محمود طوقی :
علت شکست چه بود
۱-«به شعارهای وارداتی فرنگ دلخوش کردن و الگوی اصلاح اجتماعی را درایران طبق فرمودۀ حکمای فرنگی تهیه کردن چه عاقبتی جز این میتوانسته داشته باشد.
۲-همۀ شعارهای وارداتی چنین سرنوشت هایی را داشته است.
۳-آن که قانون اساسی مملکت را از فرانسه ترجمه میکرد تا آن که منافع ملی را به خاطر بین الملل کمونیسم فدا میکرد همه سروته یک کرباسند.
۴-تمام آثار میرزا آقاخان کرمانی پس از نزدیک به صد سال هنوز منتشر نشده است .طالب و آخوندزاده آنقدر غیرمعهود بودند که مرد عادی هنوز نمیشناسدشان، کسروی در مورد مذهب چنان تندروی کرد که در دادگاه کشندش، حزب توده و پیشه وری چنان تاواریش بازی درآوردند که خود روس ها تحمل حمایت شان را از دست دادند. جبهۀ ملی چنان دور از عالم واقع ماند و به قول ملکی فریفته عوام و مردم کوچه بازار شد که خود بدل بهآرزویی شد.
خمینی به عنوان آیت الله چنان تند رفت که شرایط حضور در مملکت را برای خود دشوار کرد.»
تحلیل فلهای
معروف است که میگویند دیالکتیک هر پدیده را باید درون خود آن پدیده جُستوجو کرد، به سخنی دیگر یعنی آنکه هر پدیده را باید به شکل کنکرت تحلیل کرد و دید فراز و فرود آن پدیده را و علت آن فراز و فرود را.
اینکه بگوییم همۀ شعارها و الگوهای وارداتی محکوم به شکست است مشت در تاریکی زدن است و راه به جایی نمیبرد، باید مشخص گفت کدام شعار و الگو وارداتی بوده است و بعد ثابت کرد که محکوم به شکست است. کدام تجربه تاریخی است که ثابت میکند هر شعار و الگوی وارداتی به شکل مطلق محکوم به شکست است این یک نکته.
نکته دوم، هم عرض گذاشتن جریان ها و شخصیت هایی که در یک سو و یک راستا نیستند و هر کدام را باید به شکل مشخص بررسی کرد و علت شکست یا پیروزی شان را دید.
کشتن کسروی در دادگاه چه ربطی دارد به تاواریش بازی حزب توده و فرقه دمکرات و یا چپروی آیت الله خمینی.
اما برگردیم به این حکم که الگوها و شعارهای وارداتی محکوم به شکست اند. احکام کلی میتواند همیشه به یک پارادوکس تبدیل شود یعنی هم قابل اثبات است و هم قابل رد. اشکال قضیه در همان کل بودن است اما اگر به شکل کنکرت صحبت کنیم و ببینیم کدام شعار وارداتی بوده است و علت شکست آن چه بوده است آن وقت میتوان به قضاوتی دقیق رسید.
نخستین الگوی وارداتی رهبران مشروطه نوشتن قانون اساسی از روی قانون اساسی فرانسه است خب باید به شکل مشخص در مورد قانون اساسی صحبت کنیم و ببینیم کدام بند از مواد قانون اساسی غلط بوده است. و اشکال آن در عدم انطباق شرایط فرانسه بر شرایط ایران بوده است و یا آزادی، برابری، قانون، عدالتخوانه و دارالشورا که به تمامی شعارهای وارداتی بوده اند.
خب باید دید پدران نامبردار ما چرا برای نوشتن قانون اساسی زحمت ترجمه قانون اساسی فرانسه را به خود دادند. چرا دست در گنجینه غنی ادبیات سیاسی ایران نبردند و اصول یک جامعه مدرن دمکراتیک را بیرون نکشیدند.
از قاجار و زندیه و افشاریه میگذریم و به صفویه میرسیم که پراقتدارترین حکومت ایران بوده است در پنج قرن گذشته. حاصل آن همه اُلدرم بلدرم ها چه بوده است. ما در این دوران طولانی و پرشکوه صفوی تولیدات فرهنگی و فلسفی و سیاسی مان چه بوده است هیچ. به راستی هیچ، یک اثر چند صفحه ای در کالیبر جهانی نداشته ایم. و بعد هم که حمله افاغنه را داریم و جنگهای داخلی نادر و زند و آدمکشی های آن اخته دیوانه را.
و ناگهان انقلاب مشروطه را داریم. با انبانی تهی از معرفت. و معترضیم که چرا قانون اساسی فرانسه را ترجمه کردند. خب روشن بود چون نه لاک را داشتیم و نه ولتر و روسو و منتسکیو را بگذریم از اینکه اشکال به طور کل در ترجمه قانون اساسی نبود، اشکال در برآیند نیروهایی بود که در آن روزگار در مجلس اول جمع شدند و اجازه ندادند قانونی به تمامی دمکراتیک وضع شود. مجلسی برآمده از اشراف و فئودال ها و کمپرادورها و تجار بازار و کسبه میانه حال به زعامت روحانیون در حالیکه نمایندگان واقعی فقرای شهری، کسبه جزء، دهقانان و نیروهای به واقع انقلابی و دمکراتیک نتوانستند به آن راه یابند، جز این نمی توانست نوشته شود پس اشکال در ترجمه قانون نبود. اشکال در جای دیگری بود.
جز این قانون اساسی در آن روزگار با تمامی ضعف ها و نقص هایش دستاورد بزرگی برای مردم ما بود. اگر دیکتاتوری ۲۰ساله پهلوی اول و ۳۷ساله پهلوی دوم از راه نمی رسید ما با همان قانون اساسی ترجمه از فرنگ به یک حکومت معقول میرسیدیم.
اگر پدران ما در بررسی هایشان به این نتیجه رسیدند که علت پیشرفت غرب در حکومت دمکراتیک و آزادی های فردی و اجتماعی است. پس سعی کردند این الگو را وارد کنند این ضعف آنها نبود. این را تعامل اندیشه های بشری می گویند.
اشکال در وارداتی بودن آن الگوها نبود. اشکال در ضعف ما در انطباق و اجرای آن الگوها بود و این ضعف هم بخشی از علل شکست ما بود. ما همیشه در مقابل خود نیروهای قدرتمند و واپسگرا داشته ایم که ممانعت کرده اند از هر نوع تحولی و در کنار آنها استعمار را داشته ایم که یار و یاور آنها و دشمن خونی ما بوده اند.
و جز نیروهای سدکننده تحول ما مدام در زمینی بی آب و علف دانه کاشته ایم. فقر و فاقه فرهنگی و مردمی در اوج بی خبری نگاه داشته شده، به همین خاطر حرف های درست ما ناشنیده ماند و آن نیروها موفق شوند صدای ما را خفه کنند و به آن انگ وارداتی بودن بزنند.
فرصت داده نشد
و اینکه آثار کرمانی منتشر نشده است و طالب اوف و آخوندزاده غیرمعهودند. باید دید که به آن ها فرصت داده شد.؟ کرمانی را که در تبریز گردن زدند و طالب اوف هم که تکفیر شد.
اشرافیت و بورژوازی بی کفایت و فئودال های خرفتی که قدرت را قبضه کرده بودند از ضرورت تحول غافل بودند. و نیروی سازمان یافته انقلاب آنقدر توان نداشت که دست به یک جراحی وسیع بزند. اشرافیت و فئودالها را به کنار بزند و خود زمام انقلاب را به دست گیرد و انقلاب را به فرجام نهائی اش نزدیک کند.
به همین خاطر بود که غاصبان انقلاب تن دادند به امنیت قزاقی و دمکراسی مشروطه را فدای امنیت سردار سپه کردند. در این بدفهمی ها و کج فهمی ها، نبود شعور تاریخی هم بود، و هم ضعف و بیکفایتی به قدرت رسیدگان. به همین خاطر بود که قزاقان بردند و انقلاب باخت. بعد از شهریور ۲۰ هم ما با همان نیروها روبه روئیم. ارتجاع و استعمار در یک سو و نیروی بی سازمان و بی پشتوانه فرهنگی از انقلاب، تحول و مدرنیته در یک سو.
اما کسروی چه؟ آیا کسروی داشت «لوتربازی» به قول آل احمد در میآورد. آیا کسروی نیز به دنبال تقلید از فرنگی ها بود. یا آنکه رفرم مذهبی را کلید گشایش دردهای جامعه میدانست. و اگر کشته شد اشکالش در لوتربازی او نبود. اشکال را باید در ساخت اقتصادی جستوجو کرد اما حزب توده و فرقه دمکرات چه؟ شعار حزب توده چه بود؛ نان، مسکن، فرهنگ.
کجای این شعار وارداتی است. به ایدئولوژی حزب توده که جلال آنرا ایدئولوژی دست دوم میداند بعداً میرسیم.
فرقه دمکرات یا به قول جلال «دمکرات فرقه سی» چه میخواست؛ انجمن های ایالتی و ولایتی و حرف زدن و درس خواندن به زبان مادری.
کجای این شعارها وارداتی است. و اگر وارداتی هم باشد عیب اش کجا است. دخالت مردم در پروسه ها اجتماعی در قالب انجمن های ایالتی و ولایتی مصوبه قانون اساسی مشروطه سخن گفتن و درس خواندن به زبان ترکی چه سدی در مقابل پیشرفت و مدرن سازی کشور داشت.
و اگر حزب توده و فرقه دمکرات شکست خوردند، تاواریش بازی آنها علت نبود. فرقه دمکرات قربانی سوداگری حقیرانه روس ها و فشار ارتجاع جهانی به سرکردگی امریکا شد. هرچند نقش رهبرانی بی کفایت در این شکست بیتأثیر نبود. و حزب توده بعد از چسبندگی ها و وابستگی هایش به شوروی؛ اشکالش آن بود که وجه ضداستعماری ملی شدن نفت را نفهمید و در مقطع کودتا از تحلیل آنچه در حال رخ دادن بود و رسالت تاریخی حزب غافل ماند.
و اما آیتالله خمینی چه می خواست و چه کرد که به تبعید رفت و اگر می ماند بُرد با او بود یا شاه. آینده نشان داد که آن تبعید و آن رفتن بُرد او بود نه باخت او. و باقی قضایا.
جهان بینی وارداتی
«آن حزب ابزار کار بود و نوعی جهان بینی وارداتی دست دوم را تبلیغ می کرد.»
این نظر آل احمد است نسبت به حزب توده و ایدئولوژی آن که مارکسیسم بود.
فعلاً از «ابزار کار» بودن حزب توده می گذریم که ضرورت شکل گیری حزب توده ربطی به خبط و خطاهایش ندارد.
حزب توده ضروت جامعه فقرزده ایران پس از شهریور ۱۳۲۰ بود. هر جامعه ای نیاز به چپ خود را دارد. چپ یعنی طرح عدالت و نیازهای مردم محروم و سکویی که این نیاز از آن قرائت شود و اگر حزب توده «ابزار کار» شوروی شد به خاطر درک غلط رهبران حزب از شوروی و انترناسیونالیسم پرولتری بود.
اما اگر بپذیریم که حزب یک پدیدۀ معاصر است. که اینگونه هست و اگر بپذیریم که مارکسیسم ایدئولوژی احزاب طبقه کارگر هست که این گونه هست، پس طبیعی است که زادگاه و خاستگاه مارکسیسم جایی باشد که اولین پرولترهای صنعتی در آنجا زادوولد کردهاند.
غرب زادگاه و خاستگاه و محل رشد و بالندگی مارکسیسم است. با کهکشانی از متفکر در زمینه سیاست و فلسفه و اقتصاد و سوسیالیسم. از انگلیس گرفته تا فرانسه و آلمان بر بستر یک جنبش کارگری قدرتمند و همه جاگیر.
و بعد گسترش این اندیشه به عنوان راهی از چند راه برای رسیدن به بهروزی آدمی.
خُب مگر قرار است که هر کشوری هزار کارخانه داشته باشد و یک جنبش کارگری قدرتمند و ده ها فیلسوف و اقتصاددان و نابغه ای که به نام مارکس تا به مارکسیسم برسد.
این پروسه قابل تکرار نیست. و نیاز هم نداریم که باشد اگر بر بستر یک تجربه غنی از علم و شیمی و فیزیک پاستور موفق به کشف میکروب می شود و جان ده ها هزار نفر را نجات می دهد قرار نیست همۀ کشورها آن راه های رفته را بروند تا بعد از زمین خوردنهای بیپایان و تحمل خسارات بیشمار به کشف میکروب برسند. خب اگر زادگاه و خاستگاه کشف میکروب اروپا است زادگاه و خاستگاه ضدمیکروب که پنیسیلین باشد اروپا است.
و همه دنیا میروند پنیسیلین را از اروپا می خرند و جان هزاران بیمار را نجات می دهند و هیچ کس نمی پرسد که داروی وارداتی و درمان وارداتی راه به جایی نمی برد.
اگر این حکم صادق و جاری باشد در جمیع موارد پس ما با شریعت اسلام چه بکنیم. که در آن شکی نیست خاستگاه و زادگاهش شبه جزیره عربستان است و مبشر و پیامآورش محمد (ص)، درست مثل مارکس و مارکسیسم و اروپا. چرا در مورد دین اسلام یا مسیحیت یا هر ایدئولوژی دیگر این حکم صادق نباشد.
اشکال حزب توده ربطی به وادراتی بودن جهان بینی ش نداشت. حزب توده، اشکالات معرفتی، طبقاتی و تاریخی داشت.
وارداتی نه داخلی
فرض بگیریم که هر نوع الگو و شعار وارداتی غلط است و در ایران با شکست مواجه شده است (فرض محال که محال نیست)، خب الگو شعار و ایدئولوژی بومی چیست؟ الگوی جلال چیست. به راستی رویکرد جلال به مدرنیته و حقوق بشر و جامعه مدنی و حکومت پارلمانی و حقوق شهروندی و ده ها مقوله دیگر که مسئله انسان معاصر و مدرن است چیست.
جلال برای تمامی اینها چه جوابی دارد از جلال بگذریم در وجه داخل تولیدات فرهنگی ما در این زمینه چیست.
راست نوستالژیک میگوید فرهنگ پدری و نیاکانی و اشاره اش به حکومت هخامنشی است و آن لوحه معروف کورش کبیر که بعد از گرفتن بابل و آزادی یهودیان صادر شده است. و میپندارد که منشور جهانی حقوق بشر از آن کوروش است و لحظه ای فکر نمی کند که حقوق بشر در رابطه با حقوق شهروندی مطرح است و این حقوق زاییده فرماسیون خاصی است.
در یک امپراتوری برده دار حقوق شهروندی معنا و مفهومی ندارد و از این دست ادعاهای بی دلیل و عوامانه.
راست سنتی میگوید: سنت و از سنت مرادش مذهب و ضمائم و حواشی آن است. با بندها و تبصره هایی که به مرور زمان صادر شده است.
فعلاً کاری به صحت و سقم مطالب نداریم و به شتاب از آن میگذریم اما جلال به صراحت نمی گوید نقد عملی حزب توده و فرقه دمکرات و جبهۀ ملی و بقیه چه جریانی است. و او به کدام ایدئولوژی بومی و تولید داخلی باور دارد. آن هم در مملکتی که آخرین فیلسوفاش (اگر بشود به آن فیلسوف گفت) ملاصدرا است، که بیشتر یک متکلم متفلسف است. و بعد از او هرچه داریم شارح است و معلم و او هم در قیاس با دکارت سیصد سال اختلاف بینش دارد.
دیگر چه داریم در نجوم ریاضی، طبیعیات و علوم دقیقه. و در سده گذشته فتح الفتوح ما در اختراع و اکتشاف چه بوده است جز یک الکل رازی آن هم مربوط به سنه ماضیه و چند نابعه در ادبیات و عرفان چون مولوی و حافظ و سعدی و فردوسی و خیام.
ورق بزنیم دفتر معارف بشری را ببینیم که در صد سال اخیر ما کجای آن قرار داریم. یک صفحه و حتی یک خط از آن متعلق به ما نیست.
تمامی نوشته های مکتوب صد سال اخیر ما ارزش یک مقاله از کانت یا هگل را ندارد. و به همین قیاس ما یک رجل برجسته در همین زمینه در کالیبر جهانی نداریم.
اما مدام دم از منشور کوروش کبیر میزنیم و حافظ و سعدی و مولوی و فردوسی و خیام را چماق کرده ایم بر سر جماعت اروپایی که کرور کرور شاعر و ادیب و مخترع و مکتشف و فیلسوف دارند و کارخانه دانشمندسازی آنها مدام دارد آدم هایی در کالیبر جهانی بیرون میدهد.
بالاخره روشنفکر کیست
آل احمد در بخش های پایانی کتاب نُه مشخصه برای روشنفکر تیتر میکند. و هفت پاتوق و شش ناندانی برای روشنفکران معلوم میکند. که من ابتدا این سه بخش را میآورم و در آخر با یک جمعبندی به این بررسی پایان میدهم.
مشخصات روشنفکران
۱-وارثین بدآموزی های صدر مشروطه اند.
۲-به مسائل میاندیشند که محلی نیست، وارداتی است.
۳-میخواهد ابزار دمکراسی باشد در جایی که دمکراسی نیست.
۴-بی ریشه و طفیلی اند.
۵-عقیم اند.
۶-چون در محیط بومی خود تحقیر شده اند ناراضی اند.
۷-بی عرضگی و ترس خود را به حکومت ها تزریق میکنند.
۸-چون علوم انسانی خوانده اند ضددیکتاتوری اند.
۹-آراء و عقولشان یکی نمی شود. چون آخور فرنگی و فرهنگیشان جدا است.
پاتوقهای روشنفکری
۱- بهایی گیری، ۲- کسروی بازی، ۳- فراماسونربازی،۴- احزاب،۵-مجامع ادبی و هنری، ۶- کلوپهای تفریحی و ۷- مطبوعات.
نان دانی های روشنفکری
۱- سازمان برنامه و مؤسسات تابعهاش، ۲- شرکت نفت، ۳- شرکتهای مقاطعه کاری، ۴- رادیو و تلویزیون و مطبوعات و ناشرین بزرگ،۵- مؤسسات فرهنگی و۶- مؤسسات خصوصی بهداشتی.
ختم مقال
این بررسی را با ذکر حمدون قصار نوشته فریدالدین محمد عطار نیشابوری، عطار همۀ زمانها آذین میکنم.
«نقل است که چون کار او عالی شد و کلمات او منتشر گشت ائمه و اکابر نیشابور بیامدند و وی را گفتند که «تو را سخن باید گفت که سخن تو فایدۀ دلهای مُرده بود.»
گفت مرا «سخن گفتن روا نیست،
گفتند «چرا؟»
گفت: «از آنکه دل من هنوز بستۀ دنیا و جاه است سخن من فایده ای ندهد و در دلها اثر نکند. و سخنی که در دلها مؤثر نبود، گفتن آن بر علم استهزا کردن بود و بر شریعت استخفاف کردن و سخن آن کسی را مسلّم بود که به خاموشی او دین در باقی شود ؛متروک شود، و چون بگوید خلل برخیزد….
و گفت: «نشاید هیچ کس را در علم سخن گوید، چون همان سخن کسی دیگر میگوید و نیابت میدارد و روا نبود که سخن گوید تا نبیند که فرضی واجب است بر دل سخن گفتن….
و پرسیدند که چرا سخن سلف نافعتر بود دل ها را؟
گفت: «به جهت آنکه ایشان سخن از برای عزّ اسلام گفتند و جهت نجات نفس و از بهر رضای حق ما از بهر عزّ نفس و طلب دنیا و قبول خلق میگوییم.»
ذکر چند نکته اساسی
۱-جلال آل احمد در انگیزه نوشتن این کتاب چنین مینویسد: «طرح این دفتر در دی ماه ۱۳۴۲ ریخته شد به انگیزه خونی که در ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ ریخته شد و روشنفکران در مقابلش دست های خود را به بی اعتنایی شستند.»
مشکل جلال از همین جا آغاز میشود. قضیه ۱۵خرداد ۱۳۴۲ و بی اعتنایی روشنفکران آنگونه که جلال مدعی است در حوصله این بررسی نیست. خود نیاز به فصلی جداگانه دارد. اما نمی شود کتابی را برای تسویه حساب با جریانی آغاز کرد. این بررسی یک بررسی پرغرض و مرضی خواهد بود. یک منتقد سیاسی و یک عالم علوم اجتماعی جریانات اجتماعی را به قصد تحلیل و شناخت و شناساندن بررسی میکند. نه به قصد تسویه حساب سیاسی.
جلال بهتر بود قیام ۱۵ خرداد را روی میز تشریح میگذاشت. و علل و بهانه ها و خواست های قیام کنندگان را بررسی میکرد و نشان میداد که در این قیام آیا روشنفکران بی اعتنا بوده اند و اگر بودهاند چرا؟
۲-جلال از ابتدای کتاب تا به آخر تکلیف اش با مقوله روشنفکری روشن نیست. زمانی آنرا پیشرو و پیشاهنگ میگیرد. و زمانی دیگر او را با یک از فرنگ برگشته برابر میگیرد. و جایی دیگر او را یک متخصص و تکنوکرات میداند و زمانی دیگر او را یک کارمند دولت. و به خاطر همین آشفتگی در تعاریف تمامی بیماری های اجتماعی او را به او منتسب میکند.
۳-روشنفکر یک مقوله کلی است. تسامحاً میتوان به یک تحصیل کرده یا یک از فرنگ برگشته و یا یک نویسنده و هنرمند اطلاق کرد. اما در یک بررسی جامعه شناسی باید روشن کرد که منظور از روشنفکر چیست.
۴-روشنفکر خود یک طبقه نیست. آنگونه که در یک مقاله از این کتاب نویسندهای مدعی شده است خود نیز اولترا طبقه هم نیست. آنگونه که جلال شعار «روشنفکران سراسر جهان متحد شوید را میدهد». روشنفکر یک مقوله طبقاتی ـ تاریخی است.
۵-روشنفکر یک لایه از یک طبقه است. کارش، کاری است فکری، و رابطه اش با سازمان تولید مستقیم نیست، غیرمستقیم است. اما به عنوان یک لایه از یک طبقه به حساب میآید.
۶-اطلاق روشنفکر به کارکنان فکری جامعه و برشمردن مشاغل روشنفکری در ایران و جهان، کاری که جلال میکند ما را به شناخت ذات فعالیت روشنفکری نزدیک نمی کند. این تقسیم بندی، تقسیم جامعه به کارکنان یدی و فکری، تقسیم بندی دقیقی نیست.
۷-همان گونه که جامعه به سه طبقه اصلی تقسیم می شود، از آنجایی که روشنفکر لایه ای از یک طبقه است، ما به ازاء این سه طبقه اصلی روشنفکر داریم. آنچه که معلوم کند این روشنفکر به کدام طبقه تعلق دارد آرمانخواهی آن روشنفکر است.
۸-جوهره فعالیت روشنفکری، آگاهی و نشر و گسترش آگاهی است.
۹-فرنگی مآبی، تظاهر به بیدینی، عدم شناخت مسائل بومی را میتوان جزء بیماری های روشنفکری به حساب آورد. ضمن آنکه خاص جماعت روشنفکر نیست. آل احمد به غلط این بیماری ها را منتسب به جماعت روشنفکران میکند. هر تحصیل کرده ای و یا از هر فرنگ برگشته ای ممکن است دچار این عوارض شود.
۱۰-روشنفکر یک مقوله معاصر است. زادگاه و خاستگاه آن غرب و عمدتاً عصر روشنگری و انقلاب کبیر فرانسه است. و در آن زمان به کسانی چون روسو، منتسکیو، ولتر و دیگران اطلاق میشد که مبشران عصر نو، تفکر نو بودند.
۱۱-زادگاه و خاستگاه روشنفکر در ایران انقلاب مشروطه است و مراد و منظور آنها از اطلاق روشنفکر همان اطلاقی بود که به روشنفکران رنسانس داشتند مثل طالبوف، آخوندزاده.
۱۲-کارکنان فکری جامعه، روشنفکران جامعه نیستند. به بخش اندیشمند و سیاسی روشنفکر اطلاق میشود. از این بخش، بخش کوچکتری جدا میشوند و در رهبری و بدنه سازمانهای سیاسی قرار میگیرند به این دسته روشنفکران انقلابی میگویند.
۱۳-روشنفکری شغل و حرفه نیست. اما برخلاف تصور آل احمد یک روشنفکر میتواند تکنوکرات یا یک بورکرات و یا یک کارگر کارخانه باشد.
۱۴-آل احمد تضاد عمده جامعه را تضاد خلق و استعمار میبیند. اگر بپذیریم که در آن سال ها این تضاد تضاد اصلی جامعه ما است. پس مسئله جنبۀ ضداستعماری مطرح میشود و در این جنبه روشنفکران در اتحاد با روحانیت مبارزه میکنند. این تمامی تز جلال آلاحمد است.
۱۵-جلال با یکی گرفتن تضاد، فرعی و تضاد اساسی، به پیش فرضهای غلطی میرسد. و مشکل اساسی جامعه را نه مدرنیته که حفظ سنت میداند. و از کانال حفظ سنت هر حرکت به سوی مدرنیسم را نوعی عمل استعماری تلقی میکند.
۱۶-آلاحمد در این کتاب و کتاب دیگرش غربزدگی از زاویه سنت به جامعه و مشکلات آن مینگرد .نگاه روشنفکری خردهبورژوا که یک پا در سنت و یک پا در مدرنیسم دارد.