سکتاريسم؛ موتور محرکهء چرخء جنگ در خاورميانه

Hamid-Aghaei

حمید آقایی

از نظر تعدد جنگ و انقلاباتِ پی در پی، قرن بيستم ميلادی پرتنش ترين دوران تاريخ بشريت پس از آغاز مدرنيته در اروپا بود. از اين لحاظ می توان اين سده را قرنِ “چرخۀ جنگ” (cycle of war) ناميد. اگرچه اين چرخه های جنگ و خشونت، سرانجام يکی پس از ديگری، شکسته و يا متوقف شدند، اما قطعا می توان گفت که برای آنانی که که در آن مقاطع از نزديک شاهد اين تحولات بزرگ بودند و تنش های سياسی، نظامی، نژادی، طبقاتی و بحران های اقتصادی را با پوست و گوشت خود لمس می کردند، چرخه های مزبور بی پايان بنظر می رسيدند.

خشونت هايی که بشريت در قرن بيستم شاهد آن بود اما صرفاً به جنگ و خون ريزی محدود نمی گرديد. خشونت سياسی، برای حذف رقبای خود در عرصه های جهانی ومنطقه ای نيز از جمله روش های رايج در معادلات سياسی آن زمان بود؛ روش هايی که بجای همکاری، مشارکت و حل و فصل اختلافات از طريق مجامع و نهاد های بين المللی،بر سکتاريسم، شانتاژ سياسی، اعمال هژمونی و برتری طلبی استوار بودند؛ سکتاريسم و برتری طلبی ای که گاه از ناسيوناليسم افراطی، بعضاً از نژاد پرستی و يا از يک ايدئولوژی خاص تغذيه می کردند.

ليست جنگ های پی در پی در قرن گذشته بسيار طولانی است، و در عوض مقاطع صلح و آرامش در اين دوران بسيار کوتاه و نادر می باشند. پس از جنگ روس و ژاپن درسال های اول قرن بيستم و سپس انقلاب سال 1905 در روسيه تزاری، اولين چرخهء بزرگِ جنگ، جنگ جهانی اول بود، که اکثر کشورهای اروپايی آنزمان را درگير خود ساخت؛ جنگی که بدنبال آن مرزهای موجودِ ژئوپليتيک را در اروپا و خاورميانه درهم ريخت و در پی آن کشورها و يا دولت – ملت های جديدی پا به عرصه گذاشتند.

دومين چرخۀ بزرگِ جنگ، جنگ دوم جهانی بود؛ جنگی که بدنبال آن معادلات سياسی جديد رقم خورد و يک نظم نوين جهانی با حضور دو قدرت بزرگ و پيروز جنگ دوم شکل گرفت. اگر جنگِ سرد بين اتحاد جماهير شوروی و ايالات متحده امريکا موجب نوعی آرامش در اروپای نيمه دوم قرن شد، اما متأسفانه چرخۀ جنگ و خونريزی در مناطق ديگری از جهان به حيات خود ادامه داد؛ و اين بار کشورهای شرق دور را در گرداب خود گرفتار ساخت.

پس از سقوط فاشيسم در جنگ جهانی دوم، هر دو جبههء بزرگ ليبرال دمکراسی به رهبری امريکا، و کمونيسم به رهبری اتحاد جماهير شوروی، خود را پيروز جنگ عليه فاشيسم می شمردند. رهبران سياسی دو جبههء مزبور اما با وجود اختلافات بسيار عميقِ سياسی، و با وجودي که يکی از جبهه کمونيسم و ديگری از جبهه کاپيتاليسم بر میخاست، از نظر ادعای برخورداری از حق دخالت در امور کشور های ديگر و صدور ايدئولوژی و نظام اقتصادی مطلوب خود به اقصا نقاط جهان، شباهت های فراوانی داشتند. رهبران هر دو جبهه، در حقيقت، خود را يک رهبر جهانی و حتی “پدرِ ملت ها” می ديدند و هر يک بعنوان معمار سازندگی پس از خرابی های جنگ جهانی دوم ظاهر شده بودند.

پس از جنگ دوم جهانی و در اوائل نيمه دوم قرن بيستم، در بسياری از کشورهای غربی، بعد از مدتی مجدداً همان رهبران سياسی دوران جنگ دوم پا به عرصه سياست در دوران صلح می گذارند. در ايلات متحده امريکا ژنرال آيزنهاور به رياست جمهوری انتخاب می شود (1951 تا 1959) و در انگلستان وينستون چرچيل يکبار ديگر در فاصلهء سال های1951 تا 1955 رهبری دولت بريتانای کبير را بدست می گيرد. در فرانسه نيز ژنرال دوگل، سرانجام پس از ظهور و سقوط دولت های کوتاه مدت از سال 1958 تا 1969 بر مسند رياست جمهوری می نشيند. در آلمان نيز کنراد آدِنائر  (Konrad Adenauer) در نقش پدر يک ملت، رهبری دوران سازندگی آلمان را بعهده می گيرد. در اتحاد جماهير شوروی نيز استالين تا سال 1952 به رهبری حزبی و سياسی خود ادامه مي دهد.

وجود چنين رهبرانی، که برای خود نقش ويژۀ پدری و کاريزماتيک قائل بودند، و به اعتبار آن دخالت مستقيم در امور کشورهای ديگر و صدور ايدئولوژی خود را حق خويش می دانستند، دامنهء جنگ و خشونت را به ديگر نقاط جهان کشاند. شايد بتوان گفت که جنگ های کره، و سپس ويتنام، از قماش همان جنگ های بين قدرت های بزرگ بود که از اروپا آغاز گشت و چرخهء آن در نيمهء دوم قرن بيستم به شرق دور کشيده شد. با اين تفاوت که اين بار در چرخه جنگ های ظاهرا بی پايان کره و ويتنام دولت های ديگری به نيابت دو قطب اصلی شرق و غرب می جنگيدند. سرانجام اين چرخه های جنگ نيز شکسته می شوند و اين مناطق نيز بتدريج روی آرامش بخود می گيرند. شوربختانه اما بر خلاف جنگهای قارهء اروپا و شرق دور، چرخهء جنگ و خشونت که پس از پايان جنگ دوم جهانی و تشکيل دولت اسرائيل کشورهای خاورميانه را نيز در بر گرفته بود، نه تنها شکسته نشد بلکه دامنه های آن به قرن حاضر نيز رسيده است و همچنان نيز سرمايه های انسانی و مادی اين کشورها را در گرداب خود می بلعد.

سوال مهم اما اين است که چه عواملی موجب شکسته شدن چرخه های جنگ در اروپا و شرق دور گرديدند و چرا اين عوامل در جنگ های خاورميانه حضور ندارند و يا نتوانسته اند در شکسته شدن چرخه جنگ در اين منطقه موثر افتند؟

بطور کلی می توان به چند عامل مهم که در فرايند شکسته شدن چرخه های جنگ در اروپا و شرق دور موثر بودند اشاره کرد. در رابطه با اروپای پس از دو جنگ خونين اول و دوم می توان گفت که هراس از آغاز يک جنگ مجدد نقش موثری در رشد همکاری های منطقه ای و ميان قاره ای و جانشين شدن اصل مذاکره و گفتگو بجای جنگ و خشونت، داشته است.

همچنين، حمايت يکجانبه از اقتصاد و محصولات داخلی (protectionism) بتدريح جای خود را به همکاری های اقتصادی منطقه ای و گسترش فرآيند توليد و فروش محصولات، اما فراتر از مرزهای سنتی، می دهد. که يکی از نتايج بارز اين فرايند، رشد و گسترش طبقهء متوسط در اکثر کشورهای اروپايی بود که قبل از هر چيز به ثبات و گردش سرمايه و امور زندگی فکر می کرد تا به جنگ.

اين واقعيت نيز افزودنی است که کشور های قارهء اروپا در سايهء جنگ سرد و آرامش نسبی که برقرار شده بود، بتدريج توانستند روابط درونی و منطقه ای خود را مستحکم کنند. آنچه در اين ميان نقش بسيار تعيين کننده داشت تلاش اروپائيان برای جلوگيری از شعله ور شدن مجدد جنگ در اين قاره بود. البته اين تلاش ها صرفاً محدود به تلاش های سياسی نمی گرديد. برای مثال در سال 1952 اولين اتحاديهء اروپايی ذغال سنگ و فولاد تشکيل می شود که الگويی می گردد برای اتحاديهء اقتصادی اروپا (European Economic Community)  و سپس اتحاديهء انرژی اتمی اروپا (European Atomic Energy Community)  که در سال 1957 مطابق پيمان رم تشکيل گرديد.

به موازات پيمان ها و همکاری های اقتصادی، اولين اتحاديهء (سياسی) اروپای غربی (West European Union)  نيز، مطابق پيمان بروکسل، در بيست و سوم اکتبر سال1954 رسميت می يابد. و سرانجام پس از فروريزی ديوار برلين در سال 1989 زمينه های همکاری بين کشورهای اروپايی افزايش می يابد، بطوريکه چند سال بعد، در سال 1992پيمان جديد جامعهء اروپا که به «پيمان ماستريخت» معروف است زمينه های جديدی برای همکاری های بيشتر بين دول اروپايی که ديگر زير سايه جنگ سرد قرار نداشتند، فراهم می آورد.

البته نبايد در کنار عوامل خارجی مساعد کنندهء شرايط همکاری، از جمله جنگ سرد و نگرانی از کشيده شدن دامنهء جنگهای کره به قاره اروپا، عوامل درونی را، که عمدتاًاز فرهنگ و فلسفه مدرن اروپا بر می خاست، فراموش کرد؛ فرهنگ و منشی که بيشتر مشوق همگرايی، مدارا و گفتگو و مذاکره برای يافتن يک راه حل همگانی و جمعی برای اختلافات فی مابين بود تا جنگ و خشونت.

با نگاهی به مجموعهء اين عوامل و فرايندی که جامعهء اروپا طی کرده است، می توان گفت که احتمال بروز چرخهء جديدی از جنگ در قارهء اروپا بسيار ضعيف شده و جامعهءاروپا موفق گرديده است که شکلی از نظام فدراليسمِ مبتنی بر تعدد ملت ها، زبان ها و فرهنگ های گوناگون اروپايی را حداقل در بخش غربی و شمالی آن، سازمان دهد؛ فرايندی که با وجود تشابه طول عمر بين جنگ های خاورميانه و جنگ های قرن بيستم در اروپا، شانس موفقيت کمی در منطقه خاورميانه داشته است.

کشورهای خاورميانه نيز از نظر قرار داشتن در آرامش نسبی ناشی از جنگ سرد، تا حدودی در شرايط مشابه با کشورهای اروپايی بسر می بردند، اما از نظر موقعيت داخلی در وضعيتی کاملاً متفاوت با اروپا قرار داشتند. اکثر کشورهای اين منطقه پس از فروپاشی امپراطوری عثمانی بطور مصنوعی بوجود آمده اند. رهبران سياسی ملت های تازه متولد شده خاورميانه، عمدتاً نظامی و با حمايت انگليس و از طريق کودتا بر مسند قدرت نشسته اند. اقتصاد وابسته به نفت و وابستگی سياسی و اقتصادی اين کشورها به غرب نيز مانع از آن شد که طبقهء متوسط مستقلی شکل گيرد.

اگر در جوامع اروپايی موقعيت اجتماعی مردم ارتباط بسيار نزديک و ارگانيکی با موقعيت واقعی طبقاتی اشان داشته و دارد، اما در کشورهای خاورميانه موقعيت اجتماعی افراد به اعتبار نزديکی و دوری به نهاد قدرت تعيين مي گردد؛ بطوري که تقريباً از هر خانواده حداقل يک نفر يا در بخش های امنيتی و يا نظامی کار می کرد؛ بخش هايی که هدفی جز پاسداری از ديکتاتورها و يا پادشاهان کشورهای عربی نداشتند.

در کنار بخش بسيار گسترهء وابسته به نيروهای امنيتی و نظامی، و ضعف مفرط طبقهء واقعاً مستقل در اين جوامع، نبايد نقش دين و فرهنگ مذهبی را ناديده گرفت. در شرق آسيا، فرهنگ و فلسفه کنفسيوس، بوديسم و تائوئيسم نقش موثری بر گرايش به صلح و آرامش و زندگی مسالمت آميز در کنار يکديگر داشته اند. در حالي که در کشورهای منطقه خاورميانه اديان تک خدايی وجود دارند که همچنان فرهنگ، طرز تفکر و منش اکثر ساکنين اين منطقه را رقم می زنند؛ اديانی که بدليل نفی ساختاری و ايدئولوژيک يکديگر از همان ابتدا پايه را بر سکتاريسم، خشونت و حذف مخالفين خود قرار می دهند. و بسيار طبيعی است که نسلی که در چنين فرهنگی، که بر مدارا و تعامل استوار نيست، تربيت شود ناتوان از مشارکت و تعامل با مخالفين خود و حل اختلافات از طريق مذاکره و گفتگو است.

جامعهء اروپا می رود که برای هميشه چرخه و دور باطل جنگ و خشونت را متوقف کند و با وجود بحران های عميق اقتصادی و اختلافات درونی، تا کنون گام های مهمی در تحقق يک فدراليسم اروپايی برداشته است. در مقابل اما، نظام پيشنهادی فدراليسم برای عراقِ پس از صدام حسين، که مطلوب ترين و واقع ترين راه حل سياسی برای اين کشور بود، تنها بر روی کاغذ ماند. و سال ها است که بيش از آنکه همکاری، مشارکت و صلح عمل حکومت کند، سکتاريسم و خشونت حرف اول را می زند.