
از دکتر ن. واحدی
به دلیل بیماری طولانی انتشار این مقاله به تأخیر افتاد
درآمد :
یادم میآید در تمام دوران پهلوی که میبایستی آن دوره را با تمام اشتباهاتش دوران بازسازی ایران پس از صفویه دانست، در مدارس نوینی که “رضاشاه بیسواد” نه فقط برای معدودی پرمدعا، با لقب “الدوله”، بلکه برای “باسواد شدن عامه“، یعنی نود و نه در صد ایرانیانی که رعیت نام داشتند، به وجود آورد، نوشتن انشاء درباره “علم بهتر است یا ثروت” یک نوع سنت فرهنگی شده بود.
این که ثروت به واقع رسانهﻯ قدرت است، قدرتی که نه تنها به صورت پادشاه، شاهزاده حکایت هزاران ساله دارد، بلکه شکل دیگری از آن همانا ارباب با محتوای مالک زمین، ده و رمه و رعیت، و کلام (باور مذهبی) در ایران تاریخ دارد و نمیتواند بر احدی پوشیده باشد. اما تعجب در واژه علم! است. در روزگار رضا شاه زبان فارسی میرفت تا خودسازی، خودآرائی و خویشتن را پاکیزه از واژههای بیگانه بکند؛ به ویژه در سوی چنین مقصودی کسانی هم پیدا شده بودند که به بافت آن توجه خاصّی داشتند. درست به این دلیل نمیتوان پذیرفت که درآن زمانه اهل کتاب و بزرگان این سرزمین به واژهﻯ آخوند به معنی عالم و با سواد و لفظ امام به معنی پیشوا یا رهبر آگاهی نداشتند.
از این رو بایستی پذیرفت درآن روزگار لفظ “علم” الزامأ دانش مثبت را در “ذهن” بازتاب نمیداد. به ویژه در ایران این دوگانگی تاریخی در دوران پهلوی با القاب خاصی چون علما و دانشمندان (یا حکما) تا اندازهای برطرف شد.علما صرفأ به متخصصین رشته الهیات و دانشمندان یا حکما به متخصصین علوم تجربی میگفتند.
اما متأسفانه در طول تاریخ چهارده قرن اخیر بربالای سرهردانشمند ایرانی، اگر براساس اصول دین و شریعت سخن نمیگفت، شمشیر داموکلس Damokles یعنی اتهام “کافر” آویزان بوده است. اشعار ناصرخسرو شاهد این ادعا هستند.
گر بیابند ز تقلید حصاری به جهالت از تن خویش و سر این حکما گرد برآرند
شاه حبش چون تو بود گر کند شمشیر از صبح و سنان از شهاب
به این شکل معلوم میشود، آنچه برای دانشآموزان اهمیت داشت و دارد نه رابطه میان علم و ثروت؛ بلکه ارتباط علم و قدرت است. بیتوجهی به این ارتباط، به هنگام انقلاب اسلامی سال پنجاه و هفت به ملّت ایران سخت صدمه زده است. زیرا هنگامیکه جوانان کشور شعار: “حزب میخوای حزبالله، رهبر میخوای روحالله”را سرمیدادند هیچیک ازآنان به واقع معنی این شعار را نمیدانست. ناصرخسرو در جای دیگری میسراید:
آنکه بیش از دگران بود به شمشیر و به علم وانکه بگزید و وصی کرد نبی بر سر ماش
او با این سخن علم و قدرت را زوجی ناگسستنی ازهم میشمارد. بیانی که توانائی و دانائی مشاهیر دوران رنسانس ایران را (قرن نهم تا پانزدهم میلادی) به خوبی آشکار میسازد. اما متأسفانه این زوج بختی نداشته است تا درمیان ایرانیان مورد بحث و گفتوگو قرار بگیرد. بحثی که از آن میتوان علل اساسی سرگشتگی کنونی ایرانیان را استنتاج کرد(منطق). این مقاله سعی دارد نه تنها ضرورت چنین استنتاجی را که خودبه خود کمبودها را نیز نشان میدهد، بنمایاند، بلکه راه عبور از وضعیت استبداد مذهبی کنونی را به دنیائی انسانی و عاری از زور و امتیاز ترسیم کند
تشابهات یکی از روشهای شناختن => رنسانس ایران
یادم میآید در روزگار انقلاب هنگامی که مردم، میلیونها نفری، برای اعتراض به خیابانها میآمدند، آنجا که سربازان برای حفظ امنیت شهر با تفنگ ایستاده بودند، دختران انقلابی معترض بر لوله تفنگ آنان گل میخک میگذاشتند. این کار پرمعنا، انعکاس اندیشهﻯ درست و برآمده از خوی مهربانی و صلحجوئی بود. اما در سال انقلاب هنگامیکه در آتشسوزی سینما رکس آبادان چون کورهﻯ آدم سوزی بیش از هشتصد نفر زنده زنده جان سپردند؛ همان دختران گل میخک به دست یک قطره اشگ هم برای این هموطنان خویش نریختند.
اما اگر مهر و صلحدوستی پایه و اساس تفکری درست و منطقی است، دیگر کسی نباید فکر آدمسوزی را درست بداند. چه به همان اندازه که آتش دست را میسوزاند و دست سوخته دیگر دانسته به آن دست نمی زند، دشمنی، کینه و کار خصمانه به انتقام، جنگ و نسل کُشی خواهد انجامید. از این رو افکار جنگ طلبانه نادرست و مردودند.
چنین تشابهاتی خود روشی برای شناختن است که در شرق ایران، پس از حمله تازیان، همه جا و در هر شعر، قصیده و نوشتهای یک دنیا زیبائی همراه با تأملی حیرتانگیز و دانشی افسونشکن به جای میگذاشت. معمای تشابه و استعاره در ژرفای طبیعت نهادینه شده است(در فیزیک با این اصل عبور از فیزیک کلاسیک به فیزیک کوآنتائی). به این دلیل در مغز انسان نیز این معما جای ویژهای برای خود دارد که به آن (Association Cortex) گویند. درست بر این پایه نیز درایران (قرن سوّم هجری) علم (ریاضی، شیمی، پزشکی و ستاره شناسی)، شعر و ادب به شدّت رونق گرفت، رونقی که با احیای زبان فارسی به وسیله فردوسی دوران رنسانس را دو قرن پیش از رنسانس فرنگی به وجود آورد که تا اواخر قرن پانزدهم میلادی همراه پیشرفتی همه جانبه(با استفاده از اشکال مختلف شناخت مانند : حواس، تأمل، اخلاق، گفتوگو یا دیسکورس)، به ویژه در شرق ایران (هرات، سمرقند، بخارا، گرگان، خراسان و شیراز و ری، همه دور از مرکز قدرت اسلامی) ادامه یافت.
چرا در ایران رنسانس به انسانگرائی و روشنگری منجر نشد و عوارض آن
معذالک این رنسانس نتوانست درچنبره اقتدارعهد شولاستیک، مشائی، به انسانگرائی و با آن روشنگری دست یابد. در صورتیکه کشورهای غربی با مدد پیشرفتهای علمی و فنی خود و به همراه رفرم (اصلاح) کلیسا با ورود به دوران رنسانس (قرن شانزدهم) به این مهّم دست یافتند.
درایران قرن شانزدهم به دلیل حمله مغول و سقوط خلفای عباسی گونهای خلاء قدرت در آسیای صغیر به وجود آمده بود. به خصوص که فرقه اسماعیلیه و فاطمیه که از مخالفان سرسخت خلفای عباسی بودند نیز دیگر وجود نداشتند. از این وضعیت شاه اسماعیل صفوی استفاده کرد و تمام بخشهای مختلف ایران را به زیر یک پرچم درآورد.
این پیروزی و تحلیل آن اهمیت زیادی در درک دشواری بزرگ امروزی ایران دارد. گرچه کسانی (خواه ایرانی و خواه اروپائی) این اتفاق تاریخی را به اشکال مختلف بررسی و تفسیر و منتشر ساختهاند، اما در زاویه دید آنها حتی اگرهرمنیوتیک هم باشد، مسئلهﻯ سوبژکت، ذهن، و دانش و رابطه آن با قدرت درعصر”رنه دکارت” بیرون مانده است. سخنرانی دکترهوشنگ نهاوندی درلندن، یکی ازصاحب منصبان و متفکرین برجسته و بزرگ دوران پهلوی با شعر :
باری چو فسانه میشوی ای مرد افسانه نیک شو نه افسانه بد
شروع میشود. شعری که مشروط بودن سخن وی را بازتاب میدهد. گرچه این سخنان دارای نکات درست و ارزنده در مورد شاه عباس کبیراست، اما شاید به سبب سیاسی نکردن مطلب(خواست انجمن هنروادب ایران در لندن در هفتمین دور خود)، ایشان به گوشههای اساسی دوران صفویه که راه خردگرائی را در ایران برای همیشه مسدود ساخت نپرداخته باشند.
پیروزی قزلباش درایران که مجموعهای از ایلهای باختری فلات ایران بودند برآمده از دانائی، گفتوگو و ترکیب دانسته و به موقع منافع تقریبأ همه ایلهاست. زیرا ایلهای قزلباش، هرکدام از قومی دیگر، دو خصوصیت مشترک یکی مسلمانی و دیگری صوفیگرائی داشتند. به ویژه صوفیگری شبه فیثاغورثی که به آنها نظم محکمی از بالا به پائین ، یک هیرارشی، میداد. نظمی که در رأس آن مرشد، خان، قرار داشت. مرشدی که براساس سلسله مراتب دقیقی بر ایل مسلط و از نظر عاطفی اعضای ایل همه مرید وی بودند. البته مسلمانی(به ویژه فرقههای معیّنی چون اسماعیلیه و شیعهگری)، با اصول و دستورات خود نیز به گونهﻯ دیگری اعضای ایل را بندهﻯ خدا میکرد.
اما این دو خصلت (مریدی خان و بندگی خدا) که حاصل دستگاه خراطی تصّوف و تدّیناست، از اعضای ایل نه یک فرد خودمختار بلکه آدمهای کوکی میساخت. آدمهائی که ارادهای جز ارادهﻯ مرشد و خواستی جز درخدا تحلیل رفتن نداشتند.
پس آگاهی به تصّوف با آداب ویژه خود و باور به مسلمانی با همه جهانبینی و جماعت خواهیاش ایل را به صورت یک جمع ناگسستنی از هم، یک واحد، یک جان نمود. جانی که حرکتش قاطعانه در جهت حفظ یکپارچگی ایل از یکسو و اشاعه تصّوف و اسلام از سوی دیگر خودسازماندهی میشد.
این ساختار دانا به خود با تکیه به مردان سلحشوری چون قزلباش و گفتوگو با همهﻯ ایلهای بزرگ ایران از موضع خودآگاهی، راز موفقیت شاه اسماعیل صفوی شد. تا جائیکه به دلیل موفقیتهای پیدرپی وی همهﻯ مردم او را نه تنها مرشد بلکه نظرکرده خدا پنداشتند. البته برای حفط این یکپارچگی در برابر قدرتهائی چون عثمانی، روسیه و ازبکان وجود یک تفاوت میتواند کارآ باشد.
اما اعلام مذهب شیعه به صورت یک مذهب رسمی (آنهم به زور شمشیر) یک نادانی بیش نبود. زیرا رابطه هر کشوری با ایران به صورت یک شرط جانبی وارد معادلات سیاسی میگردد. درحالی که مسئله یکپارچگی کشور وابسته به شرایط اولیه یعنی شرایط درونی مملکت است. شرایطی که امروز قانون اساسی نام دارد. آنچه که تخطی از آن مملکت را تکه تکه و یا به استبداد و خودسری فردی و یا گروهی میکشاند.
متأسفانه تعیین مذهب رسمی که میبایستی نقش اتحاد، یا انتگراسیون اقوام را نیزبازی بکند دارای دوعیب بزرگ بود.
- هرمذهب رسمی جامعه را به دو بخش خودی و غیر خودی تقسیم میکند. غیرخودیها راندهشدگان، یعنی حاشیهنشیناند. آنها که به حساب نمیآیند. از اینرو این تقسیمبندی در ایران سد راه انسانگرائی شد. زیرا انسانیت خودی و غیر خودی نمیشناسد. کمبود انسانیت نه تنها در تمام پادشاهان صفوی به ویژه در شاه صفی مشاهده میشود، بلکه تا به امروز نیز بختکی شده است که شکستن طلسم آن تنها با دگرگونی مقتضیات جامعه ممکن میگردد.
- مذهب شیعه ازآغازعدل الهی را به عنوان یک اصل مطرح کرد و به این شکل فرهنگ مهر و داد ایران باستان را از دور گردش اجتماعی خارج ساخت. مهر و داد درایران باستان سریشم وحدت اقوام ایرانی بود. درست اینجا به آنهائی که ناسیونالیسم را سریشم وحدت همه گروهها میدانند باید هشدار داد. هر ناسیونالیسمی به گونهای برتری طلبی است. در صورتی که فرهنگ مهر و داد ایران به راستی خود به طور ذاتی و نه مصنوعی کشش و چسبندگی اتحّاد را دارد.
اما یکی از گرفتاریهای دیگر دوران رنسانس ایران یدک کشیدن مکتب شولاستیک است که تا کنون بر دوش ضعیف ایرانیان سنگینی میکند. این مکتب علم را در خدمت دین قرار میدهد و با آن هر گونه تردید به باوری را در نطفه خفه میکند. درست به این دلیل علم در ایران بعد از صفویه نتوانست پا بگیرد. امروز نیز نه کسی میداند علم چیست؟ و نه کسی درباره آن چیزی نوشته است. اما دانشمندانِ صوری و کسانی که در دانشگاههای امریکا اتاقکی دارند و با آن سخن خود را حجت میشمارند زیادند. اینها همه عارضهﻯ نبود هرگونه گفتوگو از جمله گفتوگوئی انتقادی است. درست این عیب به همراه فشار حاشیهنشینی نگذاشت فرهنگ مهر و داد دوران باستان با قلم مدرنیته نوشته شود. مدرنیتهای که با تفکر “رنه دکارت” (انتقاد رادیکال) زلزلهوار گونهﻯ برخورد انسان با طبیعت و خود و جامعه را (گفتوگو) دگرگون ساخت. این دگرگونی را کوتاه در آئینه روزگار خود بازتاب میدهیم و معایب و دشواریهای جامعه خودمان را درآن نظاره میکنیم.
ارائه واقعیتها با مقایسه اندیشههائی که دنیا را دگرگون ساختند
مسئله شناخت و دانائی اساسیترین نیاز هرموجود زنده است. شناخت به پروسه یا فرآیندی گویند که با آن در ذهن (سوبژکت) چیز معّینی (مورد توجه) به نام عین (اوبژکت) به وسیلهﻯ یک ناقل یا رسانه تظاهر پیدا میکند و درک میشود. بنابراین شرط شناخت درست وجود ذهنی پاک (بدون پیشداوری)، عینی باخود اینهمانی و رسانه ای کامل (عین را مخدوش نکند) است.
الف : ذهن
اما از اوایل قرن نوزدهم میلادی، با توجه به بررسیهای علمی و مشاهدات اجتماعی معلوم شد این ذهن هیچگاه خالی از پیشداوری نیست. ازاینرو به شناختها و داوریهای چنین ذهنی، دربرخورد با طبیعت و جامعه، نمیتوان اطمینان داشت.
درراه رفع این عدم اطمینان، “رنه دکارت“[1] به وجود خودش تردید کرد تا به جای شناختی ذهنی بتواند شناختی عقلانی را بنشاند. جالب اینجاست که تحّولات بعدی علمی و اجتماعی در دنیا همه انعکاسی از فریاد دکارت„Cogito, ergo sum“ بودند. چه این فریاد : “من فکر میکنم پس من هستم” برآمده از استنتاجی منطقی است که به راستی از یکسو اطمینانی غیرقابل انکار به وجود خود و از سوی دیگر اساس هر شناخت و آگاهیهای بعدی میشود.
آشکار است چنین فریادی، نه فریاد من بلکه فریاد یک نهاد است. نهاد فکر و شناختی مطمئن، نهادی مستقل از هر تن، نهادی که هیچ “من” معّینی را در جهان شامل نمیشود. آنچه که “جان پاک[2]” ، “عقل“، راشیو نام دارد.
این گونه فکر هدفی جز مهار طبیعت و تن ندارد، تنی که خود جزئی از طبیعت است. چنین فکری در فلاسفهای چون کانت، فیشته و هگل نیز مشاهده میشود. اینان نیز “من”، “ناظر” یا “سوبژکت” را در کانون اندیشه خود قرار میدهند که همان “من” دکارت، یعنی جان بی تنphysisاست .
ازاینجا معلوم میشود تنها “من” یا “ناظری” که خود مختار و آزاد ازهر قیدی باشد، میتواند نقطه آغاز هر تجربه و سرچشمه هر شناخت و آگاهی بشود. چنین تعریفی به درستی لزوم دوران روشنگری را به راستی برای تحقق چنین ناظری روشن میکند. آنچه امانوئل کانت در نوشته خود، به صراحت بیان میدارد.
به این شکل میان “من” ایرانی که به واقع فرمانبردار دین، ارباب و مرشد است و “من” غربی از قرن شانزدهم میلادی به بعد جدائی افتاده است. در حال حاضرعواقب این جدائی قابل پیش بینی(با اقتدار مشائی و بیارادگی دینی – تصوّف در ایران) برای مردم در درون کشور بسیار خطرناک شده است.
ب : عین
معمولأ شناختن به چند گونه صورت میگیرد : به وسیله حواس، به وسیله تأمل و از راه شهودی Intuition.
شناخت به وسیله تأمل و شهودی بدون مفاهیم ممکن نیست. هر قومی با زبان ویژه خودش، زبانی که روزانه به کار میبرد، میاندیشد و مشاهده میکند و دلیل و برهان میآورد (کانت : مشاهده بدون مفهوم کور و اندیشه بدون مفهوم خالی است). در صورتیکه شناخت به وسیله حواس میتواند بدون مفاهیم نیز صورت بگیرد. مثلأ هرکودکی پیش از این که زبان باز کند همه رنگها را میشناسد. قرمز را از سبز تشخیص میدهد بدون این که نام آنها را بداند.
از سوی دیگر آن چیزی که در برابر ذهن قرار دارد(یک گربه)، دارای وجود است. اما ذهن برداشت یا تصورّی که از آن در خود میسازد حقیقتأ متعّلق به خودش میباشد(به عین ربطی غیرمستقیم دارد). احیاناً او آن را با واژهای از زبان روزمره (گربه) نیزعلامتگذاری میکند. البته این برداشت را ذهن ضبط میکند تا دوباره آن را در برخوردهای بعدی به کار ببرد. پس این برداشت را کسی از قبل مشخص نکرده است. از این رو هیچ درک درستی از آنچه بیرون از ذهن است وجود ندارد. درکی که بنابر خصوصیات آن چیز بیرون از ذهن Eidos (شکل و شمایل) ایجاد شده باشد و ذهن بتواند آن را پیدا بکند. برای مثال :
هنگامیکه از خانه سخن به میان بیآید برداشت من از خانه دو گونه است. یکی از زاویه حواس(ذهن) و دیگری از دید علمی، علم روز. خانه از زاویه حسّی نقشی در چارچوب مناسباتی فضائی است. اما چنین نقشی برای من معنی معیّنی دارد، یعنی چیزی است که در ذهنم (هوشیاری من) زمانی پدیدار شده و سپس ضبط گردیده است. کوتاه یک پدیده است. اما آنچه درهوشیاری انسان پدید میآید جدا از چیزها وعینهای دیگری نیست. بلکه با آنها رابطهای معنائی دارد. از اینرو برای من واژهﻯ خانه درعین حال خانه دوستم نیزهست. آنجا که “ختنه سوران” حسن بود. درختهای گیلاس قشنگ دارد، پنجرههایش به سوی دریا باز میشود، بوی آب دریا با گلهای باغ همسایه انسان را از خوشی سرمست میکند ووووووو. ملاحظه میشود این معنی بسیار زیادتر از آن محتوائی است که حواس به دست میدهند. در صورتیکه اگر از دید علمی نگاه کنم آنگاه اتمها را میبینم که به صورت قطعات ” لگو” پهلوی هم گذاشته شدهاند تا از آنها عناصر جدیدی تولید گردد. سپس مجددأ با ترکیب این عناصر، واحدهای نوینی ساخته شدهاند. آشکار است که با ادامه این فرآیند موادّی لازم برای ساختن هر خانهای به دست آمده است. خانهای که طرح آن را یک مهندس بنا بر سلیقه و خواستهای صاحبخانه ریخته است.
ملاحظه میشود این معنای علمی برای خانه بسیار وسیع تر از معنای حسّی آن است. اما در هر دو صورت معنی خانه به هیج وجه با آنچه در مقابل کسی قرار گرفته یکسان نیست.
انتقاد ازعین نخستین بار از سوی ادموند هوسرل[3] صورت گرفت. او به این شکل منطق ارسطوئی را که همه قواعد و احکامش به صورت سخن ، کلام، آورده میشود نه تنها رد کرد؛ بلکه زیر بنای هرعلمی (اصول و تعاریف تئوری و منطق) را نیز سست نمود. برای رفع این دشواری هوسرل هر تئوری علمی را موظف دانست مفاهیم لازم خود را، خود از مفاهیم ساده و قابل فهم خودش به دست آورد. از اینجا معلوم میشود این کاهشگری میبایستی در یک دور تسلسل چنان قرار بگیرد که حلقه نهائی آن ابتدائیترین محتوای مطمئن و بیآلایش هوشیاری باشد. آنچه که پدیده نام دارد. هوسرل روشی را که میتوان خصوصیات هر چیزی را مطمئن به دست آورد پدیده شناسی خواند. او با توجه به اصطلاح کانت درمورد مشاهده چیزها (View) ، به این روش “دید ماهیت“(Being View)گفت.
بااین همه پدیده شناسی نمیتوانست پدیدهها را بدون یک تئوری علمی توجیه کند. به این دلیل کسانی پیدا شدند (کارل پوپر، اسپنسر بروآن)[4]، [5] که تئوری علمی را نقطه عطف Turning[6] دراندیشیدن و معنی دادن به چیزها شمردند.
یعنی اگر کانت میگوید این نظم جهان نیست که به وسیله انسان کشف میشود (برگ درختان سبز از نظر هوشیار – هر ورقش دفتری است معرفت کردگار) بلکه این انسان است که به دنیا نظم میبخشد؛ در برابر این گفته اکنون تئوریهای علمی نیز اعلام میدارند : “این کلام نیست که دنیا را معنی می کند، بلکه این تئوریهای منسجم درخودند که با آفرینندگی خویش، کلامهای خود را نیز خود معنی میبخشند. در نتیجه :
هیچ کلامی از آسمان به زمین نیامده است، بلکه این انسان است که کلام را برای تئوریهای خود میسازد تا به کیهان و جامعه نظم بدهد. این نظر تنها نظر دانشمندان فرنگ نیست. بلکه حکیم ابن سینا و ملاصدرا نیز همین را گفتهاند.
روزی که مقالهﻯ نویسنده با نام “وحدت وجود” منتشرشد، یکی از دوستان نازنینم آقای دکتر خلیل انداچه، جامعهشناس پرسید: خوب نظر خودتان در این مورد چیست؟ این مقاله، به ویژه نتیجهگیری بالا پاسخی به ایشان است.
چندی پیش جناب علی میرفطروس به استناد رأی پژوهشگران ایرانی و اروپائی سعی نمود مفاهیم ایران، وطن، زبان فارسی وهویّت ملّی را معنی کند.این گونه کوششها که به دل بسیاری از ایرانیان نیز مینشیند شاید در دوران سلطنت پهلوی اهمیت داشت و ورق سرنوشت ایرانیان را عوض میکرد( گرچه درآن زمان نیز چنین کوششی با گفتهﻯ فیلسوف معروف ویتگن اشتاین در تضاد بود). اما امروز که معنی و مضمون مفاهیم نگاه دیگری را مطالبه میکند و نظر ویتگن اشتاین (مورد استعمال هر واژهای تعیین کننده معنی آن است)[7] نیزصائب نیست. ازاین رو مراجعه به گذشتگان در مورد مفاهیمی چون ایران، وطن و زبان، هویت ملّی بدون مراجعه به جان زمانه Zeitgeist[8] یا توجه به نظرات کسانی چون کارل مانهایم[9] و یا میشل فوکو[10]، کار نادرستی است. کارل اشمیت[11] یکی از بزرگترین دانشمندان علوم سیاسی در آلمان با این علم سرزمین هرکشوری (National State) و هویت ملّی را با وحدت دو ارزش محل و نظم مربوط میسازد Location and order ومعنی میکند. محل بیان فاصله نقاط یک منطقه نسبت به یک نقطه است که درمسیر آن فرهنگ معّینی شکل زندگی را تعیین میکند. درحالی که نظم به نظامی گویند که دراین منطقه در تناسب با این فرهنگ فرمانروائی دارد. از اینجا معلوم است که آنها که در این چنین منطقهای زندگی میکنند هویتی معلوم و زبانی مشترک دارند . این تعاریف مورد قبول هانا آرنت[12] نیز هست. اما وطن با احساس و عاطفه سرو کار دارد (وطن آنجاست که آزاری نباشد). تاریخ مهاجرتهای ایرانیان پر از این برداشت از وطن است.
در باره زبان فارسی که امروز اهمیت حیاتی برای ایران دارد، متأسفانه دراین چهل سال اخیر کوتاهی شده است. به ویژه با متخصصّین این رشته آن طور که شایسته بوده است، نه دربیرون و نه در درون مملکت رفتار نشده است. نگاه کنید کسانی چون دکتر جلال متینی و یا زنده یاد دکترناتل خانلری، نگینهای انگشترعلم زبان فارسی، در چه وضعی زندگی کردند و میکنند و آنها که به زبان تازی رو آوردهاند درچه ناز و نعمتی غرقاند.
زبان فارسی امروز بیشتر از هر روزدیگری برای استقلال مملکت و گفتوشنودی در زمینههای اجتماعی و علمی و سیاسی سخت مورد نیاز است. به نظر کارل اشمیت توجه شود که فرهنگ یا محل بدون زبان ممکن نیست. اما ساختار و فونکسیونهای زبان فارسی آن طور که باید بررسی و توسعه نیافتهاند. جوانان کشور با سواد کمی که در زبان فارسی دارند نمیتوانند امروز وضعیت خود و کشور را آن طور که میبینند به رشته سخن درآورند. پژوهش در ادبیات فارسی بسیار کمعمق صورت گرفته است تا کمبودها و قوّتهای فرهنگ ایران روشن گردند . نگاه کنید به این شعر انوری :
زمرد و گیه سبز هر دو همرنگند ولیک زین به نگیندان کشند از آن به جوال
ولی نه تنها درباره این شعر بلکه در مورد تمام اشعار شعرای نامدار ایران سطحی بحث شده است. تا جائی که آقای دکترعبدالکریم سروش مثنوی جلال الدین رومی را قرآن فارسی میانگارد. کسی هم نمیآید این قیاس را از دید علمی به نقد بکشد. چرا! برای این که جامعه به دانشمندان زبان و ادبیات فارسی اعتنائی ندارد. خارج نشینان دراین چهل سال یک مجله ادبی زبان فارسی را که داشت لک و لک میکرد مدد مالی ندادند که امروز صدای این مجله در این بازار آشفته حجت باشد.
انوری اقلأ هشت قرن جلوتر از ویتگن اشتاین [12]، یکی از بنیانگذاران فلسفه تحلیلی، معانی عینها یا چیزها را تابع مورد استعمالشان میداند. توجه نداشتن به گنجینههای ادبی ایران نتیجهﻯ تنها اقتدار دین نیست که خود را صندوقدار معانی میداند. بلکه سطحی نگری و بیاعتنائی به گفت وشنود بنیاد همهﻯ درماندگیهای کنونی ایرانیان است.
اجازه بدهید به اصل مطلب بازگردیم.
ج : رسانه
آشکار است توجه به تئوریهای مختلف علمی و پدیدهای به نام سین ارژی سیستمهای خودسازماندهای را به وجود آورد که بیحیات رقیب انسان شدهاند. این سیستمها در طول سه دهه اخیر که تکنولوژی با تئوری انفورماتیک گره خورده به کلّی ساختار جامعه را که بر همکاری و رقابت فردی – جمعی استوار بود دگرگون و به بافت سوسیوتک مبدّل کردهاند و ازاین رو دنیای زندگی را سخت پیچیده ساختهاند تا جائی که دیگر نمیتوان گرهﻯ مسائل و دشواریها، ازجمله برخوردها و تنشها، نابسامانیها و آشفتگیهای سیاسی و اقتصادی، را به درستی دید و به مدد سیستم – تئوری گشود.
برای رفع این اشکال اجازه بدهید به عقب به دوران رنسانس ایران (قرن نهم تا پانزدهم میلادی)، برگردیم.
برای مشاهیر ایران “تصویرروی دیوار” گونهای استعاره، به معنی کنایه به حقیقتی عریان شده، بوده است. مانند :
سخن پدید کند کز من و تو مردم کیست
که بیسخن من و تو هردو نقش دیواریم (ناصرخسرو)
قصد ناصرخسرو در سرودن این شعر ارائه توانائی “سخن” به عنوان تفاوت اساسی میان انسان و جانداران دیگر بوده است. مطلبی که در آن زمان دربارهاش کتابها نوشته شدهاند. در صورتی که نقش بردیوار ازجمله برای امانوئل کانت و ادموندهوسرل از نظر پژوهشی و درک ابهامات آن بسیار اهمیت داشته است. کانون این پژوهش، یکی معنی نقش؟ و دیگری تفاوت میان دیوار و نقش؟ بوده که امروزه تأثیری بزرگی بر دگرگونی حرکت اندیشه و گسترش علم در زوایای جدید گذاشته است. درصورتی که این دوپرسش هیچگاه مورد توجه ایرانیان نبوده است.
امروز نیز مردم خبرها و یا تفسیر آن را شاید خوب دنبال میکنند و برای یکدیگر میفرستند. انگار مطالعه و بررسی مسائل و پیدا کردن راه حلّ آنها کار دیگران و تجدد طلبی به صورت عاریه گرفتن افکار دیگران کارما ایرانیان است. اما این گونه زندگی در خود متضاد است. زیرا به کار گرفتن وسایل مدرن امروزی با تفکر قرون وسطائی سازگاری ندارد. چنین وضعیتی شبیه آدمهای سبک مغزی است که ادعای مغزی متفکر دارند. نوشتههای افرادی چون آقای دکتر محسن رنانی و جناب دکترعبدالکریم سروش درست نمایش چنین ادعائی است.
متفکرین امروزی [13] نشان میدهند که دیوار بنا برنظر اقلیدس یک سطح است. سطحی که میتوان آن را ساخت. در حالی که آنچه که بر روی قسمتی ازدیوار نقاشی شده، نقش، سازمان یافته است. همین سازمان یافتگی سبب میشود تا برای هر ناظری این نقش به طور برجسته همراه زمینهاش (دیوار) خودنمائی کند. آخر سازمان یافتگی یعنی اجزاء “نقش بردیوار” چنان به هم مربوط شدهاند(ساخته شدهاند) که میتوانند در هر ناظری معنی و مقصودی قابل درکSinn به وجود آورند. خصوصیاتی که هر نقشی دارد. در فرنگ با این نظر تئوری تصاویر[14] به وجود آمده است. براساس این تئوری هرنقشی دارای این توانائی است، چیزی را نشان بدهد که به طور فیزیکی قابل رؤیت نیست؛ غایب است.
اماازآنجا که این نقش بردیوار و خود دیوار، یک سطح، یعنی بخشی از فضا هستند پس آنچه دیده نمیشود، و با هر نقش و یا علامتی قابل رؤیت میگردد همانا فضاست. فضائی پیوسته و بیمرز و حدّ، فضائی غیر قابل مشاهده فضائی که در واقع جوهری برای شکل و شمایل دهی به هستی است. بنابراین فضا یک رسانه است. به علاوه معلوم میشود فضا نمایشگاهی برای همهﻯ چیزهائی است که به وجود میآیند. حتی فرهنگ و رسانههای قدرت هنگامی که به رشته سخن کشیده میشوند و یا تفسیرو انتقادی بر آنها نوشته میگردد آنها نیز قابل نمایش در این فضا میشوند.
با این مختصر در مورد فضا و رابطهاش با وجود، مطلبی که ایرانیان در موردش حرفی برای گفتن ندارند، ملاحظه میشود انسان میتواند محلهای فضا را با هرنقشی (خواه فانتزی و خواه حقیقی) سازمان دهد. مثلأ ساختارهای فرهنگی، از جمله امور سیاسی، یا اقتصادی را میتوان تبدیل به نقشی هندسی( سطح یا فضا) نمود و آن را روی یک کاغذ یا به صورت یک نوشته در یک رمان درآورد. کاری که یک ژنرال طراح جنگ نیز در طول جبهه جنگ (فضای جنگ) میکند. همین طور یک موش صحرائی هنگامی که برای خود در زیر زمین لانهای میسازد تا از حمله دشمن در امان باشد در واقع تبدیل خیال حفظ خود به نقشی هندسی است(فضای زندگی). چنین کاری را “توپوگرافی” گویند. اما چنانچه تحّولات این فضا را مثلأ عملیات و نتایج جبهه جنگ یا دغدغههای موش صحرائی را که مدام سبب میشود لانه خود را دگرگون کند در نظر بگیریم، آنچه به وجود میآید “توپولوژی” گویند که در مثالهای آورده شده : توپولوژی جنگ یا توپولوژی قدرت میباشند. با این روش مدام در طول زمان آنچه دیده نمیشود قابل مشاهده میگردد. تحولّاتی که دفُرماسیونDeformation(تغییر شکل وشمایل درچارچوب یک دینامیسم معیّنی) نام دارد. اما چون چنین دفُرماسیونی یک ارزش یا ارزشهائی را پایدار نگه میدارد. پس “توپولوژی” ترانسفورماسیونی است(تبدیلی) که ارزشهائی را پایدار نگه میدارد. در فیزیک قوانین بقاء انرژی و ممنتوم (ارزش سرعت در رابطه با جرم) و نظایرش همه با عمل ترانسفورماسیون در فضای فیزیکی مربوطاند. مطلبی که بسیار شباهت با تئوری میدانها در فیزیک دارد.
نخستین کسی که از این روش برای حلّ دشواری “جاذبه” درفضای فیزیکی استفاده نمود “البرت انشتین” بود که خصوصیت “جاذبه” را به صورت انحنای فضا وارد تئوری نسبیت عمومی خود کرد.
لازم به توجه است که ناصرخسرو در قصیده معروف خود که شروع میشود با بیت :
روزی ز سرسنگ عقابی به هوا خواست واندر طلب طعمه پر و بال بیاراست
شاید نخستین کسی باشد که ” توپولوژی قدرت” را زیبا به نمایش میگذارد. درقرن بیستم کسانی که چنین کارهائی کردهاند زیادند. اما به نظر نویسنده فرانس کافکا متفکر برجسته چک در کتاب “لانه موش خرما” بسیار مفصلتر از ناصرخسرو توپولوژی قدرت را به رشته تحریر درآورده است.
مقاله بعدی نویسنده در مورد توپولوژی قدرت در ولایت فقیه خواهد بود تا هم مثالی جالب برای همه هم میهنان باشد و هم معلوم شود چرا بدون تکیه بر علم نمیتوان بر دشواریهای امروزغالب آمد. موضوعی که وجود الیت جامعه را باردیگر برای توسعه و تکوین ایران ضروری میکند. وجود الیت جامعه برای ایجاد “شناختی هادی” Episteme و نه برای تهیه طرح آبادانی مملکت ضروری است. با این شناخت و نه با یک رهبر، میتوان راه عبور از وضعیت کنونی را به سوی آینده طراحی کرد. آیندهای آسوده، پرآسایش، در چارچوب دنیای دیجیتال و حق حاکمیت مردم به واقع در تناسب با جان زمانه است. وگرنه راهی را که این اپوزیسیون میپیماید بیراههایست که به استبدادی دیگر منتهی خواهدشد.
مونیخ 30 مه 2019
منابع
[1] A- Anzenbacher : Einführung in die Philosophie, Herde 1002, S.19
[2] See 1, S-122-126
[3] Edmund Husserl: Logische Untersuchungen. Zweiter Band. Erster Teil. 7. Auflage. Max Niemeyer Verlag Tübingen 1993
[4] K. Popper : Objektive Erkenntnis, Hamburg 1993, S. 158-190
[5] G. Spebcer Braun : Law of Form, Wiesbaden 2004 S. 12-35
[6] Doris Bachmann-Medick : Cultural Turns Neuorientierungen in den Kulturwissenschaften, Rowohlt 2006.
[7] Johann Wolfgang von Goethe : Faust I: www.Gutenberg.org, S. 575–577
[8] K. Mannheim : Strukturen des Denkend, Suhrkamp 1980, S.88;
Ideologie und Utoppie, Klostermann 2015, S77-112
[9] Michel Foucault, In Verteidigung der Gesellschaft. Vorlesungen am College de France 1975/76. And Lecture, Machte und Strategien. 1976–1979. Frankfurt am Main
[10] Carl Schmitt: Der Begriff des Politischen [1927], Berlin: Duncker & Humblot 1963,
[11] Hannah Arendt: Elemente und Ursprünge totaler Herrschaft, München-Zürich: Piper 1986, S. 560-565
[12] L. Wittgenstein: Suhrkamp 1960
[13] Stephan Günzel:Raum und Bild, Berlin 2012
[14] Oliver Grau : Virtuelle Kunst in Geschichte und Gegenwart. Visuelle Strategien, Reimer, Berlin 2001, „Bilder von Kunst und Wissenschaft: Auf dem Weg zur Bildwissenschaft.“ In: Gegenworte: Zeitschrift für den Disput über Wissen, Berlin 2002, S. 25–30