم که این ساخت قدرت است که فرهنگ سیاسی را به وجود می آورد. و به شکل دیالکتیکی فرهنگ سیاسی هم ساخت قدرت را تقویت می کند. پس ما فرهنگ استبدادپذیر نداریم. ساخت قدرت استبدادی، برای توجیه خود برای پذیرش خود برای جاودانه کردن خود روبنای مناسب خود را با ابزارهای خود که عمدتاً تاریخی اند به وجود می آورد.
برای بررسی ساخت قدرت به شکل استبدادی در ایران باید به زیرساخت های تاریخی جامعه رفت و دید چرا ساخت قدرت استبدادی بوده است.
به طور کلی در جوامع «آب ـ پایه» جوامعی که آب و سیستم آبیاری نقش کلیدی در زندگی مردم داشت. و احیاء مرمت و سرپا نگه داشتن این سیستم نیازمند یک قدرت بزرگ بود. ساخت قدرت شکل استبدادی به خود می گیرد. دسپوتیسم شرقی یا استبداد شرقی ریشه در همین «آب ـ پایه» بودن جوامعی نظیر ما دارد.
پس دست های آشکار و پنهان نظام حاکم بر آبیاری، نهادهای وابسته به آن به کار می افتد تا توجیه کند این سیستم را. مذهب نقش مهمی در این فرآیند داشته و دارد.
فره ایزدی حاصل توجیه تئوریک همین ساخت قدرت است. پس در طول تاریخ ما در کنار قدرت، مذهب را داریم. برای توجیه کردن و مشروعیت فراطبیعی دادن به آن.
فرهنگ آمریت و تبعیت
اگر بپذیریم که فرهنگ سیاسی همان نظام سیاسی است که در احساسات و ادراکات مردم درونی شده است. پس این نیرویی که سایه آن نیروهای فراطبیعی است و فره ایزدی دارد، صاحب جان و مال مردم است. او امر می کند و وظیفه مردم آن است که تبعیت کنند و این رابطه آمریت و تبعیت رابطه دوجانبه دارند. یکی، دیگری را تقویت میکند. و آن تقویت شده برعکس دیگر را تقویت می کند.
پس استبداد در پروسه خودش فرهنگ استبدادی را به وجود می آورد.
فرهنگ استبدادی
فرهنگ استبدادی دو وجه دارد:
۱-فرهنگ حاکمان یا مستبدین یا حکومتگران
۲-فرهنگ محکومان یا استبدادپذیران یا مردم.
رفته رفته در گروه حاکمان اصولی نهادینه می شود:
-او از سوی نیروهای فراطبیعی مأمور سرپرستی مردم شده است.
-نیرویی از سوی بالا او را نگاهداری می کند.
-چون او سایه و نماینده فراطبیعی است پس رابطه اش با مردم رابطه ای یک طرفه و آمرانه.
-آنچه که در حیطه اوست از آن اوست و او مجاز است به هر شکلی در آن دخل و تصرف کند.
نگاه کنیم به نامه های صدر اعظم ها وحکام ولایات به شاه، «جهان مطاع (یعنی جهان مطیع کسی باشد) ارواحناله فدای (تمامی ارواح و جان های مردم فدای شاه باشد» خاکپای همایونی و از این دست.
در طول سده ها و هزاره ها این فرهنگ جا میافتد و نهادینه می شود و در گروه حکومتگران این اصول اولیه به اصول مقدسی تبدیل می شود که جاودانی می نمایند.
فرهنگ استبدادپذیر
از آن سو فرهنگ استبدادپذیر شکل می گیرد. این فرهنگ از خانواده، مدرسه، مذهب شروع می شود و به جامعه می رسد.
در خانه به کودک آموزش داده می شود هرچه هست حتی جان او از آن پدر است پس مجاز است که هر کاری با او بکند. مذهب به او آموزش می دهد که جهان مُلک طلق خداست. پس هرکاری که در آن بکند عین عدل است و در جامعه یاد می دهند که شاه سایه خداست و جان و مال و هرچه در کشوراست است از اوست و او مجاز به هرکاری هست وحق چون و چرا در آن نیست.
دیباچه دوم: بررسی چند مقوله اساسی
برای بررسی مقولاتی مثل غربزدگی و خدمت و خیانت روشنفکران ما نیاز داریم پیشاپیش بدانیم، روشنفکر چیست و روشنفکرکیست. و کار یدی و کار فکری یعنی چه.
غرب چیست و غربزدگی یعنی چه. و در آخر برسیم به این مسأله که روشنفکر چه باید می کرد و اگر نکرد چرا. و آیا این کم کاری خیانت بوده است یا نه.
انسان موجودی است بالضروره اجتماعی،، هرچند بعضی بر این باورند که انسان موجودی است بالطبیعه اجتماعی. اما از همان زمانی که ازدرخت ها پایین آمد و یا بهقول اساطیر مذهبی هبوط صورت گرفت و از بهشت رانده شد. فهمید که به تنهایی قادر نیست بر مشکلات خود غلبه کند پس نخستین تجمع انسانی به وجود آمد (کلانهای اولیه) تجمعی که بر کار آگاهانه انسان استوار بود. نخستین تمایز جامعة انسانی با جامعة حیوانی که بر غرایز استوار بود.
پس برای گذران زندگی انسان نخستین ابزار را ساخت. ابزارهایی ذمخت و اولیه از چوب و سنگ، اما همین افزارها به انسان امکان داد تا از طبیعت بهرة بیشتر بگیرد در این کلانها یا جامعه های آغازین کار خصلتی گروهی و اجتماعی داشت. و همه به جز کودکان و بیماران و سالخوردگان کار می کردند.
اما انسان افزارساز بالضروره افزار خود را تکامل داد. چرا که به تجربه فهمید که ابزارهایش کارآیی لازم را چه برای شکار و چه برای میوه چینی و چه برای شکافتن زمین ندارد.
با تکامل ابزار تولید نخستین تقسیم کار در جامعه آغازین صورت گرفت مبنای این تقسیم بندی جنس بود و سن به همین خاطر ما به آن تقسیم کار طبیعی می گوییم.
سازمان جامعه با رشد نیروهای تولیدی رشد کرد کلان به طایفه تبدیل شد مناسبات اجتماعی در این اجتماعات مبتنی بود بر کار مشترک بر پایه استعداد افراد و بهره گیری مشترک. این جوامع را عده ای به نام جوامع سوسیالیستی آغازین نام نهاده اند. به خاطر آنکه مالکیت شخصی وجود ندارد. اختلاف طبقاتی وجود ندارد. هرکس به اندازه توانش در کار گروهی شرکت می کند و به اندازه نیازش از فرآورده ها برداشت می کند.
در زمان های بعد نیروهای تولیدی رشد بیشتری کردند (ابزار و آدم ها) و دومین تقسیم بندی اجتماعی به وجود آمد. قبایل به قبایل کشاورز و دامپرور تقسیم شدند. این نوع تقسیم بندی را تقسیم بندی تخصصی کار نام نهادند.
در مرحله بعدی تکامل نیروهای تولیدی کار صنعتی از کار کشاورزی و دامپروری جدا می شود (سومین تقسیم اجتماعی کار) و پابهپای آن پیشه وران حرفه ای به وجود آمدند.
تقسیم قبایل به دامپرور و کشاورز، مبادله دادوستد را وارد زندگی اجتماعی انسان می کند. قبایل تولیدات و فرآورده هایی مازاد بر نیاز داشتند. از سویی دیگر نیازهایی داشتند که خود قادر به تأمین آن نبودند. بلکه قبایل دیگر قادر به تأمین آن بودند تمامی این فعل و انفعالات (تقسیم اجتماعی کار، تخصصی شدن کار) که به معنای تکامل بیشتر نیروهای تولیدی بود باعث افزایش بازدهی کار شد. افزایش بازدهی در ادامه خود باعث انباشت فرآورده ها شد.
محصول اضافی باعث شد که قبایل و طوایف در میان خود تقسیماتی به وجود آوردند. خانواده حاصل این مرحله از رشد جوامع انسانی است.
با پیدایش خانواده، مالکیت از مالکیت مشترک قبیله به مالکیت خانواده بر وسایل تولید که عمدتاً زمین بودند تبدیل شد. و این یعنی شروع مالکیت خصوصی در زندگی بشر.
انسان کلان و طایفه و قبیله که یک انسان گله ای بود در خانواده که هویت مستقل اقتصادی پیدا کرده بود، هویت معین اقتصادی یافت . و «من» کلی به «من» خصوصی تبدیل شد.
چهار اتفاق مهم در زندگی بشر تکامل نیروهای تولیدی
افزایش بازدهی کار
پیدایش محصولات اضافی
شکل گیری مالکیت خصوصی
باعث شد که انسان اضافه بر نیاز خود محصولاتی تولید کند که دیگران هم از آن استفاده کنند.
در این دوران انسان جز غلبه بر طبیعت برای گذران زندگی خود درگیرودار جنگ با همسایگان خود نیز بود و در این جنگها یا شکست می خورد و یا پیروز می شد. اما از آن جایی که تنها می توانست شکم خود را سیر کند اسیران را یا می کشت و یا رها می کرد. اما تکامل نیروهای تولید به او این اجازه را داد که از اضافی محصول خود برای سیر کردن شکم اسیران استفاده کند و اسیران را به جای رها کردن یا کشتن در تولید استفاده کند. برده داری بدین گونه در زندگی بشر آغاز شد برده ها در ابتدا متعلق به طایفه یا قبیله بودند. اما با به وجود آمدن خانواده، به خانواده ها تعلق پیدا کردند. و پیدا بود که همة خانوادهها برده نداشتند. برده از آن خانواده هایی بود که توانسته بودند. در جنگها اسرایی به چنگ بیاورند.
بردگان جزئی از نیروهای تولیدی بودند. پس به تملک در می آمدند از این به بعد در جوامع اولیه عده ای برده، عده ای برده دار و عده ای نه این نه آن بودند (آزادگان).
خانواده های برده دار چه توسط کار خود چه کار بردگان بر ثروت خود افزودند. و جامعه رفته رفته قطب بندی شد. و به دو طبقه اصلی تقسیم شد. برده داران و بردگان.
این نخستین تقسیم اجتماعی جامعه است و شکل گیری طبقات از این مرحله از زندگی آدمی است. با بهره گیری از کار بردگان، بخش هایی از برده داران فرصت یافتند تا دست از کارهای یدی بکشند و وقت خود را صرف کارهای فکری کنند.
تقسیم جامعه بر کنندگان کار فکری و کار یدی از این مرحله آغاز شد و این چهارمین تقسیم بندی در کار اجتماعی بود:
۱-تقسیم طبیعی
۲-تقسیم تخصصی
۳-تقسیم صنعتی و غیرصنعتی
۴-تقسیم فکری و یدی
در دوره جدید کارکنان فکری را انتلکتوال مینامند.
این تقسیم بندی در دوره های دیگر (عصر فئودالیسم و سرمایه داری) در ابعاد گسترده تری ادامه یافت.
مارکسیست ها بر این باورند که از آنجایی که تقسیم کار به فکری و بدنی زائیده جامعة طبقاتی است (برده داری) با از بین رفتن طبقات در جامعة کمونیستی این تضاد و جدایی بین کار فکری و بدنی از بین خواهد رفت. رشد تکنولوژی به آنجا خواهد رسید که روباتها همة کارهای بدنی را انجام خواهند داد. و جامعه بدان حد پیچیده خواهد شد که هرکاری مستلزم دانش و تخصص وسیع خواهد بود.
لازم به توضیح است که کار مطلق فکری و کار مطلق یدی نداریم. چرا که هر کار یدی مستلزم بخشی از کار فکری است و هر کار فکری مستلزم فعالیت بدنی است. اما این تقسیمبندی به ما کمک می کند تا مسائل را آسانتر آنالیز کنیم.
کار یدی در طول فرماسیون های مختلف و برده داری، فئودالیسم، سرمایه داری، از آن طبقات فرودست بود برده ها، رعایا و کارگران و کار فکری مخصوص طبقات فرادست (برده داران و فئودالها و سرمایه داران).
ناگفته پیداست که جامعه محدود به این دو طبقه اصلی نمی شد. طبقۀ سومی در طول این فرماسیون ها بود که زحمتکشان شهر و روستا را شامل می شد مثل پیشه وران، دهقانان آزاد و زحمتکشان شهری و روستایی.
کار فکری در ابتدا که جوامع سازمانی ساده داشت و عرصه ای محدود را شامل می شد. اما با گسترش و پیچیده شدن سازمان اجتماعی کارکنان فکری تبدیل به بدنه اصلی این نظام ها شدند که چون ماشین بزرگ آن را اداره می کردند.
این پهنه گسترده رأس رهبری جامعه (شاه) شروع می شد و وزیر، وکیل، سناتور، فرماندهان نظامی، مستوفیان، مهندسان، پزشکان، معلمین، موسیقیدانان، نویسندگان، هنرمندان و روحانیون را در برمی گرفت.
این پهنه گسترده در دردون خود به خاطر کار مشخص هر دسته، به طبقات و گروه هایی تقسیم می شدند. تا بررسی ها آسانتر شود. و اگر وجه تمایزها در نظر گرفته نشود، در بررسی های اجتماعی دچار سردرگمی هایی خواهیم شد. که بسیاری شده اند.
بههررو اطلاق کارکنان فکری و بعد یکی گرفتن این کارکنان با مقوله روشنفکران یکی از مصادیق این سردرگمی ها است.
بدون هیچ توضیح روشن است که نقش و عملکرد و جایگاه شاه به عنوان رأس هرم طبقاتی یک جامعه سرمایه داری یا فئودالی یا برده داری، همان نقش و عملکرد و جایگاهی نیست که ثبات یک مرده شورخانه دارد. و همین طور نقش و عملکرد و جایگاه یک معلم و یک فرمانده نظامی. به طور کلی اطلاق کارکنان فکری به تمامی این مشاغل اجتماعی، اطلاقی است گنک، نارسا و گمراه کننده اما در تعاریف کلی و در بررسی پروسه های ماکروی جامعه شناسی شدنی است.
در میان کارکنان فکری جامعه، یک بخش از آن اهمیت ویژه ای دارد و آن بخش سیاسی آن است و مراد از روشنفکر، این بخش از کارکنان فکری است. نه تمامی بخش های آن که هرکدام بنا به جایگاه و نقش و کارکرد خود جزء یک کاتگوری معینی هستند مثل روحانیون، نظامیان، مهندسین، پزشکان، تکنوکراتها و بورکراتها و الخ.
و از آن جا که سیاست یک امر طبقاتی است یعنی هر طبقه ای برای خود اگر و مگرهایی دارد تا به قدرت برسد و جامعه را با آن اگر و مگرهایش اداره کنند.
پس این کارکنان سیاسی که ما به آن روشنفکران سیاسی می گوییم. کارکنان فکری یک طبقة خاص اند. پس اطلاق کلی کارکنان سیاسی جامعه نیز چون اطلاق کلی کارکنان فکری اطلاقی گنگ و گمراه کننده است. پس باید در این طبقه بندی به سراغ طبقه بندی دقیق تری برویم و کارکنان سیاسی جامعه را به کارکنان سیاسی بورژوازی، خرده بورژوازی و پرولتری مثلاً در جامعه سرمایه داری تقسیم کنیم. و از اطلاق کلی روشنفکر به کارکنان سیاسی به اطلاق مشخص روشنفکران بورژوازی، خرده بورژوازی و پرولتری برسیم.
در بررسیهای بعدی خواهیم دید که تفکیک نکردن این بررسی ها و به کار بردن اطلاق های کلی باعث چه گمراهی هایی می شود. برای نمونه جلال آل احمد در غربزدگی و خدمت و خیانت روشنفکران که ابتدا جامعه را به دو دسته تقسیم می کند. آنهایی که کار فکری می کنند و آن هایی که کار یدی می کنند.
و بعد تمامی کنندگان کار فکری با مقوله روشنفکر نامگذاری می شوند. و این روشنفکر کلی مورد عتاب و خطاب قرار می گیرد. که به آن خواهیم رسید.
مدخل
ابتدا ببینیم تعریف آل احمد از غرب، شرق و غربزدگی چیست و برسیم به علل عقب افتادگی ما از آنجا همراه با آل احمد بررسی کنیم راستی ها و ناراستی های نظریات او را.
غربزدگی چیست
«غربزدگی همچون و بازده گی است. دست کم چیزی است در حدود سن زدگی است دیده اید که چگونه از درون می پوساند به هر صورت سخن از یک بیماری است.»
غرب کجاست
«به جای غرب بگذاریم اروپا و تا حدودی امریکای شمالی یا بگذاریم ممالک مترقی یا مملک رشد کرده و یا صنعتی یا همة ممالکی که به کمک ماشین قادرند مواد خام را به صورت کالا به بازار عرضه کنند.»
شرق کجاست
«آسیا، افریقا یا ممالک عقب مانده یا در حال رشد یا ممالک غیرصنعتی یا مجموعه ممالکی که مصرف کننده مصنوعات غرب اند.»
ویژگیهای غربزدگی
۱«-به خدمت ماشین درآمدن
۲-مصرف کننده ماشین بودن نه سازنده آن
۳-آشنا نبودن به علوم جدید و تکنولوژی و به کار بردن ماشین»
علل غربزدگی
۱-«گریز از مرکز و فرار از هند مادر
۲- هجوم مدام قبایل بیابانگرد
۳- انقلاب صنعتی در اروپا و خواب ماندن ما»
علل عقب ماندگی
۱-«انقلاب صنعتی در اروپا و نیاز به بازار برای به دست آوردن مواد خام و فروش مصنوعات
۲- یافتن راه های جدید و راه های آبی برای تجارت و حذف راه هایی که از ایران می گذشت و حذف ایران از چرخة اقتصاد جهان.
۳- فرو رفتن ما در پیله تصوف صفوی
۴- حمله مغول و تیمور به تحریک اروپاییان به ایران و جهان اسلام
۵- تأسیس حکومت صفوی در پشت جبهة امپراتوری عثمانی به تحریک اروپائیان.
زن اوزن حسن دختر کالوژان و خواهر داوید آخرین امپراتور طرابوزان بود. نام وی دسپینا کاترینا بود. از این زن اوزن حسن یک پسر و سه دختر یافت. که یکی از آنها به عقد سلطان حیدر درآمد به نام مارتا. مارتا مادرشاه اسماعیل صفوی بود.
۶- جنگهای بی حاصل ایران و عثمانی و تضعیف کلیت اسلامی.
۷-سازش روحانیت با حکام وقت»
چه باید می کردیم
از زبان آل احمد بشنویم.
۱-«روحانیت ما فراموش کرد که در تن حکام وقت عمله ظلم فرو رفته اند. از آن وقت که میرداماد و مجلسی دست کم به سکوت رضایت آمیز خود به عنوان دست مریزادی به تبلیغ تشیع به خدمت دربار صفوی درآمدند. از آن زمان است که ما سواران بر مرکب کلیت اسلام ــ بدل شدیم به حافظان قبور به ریزه خواران خوان مظلومیت شهدا. ما درست از آن روز که امکان شهادت را رها کردیم و تنها به بزرگداشت شهیدان قناعت ورزیدیم دربان گورستان ها از آب درآمدیم.
۲-«شاید راست باشد که اگر عثمانیان پیروز می شدند یا اگر صفویان در گریز لوای تشیع ساز جداگانه ای نمی نواختند ما اکنون ولایتی از ولایت خلافت عثمانی بودیم. ولی مگر نه این است که از ولایات دست نشانده غربیم. و باز مگر نه این است که از ابتدای نهضت اسلام تا شش هفت قرن ما همین صورت را داشتیم و در حالی که ظاهراً ولایتی از ولایات خلافت بغداد بودیم. در لباس همان جزیی از کل بودن چه کلی از عالم اسلام را به دوش می کشیدیم.»
طرح درست مسئله
معروف است که می گویند سئوال درست نیمی از جواب را در خود دارد. پس باید ابتدا جدا از بحث های خیابانی و ژورنالیستی به سبک و سیاق جلال که گریز می زند به همه جا و هیچ جا تا احساسات رمانتیک خواننده را جلب کند ببینیم سئوال درست چیست و بعد در پی جواب درست مسأله باشیم. «چرا غرب غرب شد و ما نشدیم»؟
ما تا قرن ۱۲-۱۱ میلادی با غرب فاصله چندانی نداریم. اما از آن دوران به بعد غرب به یکباره از ما پیشی گرفت. این پیشی گرفتن سه عامل مهم داشت:
۱-انباشت سرمایه و شکل گیری بازار ملی و بورژوازی ملی
۲-انقلاب صنعتی
۳-انقلاب فرهنگی
اما ببینیم در شرق که ما باشیم چه اتفاقی افتاد:
شکل نگرفتن پروسه انباشت
اگر بخواهیم فهرست کنیم عواملی را که پروسه انباشت سرمایه را در ایران از بین برد به چنین نتایجی می رسیم:
۱-هجوم اعراب
۲-جنگهای استقلال از قیام بابک گرفته تا شکل گیری نخستین حکومت های ایرانی
۳-هجوم مغول (چنگیز و تیمور)
۴-جنگ های داخلی
۵-جنگ های خارجی (از جنگهای صفویه با عثمانی گرفته تا جنگهای نادر و قاجار)
در این جنگ ها و هجوم ها و اشغال ها ما با مصائب زیر روبه روئیم:
۱-ویران شدن شهرهای بزرگ و آباد
۲-از بین رفتن جمعیت (به عنوان بخشی از نیروی تولیدی و سرمایه ملی) در حمله مغول فقط نیشابور با ۷۰۰ هزار سکنه از بین رفت.
۳-از بین رفتن مزارع، راه ها، قنوات و کارگاه های دستی
۴-از بین رفتن نیروهای متخصص چه به شکل کشته شدن در جنگ ها و ویرانی شهرها و چه به اسارت رفتن آن ها
۵-غارت اموال و ثروت های مردم و انتقال آن به پایتخت نیروهای فاتح (بغداد و مغولستان)
۶-فقر و فاقه مردم در نتیجه مالیات های روزافزون برای جنگ ها و لشکرکشی ها
۷-از بین رفتن سیستم آبیاری و افت تولید
۸-و باو طاعون و خشکسالی های بزرگ
و در یک کلام سرمایه، ابزار تولید و عوامل تولیدی در این چند قرن چندان آسیب دید که در دوران صفوی که زمان شکل گیری بازار ملی و بورژوازی ملی ماست، این پروسه ابتر ماند.
به تبع شکل نگرفتن پروسه انباشت و شکل نگرفتن بورژوازی در صنعت نیز تحول پیدا نمی شود. ساخت مرده فئودالیسم نیازی به اختراع ماشین بخار و ماشین پارچه بافی نداشت در صنعت و در ساخت و زیربنای جامعه که اقتصاد بود تحولی صورت نگرفت. پیش قراولانی هم به وجود نیامد تا به ضرورت رنسانس برسند. و ما در اوج رشد اقتصادی ـ اجتماعی عصر صفوی، ولتر و روسو و منتسکیو داشته باشیم.
متفکرین و پیشقراولان فکری ما در آن دوران میرداماد و مجلسی اند. که بیشتر در حوزه دین قدم می زدند.
عقب افتادگی ما ارتباطی به «خواب رفتن در زیر سپرهایی ندارد که از ترس عثمانی به سر خود کشیده بودیم». آن ترس و سپرها هم مزید بر علت شدند.
اما برسیم به این ادعای جلال که اگر روحانیت با صفویه سازش نکرده بود و امکان شهادت را رها نکرده بودیم. حالا وضع مان به شکل دیگری بود یعنی چه.؟
بگذریم از این تفکر آنارشیستی خرده بورژوازی که شهادت طلبی راه فلاح و نجات ماست. ما چه آسیب هایی خوردیم و به هیچ فلاحی هم نرسیدیم که نمی رسیدیم. و قرار هم نبود و نخواهد بود شهادت راه رسیدن به صنعت و تکنولوژی و پیشرفت باشد.
اما مگر سازش روحانیت صفوی با سلاطین صفوی اتفاقی بود. هم سویی منافع در کار بود فئودال های بزرگ صفوی با رهبران مذهبی شیعه هر کدام مکمل دیگری بودند به قول جلال یکی صاحب امر بود (شمشیر) و دیگری صاحب کلام بود (ایدئولوژی).
و اصلاً کدام سازش. پدران شاه اسماعیل خود پیران خانقاه بودند. رهبران شعبه ای دیگر از مذهب. گیرم که مادر اسماعیل یک فرنگی بود. و پدرش سنی مذهب. جنگ فئودال ها با هم بود حالا سپرهای ایدئولوژیک با هم فرق داشت در آن سوی مرز تسنن بود و اینور تشیع.
گیرم که مجلسی و دیگر رهبران مذهب با صفویه به سازش نمی رسیدند. و یکی داماد دیگری نمی شد گویا مجلسی دخترش را با شاه صهماسب داده بود و یا برعکس. گیرم که درب شهادت همچنان باز بود که چه بشود. حاصل این دو انباشت سرمایه بود.؟ انقلاب صنعتی بود یا انقلاب فرهنگی.؟
اگر غرب غرب شد از فئودالیسم کند به دنیای جدید رسید. استبداد را در هم کوبید و سرشاه را به زیر گیوتین برد. مذهب را به کلیسا راند و با دنیوی کردن زندگی، دین را به نگهبانی از جهان آخرت واداشت و قوانین مدنی را حاکم بر امور دنیوی کرد و با باز گذاشتن دست مخترعین و مکتشفین خدا را به مرخصی فرستاد (در مورد هایزنبرگ گفته می شد که خدا را به مرخصی فرستاد) و زمین و آسمان و دریا را به حیات خلوت آدمی تبدیل کرد تا هرچه خواهد با آن بکند که ملک طلق اوست نه ملک طلق خدا.
یک فرضی دیگر: خلافت عثمانی
جلال بر این باور است که اگر خلافت عثمانی منقرض نمی شد. و اگر حکومت تشییع صفوی که یک تشییع مصنوعی بود از مادر مسیحی شاه اسماعیل گرفته تا پدران سنی مذهب اش به وجود می آمد و امروز ما یک ولایت از ولایات عثمانی بودیم. اکنون امپراتوری بزرگ اسلام چه ها که نبود.
چرا آل احمد اصرار دارد مقولات طبقاتی را ایدئولوژیک ببیند. مگر خلفای عثمانی چه بودند. مشتی فئودال آدمکش. چه در امالقرای آن که استانبول بود و چه در کشورهای زیر جمع اش که عراق و عربستان و اردن بود.
یک فئودالیسم مذهبی چه داشت به جهان بدهد. و بهره ما در آن ارتجاع و عقب افتادگی چه بود ،ولایتی از ولایات آن ام القرای قرار بود باشیم.
مگر سید جمال الدین اسدآبادی تمامی توش و توان خود را برای حفظ آن امپراتوری بهکار نبود اما چرا راه به جایی نبرد. گیرم هم که می برد. آدمکشان ترک قرار بود چه به ما و جهان بدهند. مگر سلطان عبدالحمید به سیدجمال چه داد که برای احیاء خلافت جهانی او تلاشها کرد. یک مرگ ناگوار و سمی کشنده در گلو.