ستمگر

گوشه ای از روزگار هممیهن یهودی در مشهد

اوت 2010

پیشگفتار:

مایۀ روشنائی در هر بند و زندان و زیر هر پوششی که باشد، روشنی میزاید و شکوفائی میپرورد. گوهری درخشان، همه جا میدرخشد، چه در پنهان و چه آشکارا. هممیهن دگراندیش (زرتشتی، یهودی، مسیحی، بهائی و…)، در آسمان فرهنگ و هنر ایرانی، خورشیدیست درخشان که همیشه تابیده و پیرامون را روشنائی بخشیده – چشمی که تاب دیدن آفتاب تابان را ندارد، از توان ناچیز خویش باید گله مند باشد، نه از ابر سیاه روزگارانی که روان و بینش وی را پریشیده و تاریکی و تباهی پراکنده – کسیکه راستی و درستی را همآنگونه که هست، نمیبیند و میان دروغ و دونگ این و آن میلولد، تاوان سنگین گمراهیهای خویش را میپردازد.

روشنگرائی یا تاریک اندیشی که نمادهای پیشرفت یا پسماندگی میان توده هایند، زادۀ رویدادهای تلخ و شیرین و برداشتهای رنگارنگ مردمی هستند که در آفرینش آن کلیدیترین نقشها را دارند. شمار رخدادهای شومی که مایۀ ننگ تاریخ ایرانزمین شده، کم نیست. میان نامداران هممیهن جز تنی چند، آموزشی کارا نیافته ایم که جنبانندۀ مردم در پس آن رخدادهای دردآور باشد.

از روزیکه در برابر یورشگر تازی، کیش و مات شده ایم، هنری جز ستایش دین و آئین وی نداشته ایم و در گریز از چنگ دشمن، کاری جز بازیهائی کودکانه از دستمان برنیآمده (آفرینش شیعه) – ستمی که با اینگونه ازخودبیگانگی بر خود روا داشته ایم، هرگز از هیچ ستمگری در تاریخ ندیده ایم. روند سی و دو ساله، ایرانزمین را آبستن دگرشدی بنیادین کرده و همزبانانمان را به برزخی دشوار نشانده که هم میتواند سازنده – و هم فروریزندۀ آرزوهای دیرینمان باشد. سازنده از آنرو که میتوانیم از گذشته پند گیریم، به خودآئیم و خرد را به داوری ی روزگار بنشانیم – و فروریزنده از آنرو که در برابر جادوی دشمن کوتاه آئیم و یکبار دیگر پس بنشینیم. همۀ آن آرزوهای دور و دراز را اگر در دو واژۀ “آزادی ی اندیشه” بچکانیم، نقش کارای خود را در ساختن فردائی بهتر، روشنتر خواهیم شناخت.

دستۀ ستمگری که روز ننگین 22 بهمن 1357 خورشیدی، ایران را ویران و ایرانی را در چشم دنیا بی آبرو کرده، بار خود را بسته و دیر یا زود به تاریخ خواهد پیوست. پرسش این نیست که خشم توفندۀ توده های جان لب تا کجا زبانه خواهد کشید و ستمگر دینباز را چگونه کیفر خواهد داد – که جان سخن در پایان دورۀ تنش و آغاز آرامشی پویا و پایاست. سخن در شناخت پیشینۀ وفادارترین همسنگرانیست که در این پیکار رهائیبخش، شانه به شانۀ بیدارترین پیشآهنگان آزادیخواه مام میهن خواهند ایستاد. زرتشتیان، یهودیان، مسیحیان و بهائیان هممیهن، ایرانیترین ایرانیانی اند که ستمگر بدکاره از آنان بیشترین قربانی را گرفته – آنان دست در دست پنجاه میلیون تن جوان جوشان خروشان به بازی ی 1400 سالۀ بدکیش، مهر مرگ خواهند کوفت و ددسالاری را در مرز پرگهر پایان خواهند داد.

تاریخ دردانگیز زادگاهمان انباشته است از ستم و سرکوب بی ایستائی که بدکیش روانپریش بر این نگهبانان راستین فرهنگ و دانش و هنر ایرانی روا داشته – ولی آنان هرگز در برابر وی سر خم نکرده و دست از باور توانای خویش نشسته اند. دستۀ ستمگر را سرسپردگیهای ناخواسته و پذیرش کورکورانۀ ما بالا نشانده – امروز نیز بر خود ماست که سر جایش بنشانیم. دنیای آزاد با ما همآهنگ و همراهست. باید بجنبیم و بجنبانیم.

فرزندان راستین کورش بزرگ (559-529 پ.م)، شاهنشاه آشتیجوی کهن دیار پارس، خشم و رشگ و کین را که سرشت ناپاکان بیابانهاست، به بیگانه وانهاده و در پرتو پندار و کردار و گفتار نیک، خواهان بازگشت آدم ایرانی به فرهنگ و بینش نیاکان در چهارچوب نیازها و فرایند روز ایران و جهانند. خواسته ای چنین سترگ، با شناخت آرمان همسنگران دلیر و دشمن درنده ای میآغازد که این کوشیده ایرانی را به روشنستان خرد و شکفتگی برساند و آن در دریای تاریکی و پسماندگی، جانش را گرفته – یهودیان پس از زرتشتیان، کهنترین تبارند که گواه سرفرازی و سرنگونی ی ایرانی و انباز برد و باخت وی بوده اند. نقش کارای آنان در ایران امروز نیز چون گذشته از ارزشی ویژه برخوردارست. پیش از شناخت آن ارزش، پروندۀ اندوهباری را میگشائیم که بهای سنگینش را تبار یهودیان مشهد پرداخته و تاریخ آنانرا در رویدادی شوم (الله دادی)، به نام “انوسه مشهد” میشناسد (زنان و مردان همیهن یهودی  که در هراس از آتش و خونی که بیگانۀ خانگی به راه انداخته، از سر ناچاری دین خود را نادیده انگاشته و آئین وی را پذیرفته اند).

 

پیشینۀ تاریخی:

میان هیچیک از ملتهای زندۀ جهان، فرهنگ و پیشینۀ مردمی را نمیشناسیم که به اندازۀ ایرانیان و اسرائیلیان تنیده درهم و سرشار از بهین یادمانه ها باشد. پروفسور شائول شکد (سرپرست بخش ایرانشناسی در دانشگاه عبری، اورشلیم)، باور دارد: “اگر کورش، شاهنشاه سرزمینهای پارس و ماد، یهود را از بند بابلیان نمیرهاند، نه از یهودیت چیزی بر جای میماند و نه مسیحیتی پدیدار میشد.”، نکتۀ ماندگاری که شادروان پروفسور امنون نتصر نیز بارها آنرا در پژوهشهایش یادآور شده (1) – پروفسور ایرج لاله زاری مینویسد:

“پیرامون خانۀ خداوند (بیت همیکداش دوم)، پنج دروازه بود که بر آستانۀ هریک، نگارگریهای تخت جمشید و فرمانهای کورش بزرگ به چشم میخورد. بزرگان یهود در پاسخ به چرائیهای آن نقش و نگارها میگفتند: “آیندگان باید بدانند ما از کجا آمده ایم.” (2).

گروه بزرگی از سران یهود در نینوای بابل، شیفتۀ کورش رهاننده شدند. با سپاه وی به ایران بازگشتند و زندگی در سرزمینی تازه را آغازیدند (538 پ.م). آنان  نخست در استان پارس و سپس در اسپهان و دیگر شهرهای ایران پراکنده گشتند (3). به دنبال این همخانگی ی فرخنده، همبستگی میان مردم ایران و اسرائیل هر روز گرمتر میشد و داد و ستدهای بازرگانی – فرهنگی، دستآوردی کاراتر بار میآورد (یاپگاه نیروی دریائی ی ارتش ایران در یافوی اسرائیل و کندن آبراه سوئز از سوی داریوش هخامنشی). یشیواهای پومبدیتا، نهردعا و سورا که هریک بالای ده هزار تن دانشجو داشته و امروز نمونه اش را در نیویورک هم نمیبینیم، از سوئی، و گسترش پژوهشهائی در زمینۀ تلمود بابلی، داستانهای آموزندۀ استر و دانیال و عزرا و نخمیا و…از دیگر سو، نمونه هائی ارزنده از آزادی ی شهروند یهودی در ایران آن روزگارانست (4).

یورش ویرانگر تازی به ایرانزمین، آن پیوند تنیده را گسست. آتش به جان همه انداخت و سیه روزی دامن یکایک شهروندان ایران ویران را گرفت. پیکارهای پراکندۀ ایراندوستان، یکی پس از دیگری سرکوب شد و بدکیشی (شیعه)، درمانگر درد توده های روانپاره نشد. رستاخیز سیه جامگان روزبه خراسانی (ابومسلم)، خوش درخشید و دست دراز بیگانه را از آریابوم کوتاه کرد (بنی امیه، 661-730) – ولی چه سود؟ گزینش جانشینی بد، هم جان خود و رستاخیزش را گرفت و هم گریبان ایرانی را پنج سده در چنگ دسته ای هار فشرد (بنی عباس، 735-1226). در همین دوران، تازیزاده ای شکم گنده (رضا، پسر کاظم)، با خوشۀ انگور زهرین همآورد در مشهد (818)، دوزخی شد (مامون، 813-832) و گرفتاریهای فراوان زائید. نخست اینکه هممیهن زرتشتی، یهودی، مسیحی از این خاک رانده شد (همآنگونه که یهود را از خانۀ خویش راندند (نجد و نفود و یثرب و مکه و…(5) – و دیگر اینکه آن مردۀ تازی، چهرۀ این استان زرخیز را به گندی آلود که فرهنگ ایرانی هنوز از ننگ آن نرسته – روشنستان فردا این لکۀ ناپاک بر چهرۀ خراسان دردکشیده را خواهد شست.

نادر ابیوردی (1736-1747)، پس از بازگشت از هندوستان، این شهر را به پایتختی برگزید و گروهی هممیهن یهودی را برای پاسداری از گنجینۀ گرانبهایش از قزوین و آذرآبادگان (سلماس)، به دژ کلات کوچاند. شمار این یهودیان در سال 1740 از یکسد خانواده فراتر رفت. کلات نادری، انبار سرمایه های کلان هندی شد (کوه و دریای نور، تخت تاووس، کوهی از زر ناب و گوهرها و سنگهای گرانبها). پروفسور والتر فیشل مینویسد:

“پیش از نادرشاه در خراسان یهودی نداشتیم. خزانه داران نادرقلی، در برزنی که زندگی میکردند، کنیسا و گرمابه و دکان و خانه ساختند و آنرا “عیدگاه” خواندند.” (6).

دوران آرامی که گروه کوچک یهودی، کلیددار سرمایۀ کلان فرمانروای افشار شده بود، پس از مرگ نابهنگام وی، آرام آرام فروکش کرد (1747). ناگفته پیداست تا روزیکه دستگاه نادری و جانشینان وی بر ایران فرمان میراندند، کسی دلی نداشت خورده ای از چشمها و گوشهای دربار افشار بگیرد. دوران زندیه (1794-1750)، چندان نپائید و روزگار به سود سرکردگان تیرۀ ترک قجر چرخید (1925-1789). پیشوای بدکیش که دل خوشی از نادر و خان زند نداشت، در سایۀ قجرها میداندار شد تا یکبار دیگر ایرانی ی تیره بخت را به روز سیاه بنشاند. با پیمانهای ننگین گلستان و ترکمنچای (1813-1823)، نیمی از خاک ایران به دست روسها افتاد و به دنبال سه سال درگیریهای بیسود پرزیان با دست نشاندگان انگلیس در افغانستان، هرات و… را از دست دادیم (1836، آغاسی). در آشفته بازار شومی که گله گله سربازان پابرهنۀ گرسنه به خراسان بازمیگشتند، بدکیش ناپاک پا به زمین میکوفت تا جان زرتشتی، یهودی، مسیحی را بگیرد و مالش را ببرد.

یهودیان خراسان پیش از رخداد شوم (اله دادی)، زبانشان همآهنگ گیلک گیلانی بود و پس از چندی که گزند بدکیش چهره نمود، آرام آرام زبان رمزآمیز “لوتورائی” را ساختند (7). آنان در افت و خیز یک سده تلاش، سرمایه ای اندوخته و ناخواسته رشگ و کین سرکردگان بدکیش را برانگیخته بودند. بخشی از زمینها و خانه های بازماندگان زرتشتیانی را که ناپاک (نجس) خوانده شده و میگریختند، میخریدند و چهارچوب گتو را میافزودند. دکتر ژوزف ولف (میسیونر انگلیسی – مسیحی با ریشۀ یهودی)، هشت سال پیش از رخداد شوم و سه سال پس از آن با یهودیان مشهد دیدار کرده – او نخستین پژوهشگریست که آن رویداد تلخ را به آگاهی ی مردم دنیا رسانده – به باور او تبار یهودیان مشهد، به رانده شدگان یهودی از سرزمین بدکیش زدۀ تازی (یمن) میرسد.

 

رویدادی شوم (الله دادی):

بدکیش از نخستین روزیکه در سرنوشت مردم ایران نقش آفرین شده، هرکسی جز پیرو سرسپردۀ خود را ناپاک شناخته و در برخورد با وی شیوه های گوناگون آفریده (باج و خراج و جزیه و حد و تعزیر و قصاص و دیه و…) – به ویژه در زورآبادی به نام “مشهد” که گفتیم: گور آن تازی بر بیدادگریها افزوده – بر این راستا با نگارش قانونی به نام “جام عباسی” که به دوران صوفیان درنده بازمیگردد، دگراندیش ایرانی را دسته دسته از این شهر رانده اند (چگنیهای زنده خوار شاه عباس 1589-1629). نادرشاه این یادگار ننگزای تازی را برچیده تا یهودیان و مسیحیان کارائی را که برای پیشبرد زمینه های فن و هنر و شهرسازی به خراسان آورده، بتوانند در کنار آزاده ایرانیان به سازندگی پردازند (پیمان چهل ماده ای ی عمر، پسر خطاب با ایران و اسرائیل، 638 .م).

روزگار آشفتۀ ایران پس از نادر و به ویژه روی کار آمدن قجرهای مزدور بدکیش، دست دریدگان ایرانسیتز را بر جان و مال مردم درازتر کرده تا ریز و درشت را به سیخ کشند و کباب کنند. خشم کهنه، 171 سال پیش در پنجمین بامداد نوروز 1218 خورشیدی، برابر با 27 مارچ 1839 سر باز کرده تا سربازان گرسنه پا به پای دژخیمان بدکیش به عیدگاه بریزند، جان یهودی را بگیرند، خواهر و مادر و همسر و دخترک بینوایش را بدرند، هست و نیستش را بسوزند، دار و ندارش را چپو کنند و به گفتۀ خودشان “عاشورای حسینی” به راه اندازند (8). ایساک بن صوی (دومین رئیس جمهور اسرائیل)، در نوشتۀ ارزشمندش “نیدخه ایسرائل” که برابرست با (گمشدگان اسرائیل)، دربارۀ چگونگی و تاریخ آن روز شوم مینویسد:

“رخداد الله دادی، روز 12 نیسان 5599 بود که پشت سیدور هوشنعاریا نوشته شده – میرزا عسکری (امام جمعه) با پشتیبانی ی آصف الدولۀ والی، اولتیماتومی 24 ساعته داد که یا همگی مسلمان شوید یا همه را در محلۀ عیدگاه قتل عام میکنیم. لاتها در کوچه ها و خیابانها فریاد میزدند: اله داد… اله داد… (9).

یعقوب پسر راو دیان (پیشوای دینی نزد یهودیان آنروز مشهد)، پشت سیدور چاپ آمستردام، به زبانی ساده از این رویداد تلخ پرده برداشته و نوشته:

“صایفها (تیغکشان شیعه) علیلا گرفتن (بهانه ای جستند) از ایسرائل، روز دوازدهم نیسان در مخنه ایسرائل (محلۀ یهودیان)، بقدر 32 نفر کشتن – بقیه را به زور و تهدید وادار به تغییر مذهب نمودن، اگر مسلمان شدن را قبول نمیکردن، ایسرائلها، کهنها، لویها و ملاها، همگی را سر میبریدن و ناچار همگی گفتیم لا الاه الا الله – اشهد و ان محمد ان رسول الله – اشهد و ان علی ان ولی الله و…حالا هیچ امید دیگری نداریم. مگر اول لطف خداوند که نام مقدسش مبارک است. دوم آمدن ملخ ماشیح. سوم انگلیسها بیایند ما را نجات بدهند. خداوند متبارک و تعالی لطف و کرمش نظری بیاندازد. سیوان 5599.” (10).

دکتر ژوزف ولف، در پرتو آشنائیهای ژرف با هممیهنان یهودی در مشهد و در گفتگوهای دامنه داری که با بازماندگان آن رخداد شوم داشته، مینویسد:

“یهودیان بینوای مشهد، در آن رویداد تلخ، از دامن خدا و ماشیح و انگلیسها آویختند تا یکی از این سه آنانرا از چنگ ستمگر برهاند (11).

تنها روانپریشی جادوزده میتواند با گروهی هممیهن دگراندیش، رفتاری اینگونه ددمنشانه داشته باشد که گماشتگان بدکیش با آگاهترین شهروندان این کشور داشته اند. کشتن و سوزاندن و جزغاله کردن و دریدن همزبان و چپاول دار و ندار وی به گناه اندیشه و باوری دیگر، چه چیزی جز ننگ و بدنامی به دنبال دارد؟ وبای هستیسوز فرهنگی – دینی که شاخ و دم ندارد. شاخ شکستگان وبازده در پی کشتار و تیغکشی و هراس افکنی، سیدورها، صیصیتها، توراتها، تفیلینها و همۀ دار و ندار کنیساهای یهودیان را به آتش کشیدند. بند بر دست و پای نیمه جانها نهاده و آنانرا کشان کشان به پیشگاه دیوک ایرانخوار (امام جمعه)، آوردند. بخت برگشتگان خونین یهودی (اسیران در قل و زنجیر)، میان پدران و پسران نیمه جان و زنان دریده شده و خانه های سوخته و به غارت رفته و آه و شیون و درد و ناله و سرگردانی، فریادرسی نیافتند و چاره ای نداشتند جز اینکه در آن آدینۀ شوم (موعد نیسان)، دست به دامن دیوک جادوگر شوند. دین نیاکانی را از سر ناچاری نادیده گیرند و آئین دیوان درنده را بپذیرند. هستی سوختگان در اندوه از دست رفتن کانون خانواده و پریشانیهای بیشمار، پس از چهل روز زاری و ماتم خاموش، به نیایشگاه بدکیش رفتند و پیکاری پنهان را آغازیدند که یک سده به درازا کشید (12).

دکتر ولف که افزون بر خراسان و کاشان و اسپهان و شیراز و کرمان، از افغانستان و پیرامون نیز دیداری داشته و به گفتگو و همدردی با ایرانیان، به ویژه یهودیان و مسیحیان آن دیار پرداخته، مینویسد:

“شیعیان مشهد در دوران محمدشاه قاجار (1834-1848)، پس از صد سال آزار و نیش و گزند و بددهنی و بهانه جوئی، سرانجام در عاشورای 1255 قمری، با  کشتار اله دادی، جان 50 تن یهودی ی بیگناه را در عیدگاه گرفتند تا 400 تن را به کیش خویش بخوانند. در هرات نیز 450 تن یهودی را کشتند تا دیگران را به پذیرش شیعه وادارند، هرچند یهودیان زخمی زیر لب میگفتند: “موسی رسول الله…”، اینان در زبان شیعه “جدید الاسلام” خوانده شدند (کریستیهای اسپانیا در دوران انکیزیسیون). مسلمانان یمن نیز که فریاد “یا مرگ یا اسلام” را بر سر یهودیان این سرزمین سر داده بودند، پیرو نوشتۀ هاراو موشه بن میمون (ایگرت تیمان، در برابر زور باید کنار آمد، رامبام، 1172)، به پذیرش آئین تازه ناچار شدند، ولی در پنهان پیرو دین خویش ماندند.” (13).

بیداران ایرانی در آغاز هزارۀ سوم، خواهان قانونی آدمیگرا در سرزمین نیاکانی ی خویشند تا اینگونه دیوانه گریهای ننگزا را برای همیشه در زادگاه خود برچینند (اجرای بی چون و چرای موازین حقوق بشر که یادگار پدر ایران، کورش بزرگ است).

 

نخستین آذرخش:

هزاران هزار پرسش خورده گیران خردگرا در دوران 1400 ساله بی پاسخ مانده و پیشوای بدکیش (مجتهد)، بر همۀ آنها انگ “دینستیزی” کوفته تا دین بیگانه در ایرانزمین همچنان فرمانروای بی چون و چرای روانهای پریش بماند. بیداران آنگونه که باید نتوانسته اند پدیدۀ بدکیشی (شیعه) را در این سرزمین بشکافند و بیخ و بن زهرآگینش را بکاوند. آئین زورگو همچنان دست نخورده و یخزده مانده – کسی نتوانسته گمراهیهای بیشمار پیشوای مست را برشمارد. تودۀ بیمزده، ناهشیار بارآمده و در ناخودآگاه بیمار خویش، شیفتۀ چیزی شده که از آن بیزار بوده – آرزوهای واپس زده شده و ناتوانی در فرونشاندن خواسته های پیش پاافتاده، از او روانپریشی انباشته از ناتوانیهای خورد و کلان ساخته (کمپلکس، عقده های سرکوفته) تا به نام دین، در برابر آرمان دشمنی درنده سر خم کند (14).

زوری بی چون و چرا و اگر و مگرناپذیر، بیمی همیشگی را در درون روانپریش چنان میخکوب کرده که در تنهای خویش نیز دلی برای شناخت خویشتن خویش نداشته – دین و آرمان خانگی را وارونه دیده – ناخودآگاه با آن ستیزیده تا بیگانۀ زورمدار، بالاتر بنشیند. پیشوای بدکیش این بالانشینی را تنها بخت زندگی و آرامشی خاموش و بی دنگ و فنگ یافته – بیگانه پرستی و نیایش در برابر خدائی خشمگین در آنسوی مرزهای فرهنگی – جغرافیائی، قانون شده و کسی تاب سرپیچی از آنرا نداشته – ترس از کیفر مرگ، آدم ایرانی را واداشته تا شرم بیگانه ستائی را در درون و برون آسیبدیدۀ خویش از ردۀ پندار و کردار و گفتار روزانه بزداید. دشمن درنده، ارزشهای خانگی را یکی پس از دیگری فروریخته و بی ارزشی را “ارزش” شناخته – هرکه دم از ارزشهای پیشین زده، بیدرنگ سر باخته تا کسی را نای جنبش در زورآباد نماند. سده ها پیکار بیسود پرزیان سرآمدان، پشت سرهم سرکوب شده و هرکه سر برآورده، سر باخته تا سرزنده ای را یارای برابری با سرکردگان بیگانه کیش نماند (15). چنین بوده سرنوشت دیروزمان. ولی چه کسی گفته فردای نادیده نیز باید به همان آهنگی بچرخد که زورگویان دیروز چرخانده اند؟

از لابلای نوشته های نخستین تاریخنگاران بدکیش که آدمکشیهای بیمانند سرکردگان تازی را وارسیده و چنین و چنان بافته اند، درمییابیم به هر شهری که پا نهاده اند، گودالی ژرف از سوختگان و مردگان و نیمه جانان بر جا مانده – در گزارش برنارد لوئیز که نوشته های الواقدی، البلازری، ابن هشام، ابن سعد، ابن خلدون، ابن کثیر، ابن ابی الاوجا، حیان، کلینی، غزالی، طبری، بلعمی، زمخشری، شهرستانی، قمی و بسیاری دیگر را ارزیابی و رده بندی کرده – دوزخی سوزان میبینیم که رخداد تلخ کشتار شش میلیون یهودی در کوره های آدمسوزی ی رایش در برابر آن رنگ میبازد. کسی جز دشمن آنروزها دست به قلم نبوده – کنار کوهی از کشتگان به هر شهر و روستائی، نه تنها دین و آئین و فرهنگ ایرانی “ناپاک” خوانده شده، که نگارش و زبان و هنر و دانش وی را وارونه کرده و انگی ناروا (اسلامی) بر آن کوفته اند (16).

گویاترین نماد روانپریشی ی فرورفته در ریشه ها را نزد هممیهن خودباخته ای میبینیم که نامهای دشمن درنده را بر فرزندان خویش نهاده تا از گزند دریدگان همیشه مست برهد. کدام یهودی، فرزندش را هیتلر و گوبلز و گورینگ و آیشمن و هس و… خوانده؟ توفیر این دو رویداد شوم (تازی و نازی) که چنگیز و تیمور و آتیلا و آنیبال را رهبرانی مهربان مینمایاند، در زمان پیدایش آنست. اگر چهارچوب داد و ستدها و پیوندهای مردم دنیا و رسانه های توانای دوران یورش نازی به یهودیان، همآنگونه میبود که یورش تازی به ایران را وامیرسیدند، بیگمان امروز نه آدمخوارانی به نامان “بن لادن”، “حماس”، “طالبان”، “حزب اله”، “جهاد”، “اخوان المسلمین” و”تروریسم اسلامی” داشتیم و نه با دستۀ مالیخولیازدگانی درگیر بودیم که میخواهند از چالۀ رنگرزان (ولایت مطلقۀ فقیه)، درآیند و خود را با سر به ته چاه سبزان جمکران اندازند (17).

پیکارهای شانه به شانۀ یهودیان میهندوست ایرانی در برابر تازی، برگهای تاریخ این سرزمین را آراسته و شایستۀ یادآوریست. تلاشهای بزرگانی چون ابوعیسی اصفهانی، بودغان همدانی، مشکی قمی، ابوعیسی لوی، ابن راوندی، حیوی بلخی و…هرگز از هیچ یادی نخواهد رفت (18). بدکیش روانپریش که از نخستین روز در برابر میهندوست فرهنگمدار ایرانی همآنگونه تاب از دست داده که توان دیدار دگراندیش را نداشته، همواره در پی آفرینش بازیهائی بوده تا نیش زهرین خویش را سختتر در جان هر سرزنده ای فرو کند. با ابزار ستم و سرکوب و هراس افکنی از گردۀ توده های بیمزده سواری گرفته و خود را “اکثریت” خوانده تا بتواند دگراندیش “اقلیت” را هرچه ژرفتر بگزد. یکی از نمونه های گویای اینگونه نیشزنی را در بازی ی دردآور (اله دادی) میبینیم.

تاریخ میگوید: …زنی یهودی در مشهد (گویا همدانی)، گرفتار گونه ای بیماری ی پوستی بوده که به پیشنهاد نیمچه پزشکی خانگی باید دستانش را در خون گرم سگی میشسته تا درمان شود. همسر زن بیمار در پی دشواریهای پیچیده، سگی یافته و پس از انجام دستور پزشک در خانه، لاشۀ جانور را در پوششی پیچانده و خواسته بیرون از شهر به گودالی اندازد. ولی از بخت بد یا از سر سادگی و ناآگاهی، نمیدانسته آن روز شوم “تاسوعا یا عاشورا، 9 یا 10 ماه محرم تازی” است. میان راه به دستۀ بدکیشان خودزن (سینه و زنجیر و قمه زن)، برخورده – درگیری پیش آمده و کار بالا گرفته – دستۀ روانپریشان خودآزار (مازوخیستها)، از زبان یهودی ی گرفتار، مرده سگ خونین را “حسین مظلوم”، خوانده اند. بینوای یهودی را کوفته و تن پاره پاره اش را کشان کشان به پیشگاه پیشوای جادوگر آورده اند. داستان یورش گلۀ مست ملنگ به عیدگاه آغازیده تا خونهای ریختۀ بینوایان یهودی را با شادی و هلهله “اله داد” بشناسند. افرایم نیمروک که این داستان را از زبان مردم آن روزگاران شنیده، به گونه ای دیگر مینویسد:

“زنی با بیماری ی پوستی، باید دستش را در خون سگ میشست. روز 27 مارچ 1839 (12 نیسان 5599) از جوانی شیعه، میخواهد سر سگی را در خانۀ وی ببرد. بر سر پرداخت دستمزد، گرفتاری و بگو مگو پیش میآید. جوان ناخشنود از دستمزدی ناچیز، در کوچه و خیابان فریاد میزند: “جهودها روز عاشورا سر سگ را در خانه شان میبرند و… همین.” (19).

نخستین آذرخش را برای زبانۀ آتشی فراگیر و کشتار خونین یهودیان مشهد، بدکیش کینه جو، به همین سادگی میافروزد. بیگمان سر سوزنی خرد در سر زندگان آن روز نبوده تا از سران کشورمدار بپرسند: انگیزۀ اینگونه بیدادگری و درنده خوئی را کجا باید یافت و چه کسی باید به داد این مردم دردمند برسد؟ در این کشور خدامرده آیا اهریمن نابکار بالای سر و ته دل همگان ننشسته و با سرخوشی فرمان نمیراند؟

 

پیآمد و پایداری:

بارها گفته و باز هم میگوئیم: “بدکیش دنده پهن تا روزیکه بر باور یکدندۀ خود پای ورزد که مرغ یک پا دارد، بیداران ایرانی او را خداستیزی خردگریز خواهند شناخت.” درمان روانپریشی آنگاه دشوارتر میشود که بیمار، پرده ای ناخواسته بر گرفتاریها و نارسائیهای درون دردمند خویش میکشد تا آنرا پنهان کند. پدیده هائی چون شرم، هراس، بدآموزی، پیچیدگیهای روانی یا هر فرنود دیگری میتواند او را به پنهانکاریهای ناخواسته وادارد. به گواهی ی تاریخ، کسی به اندازۀ ما ایرانیان چوب دودوزه بازی و دورنگیهای ناخواسته را نخورده (می نوشی و دهانشوئی و وضو برای نماز) – میان پژوهشگران، به ویژه روانکاوان توده های فروریخته هم کسی روشن نکرده که چگونه روان تاب برداشته از بیم جانگیری که دشمنی پلید پراکنده، انگیزۀ روانپریشی ی همگانی شده – سخن این نیست، که روانبیمار چه کسی و دردمان وی چیست؟ سخن بر سر چرائیها و چگونگیهائیست که در درازای تاریخ، روانمان را آرام آرام جویده و انگیزۀ دردی بیدرمان شده تا بیدرد بار آئیم. کسی هم میان تودۀ روانپریش هرگز نپذیرفته که به سختی بیمار و نیازمند درمانست.

آفرینش بدکیشی اگر روزی با نیاز تودۀ لهیده زیر دست و پای تازی، سازگار آمده و مردم از سر ناچاری آنرا پذیرفته اند، هرگز این بخت به آنان داده نشده تا ناسازگاریهای بیشمارشان را بیهراس از کیفر پیشوا ارزیابی کنند یا آنها را با داوری خردمدار و بیرون از بازی در میان نهند. روانپریشی ی همگانی از روزی ریشه گرفته که پیشوا هر دهانی را که در گله از ناسازگاری باز شده، بیدرنگ بسته تا آب از آب نجنبد و همچنان بر دوش پیروان جادوزده بماند و بتازد. گرفتاریهای دست و پاگیری چون یادزدودگی ی فرهنگی، همانندسازی، الگوبرداری از دشمن، درهم ریختگی و بی سر و سامانی، ناامیدی و یورشهای پیاپی، بیگانه پرستی را آرام آرام جا انداخته تا شرم خود را از دست بدهد و ستایش دین تازی در چهارچوبی تازه، سر از بینشی نو درآورد (آفرینش شیعه). هیچ پهلوان دگراندیشی در این تیره ترین دورانها نتوانسته دستۀ خودباخته را به خود آورد. سنگی بزرگ به اندازۀ کوهی سترگ، بر سر سرنوشت مردم ایران افتاده و همچنان ناجنبا مانده – ننگ باید از درون میترکیده و تکه تکه میشده تا ریزه ریزه هایش را بیداران به خودآمده، دانه دانه از سر راه بردارند. روند سی و دو ساله آن سنگ کوه آسا را ترکانده و کار بزرگ دیر یا زود خواهد آغازید.

پایبندی به دین و آئین و فرهنگ خانگی را اگر از یهودی آموخته و پایداری در برابر بیگانه را چون او به کار گرفته بودیم، پیکار درونزادمان 1400 ساله نمیشد و بسیار پیش از این روزهای تار و تباه از بند بیگانه رسته بودیم. یک سده پایداری و پیکار خاموش یهودیان مشهد (جدیدالاسلامها)، همان اندازه ستودنیست که این تبار برگزیده پس از 1881 سال آوارگی به خانه بازگشته و تنها دموکراسی را در خاورمیانه پا نهاده اند (سال 67 میلادی تیتوس خانۀ خدا را در اورشلیم به آتش کشید و یهود را آواره کرد – روز 15 می 1948 زنده یاد داوید بن گوریون، برپائی ی دولت نوین اسرائیل را به آگاهی ی مردم دنیا رساند (20). پیآمد روز شومی را که در تاریخ یهود ایران “اله دادی”، خوانده شده، در روزگار دورنگ هممیهن یهودی در مشهد میبینیم. افرایم نیمروک مینویسد:

“بوتۀ انگور پیوند نمیگیرد و یهودی چیز دیگری نمیشود.” شباتها دکان جدیدها باز بود، ولی نوبتی برای خواندن تفیلا به کنیساهای زیرزمینی میرفتند. مانند مسلمانها به زیارت کعبه و کربلا میشتافتند، ولی از راه اورشلیم به خانه بازمیگشتند. از بازار نان و گوشت میخریدند، ولی در خانه نان میپختند و گوشت کاشر میخوردند و نان و گوشت بازار را پیش سگها میانداختند یا به این گرسنه و آن نادار میدادند.”

دکتر ژوزف ولف، زمینۀ زور بدکیش و شیوۀ پایداری ی یهودیان مشهد را به درستی میشکافد و در پی کاوشی ژرف مینویسد:

“یهودیان مشهد دسته دسته به حرم امام رضا آمده و در مراسمی ویژه به نامهای تازۀ اسلامی خوانده میشدند. بعدها فرزندان نوزادشان، دو نام داشت: نامی یهودی و نامی اسلامی. زندگیشان در پنهان و آشکار، همسان نبود، چنانچه در برون و درون خانه دو شخصیت و دو برخورد گوناگون داشتند.” (21).

در کتوباها (قباله های ازدواج) پس از نام و نام پدر و مادر، واژۀ “جدیدالاسلام” یا “مطیع الاسلام”، افزوده میشد و گواهان نام و نشان خود را بیشتر به زبان عبری مینوشتند تا نشانگر روشن وابستگیهای فرهنگی در سرای خاموشان شود. برخی داد و ستدها و شمارشها و کارها و زمینه های بازرگانی میانشان نیز همینگونه بود تا مانند همکیشان اسپانیا، نگارش نیاکانی از میان نرود و پلی نیرومند برای یگانه کردن همۀ باورمندان بماند. برای پیشگیری از رخنۀ بیگانه به درون خانواده ها، دخترکهای هفت هشت ساله را نامزد پسران ده دوازده ساله میکردند و پس از چهار پنج سال هم به انجام آئین زناشوئی میپرداختند. دختران و پسران جوان در این آئین، نخست در برابر پیشوای بدکیش زانو میزدند و یاوه هایش را میشنیدند و سپس در پنهانگاهها به انجام آئین ویژۀ خویش نزد راو میپرداختند. آئینهای خاکسپاری ی نیز دوگانه بود: شیوۀ آشکار بدکیشان و پیروی از فرهنگ خانگی در پنهان که میکوشیدند، سر جانباخته را در گور به سوی اورشلیم نهند (22).

از مانده های پلشت تازی در پندار و کردار و گفتار پلید بدکیش، بی ارزش بودن جایگاه زن و بهره برداری از او تنها برای کامیابی یا کارسازی در کارخانۀ جوجه کشی است. بنابراین همینکه مردی یهودی نزد بدکیش از دین خود دست شسته و آئین تازه را پذیرفته، خانوادۀ وی نیز به جرگۀ کیش نو (شیعۀ اسلامی)، میپیوسته اند. مردان خانوادۀ یهودی در مشهد که بر این راستا نزد پیشوای بدکیش از دین نیاکانی برگشته و به خانه و خانواده بازمیگشتند، به دیوار پولادین همسران وفاداری برمیخوردند که پذیرای ریزه کاریهای کیش بیگانه در خانه نبوده اند. آنان باور داشتند که همۀ ویژگیها و بایستگیهای دین و فرهنگ یهودی در خانه باید پیگیری شود. بنابراین مردان برای رهائی ی خانواده از چنگ ستمگر هار، بیرون از خانه هرچه میخواهند بکنند و بگویند و خود را هرگونه میخواهند نشان دهند، ولی میان خانواده باید یهودیانی فرمانبردار از چهارچوب تورات و تلمود و میشنا و میدراشیم باشند. نقش کارای زنان یهودی در پایبندی به دین و فرهنگ خانگی و پاسداری از کانون خانه و کاشانۀ یهود در مشهد بدکیشزده، نیازمند انجام پژوهشهائیست فراخور کارشناسانی به راستی آگاه از دو بینش بدکیش و یهود و نیک آشنا با آرمان توده های هردو سو.

پیشوای هار، به کشتار و چپاول و دریدن و سوختن و سرانجام فروکوفتن هممیهن له شدۀ یهودی در مشهد بسنده نکرده – از میان تودۀ سرسپرده، بازرسان گوش به فرمانی گمارده تا رفتار و کردار و هنجار پنهان یهودی (جدیدالاسلام) را هر روزه به وی گزارش دهند. دریافت گزارشی ناخوشآیند از سوی گزارشگران همیشه گرسنه، همان – و کیفر مرگ همان (مفسد فی الارض و خیانت به اسلام و مسلمین). شوحطها (سلاخان و قصابان)، روزهای آدینه در پستوی برخی خانه ها، با پنهانکاریهای هرچه بیشتر، مرغ و گوسفند میکشتند تا خوراک پاک (کاشر) خانواده ها را فراهم آورند. پیشوا روزی یکی از سرشناسان یهودی (جدیدها) را دیده و از وی پرسیده: چرا در دکانهای قصابی کمتر دیده میشوید؟ یهودی ی زیرک پاسخ داده: “چون اسلام عزیز را دیر شناختم، خود را تنبیه کرده و خوردن گوشت را بر خود و خانواده ام ممنوع کرده ام.” در سال 1842 شوحطی را در عیدگاه گرفتند که گوسفندی کشته بود. بینوا را جابجا پاره پاره کردند و بگیر و ببند بزن بهادران لودۀ بددهن دوباره آغاز شد. زیر و روی خانه ها و دکانها و سوراخ سمبه های یکایکشان را لکاتگان دینسوز درنوردیدند تا سر نخی جویند و کام گیرند. چیزی نگذشته بود که جوان دلیر دیگری به میدان آمد تا پاسخگوی نیاز همکیشان به گوشت کاشر شود (23).

یهودیان از جان گذشته ای که میان توده های بدکیش، خود را همکیشانی آبکشیده نشان میدادند، دل در گرو نشست کنیساهای پنهان خویش داشتند. نیایشهایشان در سردابها و پستوهای نمناک و تنگ و تاریک، تا چندی بدون تورات و سیدور و صیصیت و نخستین ابزار نیایشی انجام میشد. آنان در انجام آئینها و نیایشها، به رونویسی ی یادمانه هائی که از کهن روزگاران در سر و دلشان مانده بود، بسنده میکردند تا اینکه آرام آرام توانستند با دیگر همکیشان در دیگر شهرها گفت شنودی داشته باشند. از آن پس بود که کنیساهای پنهان خانگی، تورات و صیصیت و سیدور و تفیلین و…را از همکیشان یزدی وام گرفتند. پروفسور ژوزف والتر فیشر در زمینۀ شناخت روزگار سخت یهودیان مشهد مینویسد:

“جدیدها جزیه نمیپرداختند و وصلۀ جهودی به لباسشان نمیدوختند. در ترس از بازرسان و همسایه های فضول شیعه، مراسم دینی و شبات را گاهی دیرتر از موعد مقرر انجام میدادند. چه بسا کودگان بیگناهی که در مکتبخانه ها اذان میگفتند و قرآن میخواندند و برای نماز شیعه وضو میگرفتند و به صف نمازگزاران میپیوستند. آنان گاهی دربارۀ رفتار و کردار پنهانی ی پدر و مادرشان، پاسخ درست به بازرسین میدادند و موجب دستگیری و شکنجه و جریمه و گاه سنگسار آنان میشدند.” (24).

زور و سرکوب و ستم، آنانرا پخت و در پاسداری از دین و فرهنگ نیاکانی دلیرتر ساخت. کمبود در نوشته های نیایشی را با دستویسهای خود میکاستند و آنها را میان یاران میپراکندند. در آئینهای بزرگداشت و خاکسپاری ی رفتگان، همه را به نیایش بومی فرامیخواندند تا آئین کهن در آن ویرانه از یاد نرود. زنان خانه دار با پیروی از آئین کاشر و روزشمار ویژۀ یهود و شبات، سازندگان نیرومندترین پایگاههای پایداری در برابر آئین بیگانه بودند. آنان دین بیگانه را به خانه ها راه ندادند و کاشانۀ یهودی را ناپاک نکردند. در سردابهای پنهان در پرتو ناچیز چراغ موشی، تکه پاره های تفیلا و میدراش و تلمود را میخواندند و به روزگار تلخ خویش میگریستند. زبان و نگارش عبری را میآموختند تا فرهنگ یهود نمیرد و در تاریکنای روزگار زنده بماند. آموزگاری وفادار (ملاحسن مکتبدار) را هوسمند کردند تا زبان عبری بیآموزد و زبان نیاکانی ی جدیدها را به فرزندانشان بیآموزاند. تیری دو تیغه از کمان هشیاری و دوراندیشی رها شده بود تا هم آموزگاری بدکیش را با زبان فرهنگ نیاکان خویش آشنا سازند و هم آیندگان را برای آموزشهای پسین تورات و نیایش به زبان خودی آماده کنند و به راستی چنین شد.

آرمانی چنین توانا و پیگیرست که آدم را میسازد تا به پیکار خویش ببالد و بنازد. یهودی ماندن با فرهنگ خانگی و میهندوستی، چون جان و تن درهم فرورفته و یگانه شده اند. زنده بودن این، مایۀ هستی ی آن و مرگ آن، بیگمان پایان زندگی ی اینست. توفیر بزرگی که زندگی ی دوگانۀ یهودی را در مشهد آنروزها با دوزیستان نیمی ایرانی و نیمی بدکیش نشان میدهد، در آنست که هرچند هممیهن یهودی به آرایش دشمن درآمده و خود را همرنگ وی نمایانده – ولی در پنهان همان چیزی مانده، که بوده – پدران ما با آفرینش کیشی من درآوردی (شیعه)، گواینکه آرمان دشمن را از میان به دوپاره کرده اند، ولی با ریشۀ خود چنان بیگانه شده اند و یادمانه های خانگی را چنان سوخته اند که هیچ دشمنی در تاریخ با مردمی فروریخته هرگز چنین نکرده بود.

 

واکنشهای فرامرزی:

نخستین گزارش بلندبالائی که جهان آزاد را در آنسوی مرزهای ایران وامانده از رویداد شرم آوری به نام (اله دادی) آگاه ساخت، نوشتۀ ارزشمند دکتر ژوزف ولف (پژوهشگر و جهانگرد انگلیسی) بود که هم پیش از آن رخداد و هم پس از آن به خراسان آمده و خانواده های یهودی در مشهد را چون یاران نزدیک خود میشناخت. موشه مونته فیوری (سرپرست کانون یهودیان انگلیس)، میان سران لندن نام و نشانی داشت و از نمایندگان این کشور که رخنه ای آشکار در ایران و کشورهای پیرامون داشتند، درخواست یاری و پشتیبانی از همکیشان رنجدیدۀ مشهد نمود. پا به پای دوندگیهائی که یهودیان هممیهن در آگاه ساختن همکیشان باختر از رفتار ددمنشانۀ سرکردگان ایران با شهروند نگونبخت یهودی داشتند، گزارشگرانی از دنیای آزاد نیز، میکوشیدند به دستگاه فرمانروا و دستیار بدکیش وی در ایران هشدار دهند.

دو تن نمایندگان کانون یهودیان فرانسه، با شاه (ناصرالدین قجر)، در پاریس دیدار کردند و رفتار فرمانروای خراسان (آصف الدوله)، را مایۀ شرم خواندند. دیدار افرایم نیمروک از مشهد و گفتگوهای دامنه دار وی با بازماندگان آن رویداد تلخ را هم میتوان بخشی ارزنده از تاریخ یهود شناخت، هم آگاهی دهنده به دنیای آزاد از ستمی که ستمگران در ایران بر شهروند دگراندیش این کشور روا میداشتند. ایسرائل بن یوسف (بینیامین دوم)، هفت سال پس از آن رخداد شوم به ایران آمد. از خراسان دیداری کرد و با بازماندگان خانواده های یهودیان مشهد به گفتگو نشست و به شیوۀ جهانگرد بینیامین تودلا، گزارشی بلند بالا نوشت. ایساک بن صوی (پژوهشگر روس تبار و تلاشگر صیونیست)، نیز به خراسان آمد و در پژوهشهایش از یهودیان مشهد و گرفتاریهایشان فراوان نوشت.

با ارزیابی ی نوشته های بالا و بررسی ی آنچه که از نگارندگان و پژوهشگران هممیهن به جا مانده، درمییابیم که ستمگر زورگو، زندگی را بر شهروند یهودی در مشهد (جدیدالاسلامها)، آنچنان سخت و آزارنده کرده بود که همه دنبال گریزگاهی از آن دوزخ بودند. آنانکه در نخستین روزهای پس از آن رخداد توانسته بودند با دستانی تهی و جانی دردمند و رنجور، خود را به شهرهای پیرامون برسانند، میکوشیدند دیگران را از گرفتاریهای بیشمار همکیشان در مشهد آگاه سازند. افرایم نیمروک مینویسد:

“یهودیان مشهد به دلیل بدبختی و فشار شیعیان، رل بازی میکردند. گواینکه میرزاعسکری همۀ راههای خراسان را به روی جدیدها بسته بود، ولی هرکه باجی بیشتر میداد، میتوانست بگریزد (25).

شهرهای فرامرزی مانند مرو، بخارا، تاشکند، عشق آباد و هرات بزرگترین پناهگاهائی بودند که بینوایان گریزپای یهودی را در خود جا میدادند. گرفتاری تنها رسیدن به این پناهگاهها نبود – ماندگاری و زندگی ی روزانه در دیاری تازه، پیچیدگیهای دست و پاگیر خود را دارد. چنانچه روسها در 1903 آنها را راندند و افغانها و ترکمانان سنی به پشتیبانی از آنان پرداختند. تنها در شهر بخارا، بالای 15.000 تن یهودی میزیست و بسیاری از آنان خود را “موسوی” یا از پشت موسی میخواندند تا بتوانند میان سنیها ماندگار شوند. شنیده شده که چندی از آنان خود را”بچه های مشه” خوانده اند که با افزودن وات (دال) در ته واژه، پوشانندۀ دو چم میشد:

1 – فرزندان موسی،

2 – بازماندگان مشهد.

دکتر ولف، در پژوهش ارزنده اش، بی آنکه به ریزه کاریهای کهنۀ جنگی دیرپا (شیعه – سنی) پردازد، پرده از گرایش آشکار گروه سنی به یهودیان گریزان از مشهد در هرات پرداخته و به درستی مینویسد:

“یهودیان مشهدی با سنیهای ترکمن پیوندی گرم داشتند و دینشان را از آنان پنهان نمیکردند. ولی در برابر شیعه ها، خود را همکیشی وفادار نشان میدادند.” (26).

افرایم نیمروک در ارزیابی و شناخت جنگ روانی و بیم جانگیری که بدکیش در درون یهودیان مشهد و گریزندگان از آن دیار وبازده کاشته بود، مینویسد:

“در بخارا و مرو و تاشکند و هرات و…از برخی یهودیان پریشان و آشفته میپرسیدم: کجائی هستید؟ میگفتند: “صدومی هستیم.” آنها عیدگاه را “محلۀ جدیدها” نامیده و هریک نامی صدومی داشتند (شهرهای صدوم، گمورا، آدما و زبوئیم، کنار دریای نمک در کرانۀ روستای انگدی که در دوران لوت، به انگیزۀ گناه مردمش نابود شدند، 1900 پ.م، تورات، دفتر پیدایش، بندهای 13، 14، 18، 19 و…). ترس و هراس جدیدها از بازرسان شیعه به جائی رسیده بود که از برخی همکیشان پیشین میرمیدند و آنانرا به خانه هایشان راه نمیدادند. روزیکه به یکی از آنها در مشهد گفتم که برای دیدار شما و گفتگو با همکیشانمان از اورشلیم آمده ام، با همۀ شادی و سروری که نشان داد، گونه ای بدگمانی و دودلی در رفتارش دیدم. به گمان من دو نکتۀ آشکار پشت آن رمیدگی و پنهانکاری ی ناخواسته خفته بود: یکی اینکه باور خود را به همکیش پیشین (جدیدی ی تازه) از دست داده و میترسید گرایش کانون خانواده به یهودیت، با آمیزش آنان لو برود و رازش از پرده برون افتد – دیگر اینکه میخواست خود را دوآتشته تر از پیروان شیعه نشان دهد و خانۀ تازه (بر اساس موازین و مقرررات شیعۀ اسلامی)، با همنشینی ی یک یهودی، ناپاک نشود!” (27).

روان آسیبدیدۀ پیشوای بدکیشی که با هممیهن یهودی چنان رفتاری کرده که چنین بازتابی از خود نشان دهد، در دانش روانشناسی، گشایندۀ دو نکتۀ تنشمند روانیست:

1 – پیشوا (شهروند ایرانی) چون بر دشمن (تازی) چیره نشده و نتوانسته او را از خانه براند، مانند او شده – این جابجائی ی ناخواسته را باور کرده و کیشی تازه از چکیدۀ دین دشمن ساخته – (مکانیسم دفاعی – جابجائی).

2 – در فرود و فراز آفرینش کیش تازه، خود را نمادی از یورشگر نیرومند دیده تا در آشفته بازار بی در و دروازۀ آن روزگاران بتواند مانند او زور بگوید و به خواسته های ریز و درشتش دست یابد – (مکانیسم دفاعی – فرافکنی).

همۀ گره های کور روان درهم پیچیدۀ آدم ایرانی با چهارده سده روزی پنج بار، دوباره در خود پیچیدن و درد را هزارباره چشیدن، ناگشوده مانده تا روان له شده در گنداب بدکیش مچاله شود. نیروی بازشناسی از دست رفته – خرد و خردمندی و خردگرائی سوخته – روزی پنج بار بانگ شوم اهرمن از بالای مناره های شهر و روستا، به یاد روانپریش آورده که نافرمانی و دگراندیشی، کیفر مرگ دارد. پیشوا از گهواره تا گور به گوشش خوانده که جز او فریادرسی در این دیار اهریمنزده نیست. شب و روز به سوی بتکده ای در آنسوی مرزهای کشور دارا خم و راست شده تا نماد فرهنگ خانگی را دمبدم در خود بکشد و کوچکترین ذره هایش را در درون بیمار خویش بمیراند. بنابراین ریشۀ ستمی را که در این گذر بر هممیهن یهودی رفته، در آنسوی مرزهای پرگهر باید یافت که دانه دانه در اینسو بارور شده اند (28).

 

بازگشتی بدفرجام:

روانکاوان باور دارند: ناکامی و بازتاب پرخاشگری، به آب شور و آدم تشته میماند. تشنه هرچه بیشتر آب شور بنوشد، تشنه تر میشود. پرخاش نیز واکنشی سرشتی نزد ناکامست. هرچه درد ناکامی، گزنده تر و روانسوزتر شود، میانگین پرخاش فراتر میرود. برخورد سران بدکیش با هممیهن یهودی در رخداد پلشتی زیر نام (اله دادی)، نمونه ای گویا و روشن از این بازتاب روانیست. ناکامان بدکیش دوران قجر در برخورد با فرهنگ دنیای آزاد و روس و انگلیس و همسایۀ ترک (عثمانی) و…، به جان دگراندیش ایرانی افتادند و تا توانستند زرتشتی و یهودی و مسیحی و بابی و بهائی و نوگرا کشتند و کوفتند و له کردند تا سرآمد بدنامان جهان شوند. بازگرداندن گروهی هممیهن یهودی به خراسان را که از چنگ همزبان ستمگر به دامن افغانها پناهنده شده، نمونۀ گویای دیگری از واکنش ناکامی در چهرۀ پرخاش میبینیم (29).

هفده سال پس از رخداد شوم (اله دادی)، یهودیان گریزانی که به هزار جان کندن و پرداخت باجهای کلان، از مشهد به هرات رسیده بودند، با ارتش وارفتۀ گرسنگان آغاسی (صدراعظم) به خراسان بازگردانده شدند (موعد سوکای 1856). گروهی میان آن راه بیست روزه از سرما و گرسنگی و زیر تازیانۀ دژخیم، یخ زدند و جان باختند. نیمه جانهای پابرهنۀ گرسنه و تشنه را در کاروانسرای نیمه ویرانی به نام “باباقدرت” که آنرا “باباتربت” هم میخواندند، چپاندند تا شهر مشهد به دیدار این ایرانیترین ایرانیان، به گفتۀ پیشوا “ناپاک” نشود! (30). پیشوا به آنان گفته بود:

“روزیکه اشهدتان را بگوئید، آزاد میشوید.”

بخت برگشتگانی که به دستور چماقداران آغاسی، ناگهانی و بی هیچگونه پیشبینی و آمادگی، خانه هایشان را در هرات ترک کرده بودند، نه پوشاک و سرپوشی و نه خوراکی و آب و دانی همراه داشتند. گرسنه و بی سرپناه در آخور نیمه ویران گاو و گوسفند، روز را با تلخی به شب و شب را در آه و ناله به روز میرساندند. گریان از سرنوشت تلخ خویش، امیدشان را به هرگونه پیوند و همدردی با خویشان و وابستگان مشهدی، بیش از پیش از دست داده بودند. برهنگان هستی سوخته، با چنگ و ناخن و سفال شکسته، زمین را میکندند تا در گوشه ای گورمانند از سرمای زمستان و گرمای تابستان برهند. کودکان نگونبخت، روزها در آن کژدمسرا باید آئین بدکیش بیگانه را میآموختند و شامگاهان در پنهانگاههای خاموش خویش، دین و فرهنگ و آرمان نیاکانی را از زبان پدران و مادرانی نگونبخت میشنیدند.

زندانبانان بازیچۀ دست اهرمن، برای شوخی و خنده هم که شده، آن گرسنگان هستی باخته را به خوردن گوشت تریفا (غیرکاشر)، وامیداشتند و هرگونه خودداری را با تازیانۀ تر پاسخ میدادند. افزون بر وبای فرهنگی ی بدکیش که از دهه ها پیش به جانشان افتاده بود، بیماری ی وبا نیز در آن ویرانه گریبانشان را گرفت. بی دارو و درمان و پزشک و یار و یاوری، میسوختند و میساختند و چاره ای جز نیایش به پیشگاه یزدان یکتا نداشتند.

هرچند سران بدکیش و دستگاه فرمانفرما میکوشیدند داستان کاروانسرای بی در و دروازۀ ماتمزدگان را از همه پنهان کنند، ولی سرانجام افسانۀ تلخ بازگشت خانواده های یهودی ی خراسانی از هرات، به گوش همکیشان رسید و همه آگاه شدند. تلاشهای یاران همکیش با همۀ گزندی که برای هردو سو داشت، گره ای از کار فروبستۀ یهود نگشود. ملا مهدی و چندی از بزرگانشان به این در و آن در کوفتند و در پایان دست به دامن انگلیسها شدند. پس از دو سال درد و آه و ناله، سرانجام چندی از آن نگونبختان آواره به خویشان مشهدی پیوستند و گروهی هم به خانه های خود در هرات بازگشتند.

در دوره های پسین و در بگیر و ببند درگیریهای مرزی میان ایران و روسیه در مرزهای خراسان، گروهی از یهودیان مشهد (جدیدها) توانستند به شهرهای عشق آباد و مرو و بخارا و تاشکند و باکو بگریزند (31). ایساک بن صوی، زندگی در آن بازداشتگاه تابشکن توانسوز را با دخائو و آشویتس و بوخنوالد و تربلینکا و برگن بلزن و دیگر کوره های آدمسوزی ی نازیها همپایه دیده – موشه مونته فیوری در جویش کرونیکل از آن داستان شرم آور پرده برداشته و نوشته که از یک گروه 2.000 تنی ی یهودیان که از هرات به خراسان بازگردانده شدند، تاکنون 400 تن جان باخته اند (32). راو متتیاهوی گرجی که خود در میان آن سیه روزان بوده، دربارۀ زندانبانان بدکیش، به روشنی و درستی مینویسد:

“اینان همانند عمالق در جلد شیطان هستند که بر یهودیان پیروز شده اند.” (33).

نوشته های استخواندار، پلهائی توانایند که گذشته را به آینده میپیوندند. سخن از خوربان (خرابی اله دادی)، که چهارچوب این نوشتۀ کوتاه را آراسته، تلنگریست کوچک به دردی بزرگ با ریشه ای بس دراز که به پایانش باید امیدوار ماند. چراکه درد تیز سی و دو ساله، نیشدری شده کارا بر خیک گندیدۀ 1400 ساله تا بوی لاشه مرده ای کهنه، دنیا را بیدار کند و همه بدانند چرا بیداران ایرانی از بدکیشی بیزارند و باور دارند:

“بدکیش، گرگزاده ایست که هرگز آدمی نشود، هرچند با آدمی بزرگ شود.”

 

چارۀ کار:

چگونه میتوان پیشآمدهای دردآوری از این دست را برای همیشه در ایران فردا ریشه کن کرد؟ با پرورش و گسترش همبستگی میان همۀ دگراندیشان هممیهن. یکبار باید با همه بی پرده سخن گفت و همۀ آنچه را که ایرانی نیست، از پهنۀ فرهنگ دینی ، بی رودربایستی دور ریخت.

باب بزرگ (علیمحمد شیرازی، نخستین پیشوای بهائیان)، هرگز خود را چنان کوچک نکرد تا آنگونه که نگارندۀ (دو قرن مقاومت، تاریخ یهودیان مشهد) نوشته، همشانۀ گرگزادۀ ناپاکی به نام “علی” شود (34). باب روشندل روشنگر، دروازه ای شد برای رها ساختن آدم ایرانی از بندی جادوئی که آن گرگزادۀ پلشت و جانشینان پلیدش گریبان ایرانی را به آن فشرده و فرهنگش را کشته بودند تا شهروند زرتشتی، یهودی، مسیحی در برابر زورگوی بیگانه، شهروند رده دوم شناخته شود (اقلیت). بنابراین پیام رهائیبخش باب ارجمند و جانشینان دلیرش را نباید با آئین پلشت پتیارگانی که از بیابانی داغ آمده و آبرو و فرهنگ ایرانی را سکۀ پولی سیاه کرده بودند، همپایه و همگونه انگاشت. بیداران هممیهن چارۀ درد بیدرمان خانگی را در همآهنگی میان همۀ دگراندیشان هممیهن (زرتشتی، یهودی، مسیحی و نوگرایان) و زدودن همۀ پالهنگهای آزارندۀ کیش بیگانه در این مرز و بوم شناخته اند.

بیگانۀ هار در رخداد شوم (اله دادی)، پنجاه تن هممیهن یهودی را کشت و خانواده های بسیاری را سرگردان و آواره کرد. در رویدادی شومتر (درگیریهای دژ تبرسی، نیریز، زنجان و… 1850)، بیست هزار تن هممیهن آزادۀ آزادیخواه را به نام (بابی و ازلی و بهائی)، زیر پا له کرد و هزاران هزار خانواده را از خانه و کاشانۀ آبائی گریزاند. همین گلۀ گرگان پوزه خونین در شومترین رویداد پیش رو، بالای یک میلیون تن هممیهنمان را کشته – در جنگی خودساخته چند میلیون جوان را بی دست و پا کرده – میلیونها تن روسپی پرورده – نیمی از تودۀ بزرگترین زندان تاریخ آفرینش را به دام داروهای روانگردان انداخته و بدنامی ی ایران و ایرانی را سی و دو سالست در گوشه و کنار دنیا جار میزند.

هممیهن زرتشتی، یهودی، مسیحی، بهائی باید به راستی گمراه باشد اگر این بار دست در دست پنجاه میلیون تن جوان بیدار به خودآمدۀ هممیهنی ننهد که در پس ننگ 1400 ساله، میخواهند با هنر آزادی ی اندیشه، بر سرنوشت خویش چیره شوند. میلیونها تن هممیهن دلیری که بدکیشی را پس از چهارده سده بدنامی بالا آورده – ریز و درشت و سر و ته آن آئین پلشت را مایۀ ننگ ایران و ایرانی شناخته و با چاه جمکرانش به آبریزگاه ریخته اند، میخواهند دستان دراز بدکیش را برای همیشه از گریبان دگراندیش ایرانی کوتاه کنند تا آزادی ی گزینش دین و آرمان جای زور بیگانۀ خانگی، به گفتۀ فرمانروای ترک (سلطان محمد فاتح) “شیعه شنیعه” را بگیرد.

نیازی به گزافه گوئی نیست که یک میلیارد و دویست میلیون تن سنیان جهان، همه بی چون و چرائی پشتیبان بی اگر و مگر این اندیشۀ سازنده اند (رفورم بنیادین شیعه). در پرتو بیداری و خودآئی، باید همدست و یکپارچه شد تا ریشۀ بدی را در ایرانزمین سوخت و جوانۀ نیکی و پاکی و فروتنی را جایش کاشت.

 

زیرنویسها:

1 – Zoroastrian Polemics, Irano-Jdaica II, edited by Sh. Sheked, Amnon Netzer, Jerusalem, 1990, PP 83-89, also Judaism (Thought and Legend an anthology on ethics and philosophy throughout the ages), by Meir Meiseles, published by Feldheim Publication, Jerusalem-New York, 1964, P 508.

2 – تاریخ یهودیان مشهد، دو قرن مقاومت، پوشینۀ یکم، چاپ تواپرس، پیشگفتار، برگ 9.

3 – برگزیدگان (تاریخ فرهنگ و هنر یهودیان شیرازی تبار)، بزرگ امید، چاپ مهر و دوستی، هلند، ژوئیۀ 2001، برگ 33.

4 – پادیاوند، ویراستار پروفسور امنون نتصر، چاپ بنیاد جامعۀ دانشوران، 1996، مزدا، لس آنجلس، پوشینۀ یکم، برگ 16.

5 – تاریخ یهود ایران، دکتر حبیب لوی، 1960، چاپ بروخیم، تهران، پوشینۀ دوم، دفتر چهارم،  برگ 323.

6 – پروفسور ژوزف والتر فیشر، پژوهشهائی ارزنده در شناخت خاورمیانه و پیشینۀ یهودیان خراسان انجام داده، آمده در تاریخ یهودیان مشهد، برگ 157.

7 – تاریخ یهودیان مشهد، برگ 292.

8 – روانپارگی، بزرگ امید، چاپ مهر و دوستی، هلند، ژانویۀ 2006، برگ 79.

9 – نیدخه ایسرائل، ایساک بن صوی، انستیتوی بن صوی سند شمارۀ 948 به نگارش عبری، آمده در تاریخ یهودیان مشهد، برگ 206.

10 – تاریخ یهودیان مشهد، برگ 210.

11 – همانجا، برگ 197.

12 – گواهیهای روشن و گویا و گفتگوهائی که گروهی از بازماندگان رخداد شوم اله دادی با سران رسانه ها و پژوهشگران انجام داده یا خود گزارشهائی در یادمانه های خویش نگاشته یا دربارۀ شنوده هایشان از زبان پیشینانشان نوشته اند، همه شایستۀ ستایش و ارزیابیهائی فراخورند. از میان این نوشته های برگزیده میتوان کارهای یعقوب دیلمانیان (نخستین تاریخ یهودیان مشهد به زبان پارسی)، عزریا لوی، فرج اله لیوی 0نصرالهیان (گوشه هائی از تاریخ جامعۀ ما)، هارون کهنیم، شلومو کابلی، بهروز دیلمانیان، امیر کهن و بسیاری دیگر از کوشندگان را یادآور شد که هریک به گونه ای کوشیده اند درد هستیسوز پیشینیان را به آگاهی ی آیندگان برسانند.

13 – تاریخ یهودیان مشهد، برگ 203.

14 – پرسشهای مردم، بزرگ امید، چاپ مهر و دوستی، هلند، مارچ 2002، برگ 39.

15 – روانپارگی، برگ 129.

16 – اهریمن ناشناخته، بزرگ امید، چاپ مهر و دوستی، هلند، مارس 1995، برگ 283.

17 – دو سوی اندیشه، بزرگ امید، چاپ مهر و دوستی هلند، می 2008،  برگ 42.

18 – پادیاوند، پوشینۀ یکم، برگهای 44 و 45.

19 – سفر به سرزمین باستانی، افرایم نیمروک (در سال 1883 از سوی مردم اسرائیل (طیبریا) برای بازدید از همکیشانی در کشورهای آسیای میانه سفرهائی کرد و از روز و روزگار مردم این سامان نوشت. به دنبال همان سفر بود که به ایران آمد و با همکیشان خراسانی دیدارهائی سودمند انجام داد. دیدار ها و برداشتهایش را در دفتری زیر نام “سفر به سرزمین باستانی” نگاشت که از ارزشی ویژه برخوردارست)، آمده در تاریخ یهودیان مشهد، برگ 17.

20 – خواهرم صیون، بزرگ امید، چاپ مهر و دوستی، هلند، 2009، برگهای 24-25.

21 – تاریخ یهودیان مشهد، برگ 214.

22 – همانجا، برگهای 320-322.

23 – همانجا، برگ 224.

24 – همانجا، برگ 280.

25 – همانجا، برگهای 236 و 235.

26 – همانجا، برگ 201.

27 – همانجا، برگ 223.

28 – روانپارگی، برگ 73.

29 – روانشناسی (ضمیر ناخودآگاه)، کارل گوستاو یونگ، برگردان به پارسی، دکتر محمدعلی امیری، چاپ انتشارات علمی و فرهنگی، تهران، 1337، برگهای 85 تا 109.

30 – تاریخ یهودیان مشهد، برگهای 252 – 260.

31 – شیفتگان صیون، حنینا میزراحی، آمده در تاریخ یهودیان مشهد، برگهای 229-228.

32 – نامۀ موشه مونته فیوری به رسانۀ جویش کرونیکل، آمده در تاریخ یهودیان مشهد، برگ 258.

33 – عونگ لشبات، هاراو متتیاهو گرجی، آمده در تاریخ یهودیان مشهد، برگ 275.

34 – تاریخ یهودیان مشهد، برگ 388.

***

 

 

کسی نمیداند چند درصد از پیروان دین بیگانه در ایران امروز بازیگرند. ولی همه میدانند که شمار آنان کم نیست. اگر این بازیگران در گذشته گرفتار پاره ای رودربایستیهای بازدارنده بودند و از آشکار ساختن درون خویش میپرهیزیدند، در روند 31 ساله، نمایش دینستیزی میداندار شده و بازیگران بی آنکه در شناخت ریشه های درد خانگی بکوشند، آسانگیرانه به دین دیگران میتازند تا گریزگاهی بر ننگ 1400 ساله یابند. شمار بزرگی هم که به دیگر دینها گرویده اند، چنان در گرایش تازه به ژرفا فرو رفته و یکه میتازند، که هرکه جز خود را، گمراه و گرفتار تاریکی میبینند. با اینهمه، روزیکه هزاربیدار برخیزد، همه برخواهندخاست.  هزاربیدار را باید دریابیم.