ملی شدنِ صنعتِ نفتِ ایران: نقطه‌ی پایانِ کاپیتالیسمِ کلاسیک

reza parchizadeh

رضا پرچی‌زاده :

ملی شدنِ نفتِ ایران به وفور در چارچوبِ «ایرانِ معاصر» و «استعمارِ انگلیس» بررسی شده است. در این مقاله قصد دارم چند صد سال به عقب بازگردم و قضیه‌ی نفتِ ایران را از منظری بین‌المللی موردِ بررسی قرار دهم. چیزی که اینجا می‌گویم می‌تواند موضوعِ مقاله‌ای تحقیقی یا حتی یک کتاب باشد. با این وجود، اینجا ساده می‌گویم تا هم در حوصله‌ی عموم بگنجد و هم تلنگری بزند به علاقمندانِ به قضیه تا بلکه از این پس بررسیِ تاریخی و بین‌المللیِ جریانِ ملی شدنِ صنعتِ نفتِ ایران را هم در کارِ خود منظور کنند.

بحثم در این مقاله این است که ملی شدنِ صنعتِ نفتِ ایران در مورخه‌ی ۲۹ اسفندِ ۱۳۲۹ نقطه‌ی پایانی گذاشت بر هژمونیِ پانصدساله‌ی جهانیِ «کاپیتالیسمِ کلاسیک». «کمپانیِ نفتِ ایران و انگلیس» (Anglo-Persian Oil Company) که برای حدودِ نیم قرن بر استخراج و فروشِ نفتِ ایران سیادت داشت عملا نمودِ کاپیتالیسمِ کلاسیک بود. این شرکت به نوبه‌ی خود نمونه‌ای مینیاتوری و قرنِ بیستمی از «کمپانیِ هندِ شرقی» بود.

از اواخرِ قرونِ وسطی، یکی از منابعِ درآمدِ کشورهای اروپایی ماجراجویانِ دریایی – که بعضا در دستگاهِ حکومتی هم پایگاهی داشتند – بودند. این‌ ماجراجویان تقریبا به هر کاری از جمله دزدیِ دریایی، برده‌فروشی، تجارت، و فتحِ سرزمین‌های دوردستِ آمریکایی، آسیایی و در نهایت آفریقایی دست می‌زدند تا برای خود درآمد کسب کنند. اکثرِ کسانی که ما امروزه به نامِ «کاشف» و «جهانگرد» می‌شناسیم در این رسته قرار می‌گیرند؛ ماجراجویانی همچون کریستف کلمب، فردیناند ماژلان، اَمِریکو وسپوچی، و جیمز کوک.

این ماجراجویان به ازای کمک‌های مادی و معنوی که بعضا از حکومتِ کشورشان دریافت می‌کردند، و به‌همچنین برای «قانونی» جلوه دادنِ فعالیت‌های‌شان و امکانِ بهره بردن از مزایای آن در مراکزِ «تمدنِ» اروپایی، بخشی از درآمدِ خود را به حکومت‌های متبوعِ خود واگذار می‌کردند. در گذرِ زمان، این ماجراجویی‌های شخصی و عموما کوچک قطعِ بزرگتری به خود گرفت. برای هرچه سودآورتر کردنِ فعالیت‌های‌شان، این ماجراجویان دست به تاسیسِ کمپانی‌های سهام‌داری زدند که سرمایه‌گذارانِ بیشتری را جذبِ خود می‌کرد و از گستره‌ی عملِ بیشتری برخوردار بود.

اولین، بزرگترین، مشهورترین، و موفق‌ترین نمونه‌ی این سبک کمپانی بی‌تردید «کمپانیِ هندِ شرقی» (East India Company) بود. این کمپانی در سالِ ۱۶۰۱ با اعطای فرمانِ سلطنتیِ (royal charter) ملکه الیزابتِ اولِ انگلیس تاسیس شد. سهام‌دارانِ آن تجارِ ثروتمند و اشرافِ انگلیسی بودند. بعدها که کمپانی پیشرفت کرد و طول و عرضِ بین‌المللی یافت، اروپاییانِ دیگری نیز در کمپانی صاحبِ سهام شدند. بر اساسِ آنچه پیشتر گفته شد، کمپانی به طورِ مستقیم به حکومتِ انگلیس پاسخگو نبود، اما حکومتِ انگلیس از بسیاری جهات از وجود و از فعالیت‌های کمپانی سود می‌برد.

کمپانی به مدتِ صد سال از ۱۷۵۷ تا ۱۸۵۷ حاکمِ واقعیِ شبه‌قاره‌ی هند بود. تمرکزِ اصلی‌اش هم روی هند و چین بود. طبیعتِ کمپانی هم طبیعتا «بین‌المللی» و «چندملیتی» بود. از آنجا که اداره‌ی کمپانی در چنین قطعِ گسترده‌ای به کارکنانِ زیاد و وارد به کار نیاز داشت، کمپانی از سرتاسرِ جهان عمله و اکره داشت. اروپایی و آسیایی و در اواخرِ کار تا حدودی آفریقایی‌ها برای کمپانی کار می‌کردند و در سود و ضررش سهیم بودند. بدین ‌ترتیب، کمپانیِ هندِ شرقی در دورانِ اوجش کنترل و هدایتِ تجارتِ نیمی از جهان را تحتِ فرمان داشت.

با این وجود، از آنجایی که هر سیستمی بر اثرِ نارسایی‌های خودش و تغییراتِ خارج از خودش بالاخره روزی به پایان می‌رسد، زوالِ کمپانیِ هندِ شرقی نیز در پیِ انقلابِ سپاهیانِ هندی‌اش بابتِ برخی رفتارهای نادرستِ کمپانی در سالِ ۱۸۵۷ آغاز شد. از آن پس دولتِ بریتانیا به تدریج امورِ کمپانی را خود به دست گرفت، به طوری که دستِ آخر شبه‌قاره به بخشی از امپراطوریِ بریتانیا تبدیل شد. کمپانی هم که در مسیرِ افول افتاده بود در نهایت در سالِ ۱۸۷۴ منحل شد.

با وجودی که کمپانیِ هندِ شرقی حدودِ نیم قرن پیش از تاسیسِ شرکتِ نفتِ ایران و انگلیس از بین رفت، اما بنیان‌های کاپیتالیسمِ کلاسیک که این کمپانی آنها را بنا نهاد و تقویت کرد و خود به بارزترین نمودشان تبدیل شد را به خوبی می‌توان در شرکتِ نفتِ ایران و انگلیس نیز مشاهده کرد. غیرِمتمرکز بودن، بین‌المللی بودن، نه خصوصی/نه دولتی بودن، و از همه مهمتر عدمِ پاسخگویی چهار خصیصه‌ی عمده‌ای بودند که کمپانیِ هندِ شرقی برای شرکتِ نفتِ ایران و انگلیس به ارث گذاشت.

بر خلافِ آنچه معمولا تصور می‌شود، ویلیام ناکس دارسیِ انگلیسی نه مامورِ دولتِ انگلیس بود و نه قصدِ بهره‌برداریِ شخصی از امتیازِ نفتِ جنوب را داشت. او را عده‌ای ایرانی و اروپایی به سرمایه‌گذاری روی اکتشافِ نفت در ایران تشویق کرده بودند تا همگی از این شراکت بهره ببرند. با این وجود، پس از مرگِ برخی از این شرکا، تغییرِ وضعیتِ سیاسی، و عدمِ دستیابی به نفت پس از چندین سال حفاری در نقاطِ بد آب و هوا، دارسی به جهتِ کسبِ سرمایه برای ادامه‌ی حفاری در نهایت به توصیه‌ی دولتِ انگلیس به شرکتِ نفتِ برمه (Burmah Oil Company) که خود مشغولِ اکتشافِ نفت در حوزه‌ی شبه‌قاره‌ی هند بود مراجعه کرد.

در سالِ ۱۹۰۸ که بالاخره نفت در مسجدسلیمان کشف شد، شرکتِ نفتِ برمه که حالا دیگر سرمایه‌گذارِ اصلیِ پروژه‌ی حفاری در ایران بود شرکتِ نفتِ ایران و انگلیس را تاسیس کرد. از همان ابتدای تاسیس، شرکت رابطه‌ی پیچیده‌ای با حکومتِ انگلیس داشت. از یک طرف با حکومت راه می‌آمد و به آن نفع می‌رساند و از طرفِ دیگر مدام تلاش می‌کرد فعالیت‌هایش را «خصوصی» و «مستقل» نگه دارد. مثلا، شرکت در سالِ ۱۹۱۴ – یعنی آغازِ جنگِ جهانیِ اول – قراردادی سودآور برای تامینِ سوختِ نیروی دریاییِ بریتانیا با وزارتِ دریاداری بست. دو سال بعد هم به شرطِ عدمِ دخالتِ دولتِ بریتانیا در امورِ اقتصادیِ شرکت، این شرکت سهامِ عمده‌ی خود را به دولتِ بریتانیا واگذار کرد.

در تمامِ سالیانِ بینِ دو جنگِ جهانی، رابطه‌ی شرکت با دولتِ بریتانیا پیچیده بود. از آن طرف، با وجودی که شرکت با دولتِ ایران بر سرِ کنترل و منافعِ فروشِ نفت درگیری‌هایی داشت، اما قدم‌هایی هم برای «ایرانیزه» کردنِ شرکت برداشت. در این مدت امکاناتِ رفاهی برای کارکنانِ ایرانیِ شرکت افزایش یافت؛ و آموزشِ ایرانیان برای فعالیت‌های پیشرفته‌ترِ فنی و تا حدودی کارهای مدیریتیِ شرکت نیز در برنامه قرار گرفت. اما سرعتِ ایرانیزه کردنِ شرکت بسیار کند و حلزونی بود؛ به‌طوری که یکی از اتهاماتِ تاریخی که همیشه به شرکت وارد شده این بوده که نمی‌خواسته شخصیتِ شرکت را «ایرانی» کند.

وقوعِ جنگِ جهانیِ دوم همین فرایندِ حلزونی را هم متوقف و بلکه معکوس کرد. استراتژیک بودنِ ارضیِ ایران و وابستگیِ هرچه بیشترِ امپراطوریِ بریتانیا و البته شوروی به نفتِ ایران برای مبارزه با آلمانِ نازی باعث شد شرکتِ نفت مجددا به سوی وضعیتِ انقباضی عقب‌گرد کند. با توجه به ورشکستگیِ اقتصادیِ انگلیس در اثرِ جنگ و تکیه‌ی آن بر نفتِ ایران، این وضعیت حتی پس از خاتمه‌ی جنگ نیز ادامه یافت. تمامِ این مسائل دست به دست هم داد تا ایرانیانِ دلخور از استبداد، استعمار، جنگ و اشغال را به سوی خواستِ ملی شدنِ صنعتِ نفت سوق دهد.

و ملی شدنِ صنعتِ نفتِ ایران نقطه‌ی پایانی گذاشت بر کاپیتالیسمِ کلاسیک. ملی کردنِ صنعتِ نفت با این دید که «خارجی! نفتِ من مالِ خودم، تو هم برو گمشو!» چیزی نبود که مصدق و همراهانش به دنبالش بودند. و اصولا ملی کردنِ صنعتِ نفت با چنین دیدگاهی ارزشِ چندانی هم نداشت. آنچه کارِ مصدق و یارانش را – با تمامِ کم و کاستش – ارزشِ اخلاقی و جهانی می‌بخشد این است که آنها یک سیستمِ نادرستِ چندصدساله‌ی بین‌المللی را به طریقی عموما دموکراتیک و خشونت‌پرهیز به چالش کشیدند و در نهایت آن را به زانو درآوردند.

مصدق با آگاهی از بزرگترین ضعفِ کاپیتالیسمِ کلاسیک – که بزرگترین عاملِ سودآوری‌اش نیز بود – به جنگِ آن رفت: مصدق کاپیتالیسمِ کلاسیک را به «پاسخگویی» فرا خواند. سخنرانی‌های غرای او و دعاوی‌ای که در چندین تریبون و دادگاهِ بین‌المللی بر ضد شرکتِ نفت مطرح کرد در درجه‌ی اول به این منظور بود که طبیعتِ شرکت و چند و چونِ طرزِ کارش و سر و تهش را مشخص کند. در این راستا، وی همچون دادستانی زُبده با استدلال و با ارائه‌ی سند و مدرک شرکتِ نفت را به چالش کشید و محکوم کرد. دعاویِ مصدق اینک از کلاسیک‌ترین استدلال‌های لیبرالیسمِ کلاسیک بر ضدِ کاپیتالیسمِ کلاسیک است.

دلیلِ اقبالِ ترومن به مصدق و حمایتِ ضمنی‌اش از او در برابرِ متحدِ دیرینِ آمریکا نیز همین بود که او را در مبارزه با سیستمی نادرست می‌دید که آمریکاییان خود کمتر از دو قرن پیش با آن مبارزه کرده و شکستش داده بودند. ترومن می‌دانست و می‌دید که بریتانیا قصد دارد بعد از جنگِ جهانیِ دوم وضعیتِ «امپراطوری» را ادامه دهد. منتهی دیگر قرنِ بیستم شده بود و ارزش‌های ملی و لیبرال در سرتاسرِ جهان رو به تزاید گذاشته بودند. و آمریکا – و البته فرانسه – نمایندگانِ بزرگِ این ارزش‌ها در سطحِ جهان بودند.

با این وجود، هنگامی که کاپیتالیسمِ کلاسیک از «پاسخگویی» درماند، مجبور شد بر ضدِ مصدق دست به خشونت بزند. اینجا عواملِ دیگری همچون «تهدیدِ کمونیسم» هم موثر بودند، که در این مقاله مجالِ پرداختن به آنها نیست. اما حتی حمله به مصدق نیز نتوانست عمرِ کاپیتالیسمِ کلاسیک را چندان طولانی کند. دو سه سال بعد که در جریانِ ملی شدنِ کانالِ سوئز همین سودا را برای مصر در سر می‌پروراند، این مرتبه دیگر آیزنهاور حاضر نشد زیرِ بار برود. سقوطِ سرفرازانه‌ی مصدق در نهایت کاپیتالیسمِ کلاسیک را به زیر کشید.

شایسته است که این مقاله را با یک اشاره به پایان برسانم. کودتای ۲۸ مردادِ ۱۳۳۲ – که چند و چونِ خودش اینجا موردِ بحثِ من نیست – پروژه‌ی مصدق را در ایران ناتمام گذاشت. سه دهه بعد، اسلامگرایان و کمونیست‌ها نسخه‌‌ای افراط-گرایانه و جنایتکارانه از گفتمانِ مصدق برساختند و بر سرِ ایران و جهان خرابش کردند. برخی از دوستدارانِ مصدق تصور نکنند که جمهوری اسلامی با ادعاهای استعمارستیزانه و استکبارستیزانه‌اش خَلَفِ مصدق است. گفتمانِ مصدق در نهاد – اگر نه لزوما و کاملا در عمل – بذرِ آزادی‌خواهی و دموکراسی داشت. گفتمانِ جمهوری اسلامی ظاهر و باطنش هیچ نیست مگر تباهی و ویرانی.